به تکرار همه کوچه ها که می اندیشم
تنها باد هست و برگ هست و خزان
و به تکرار دیروز که می اندیشم
همه تو هستی و تو هستی و تو
و نمیدانم
فصل آخرش چیست که باید تکرار کنم
و میترسم
تکرار آن راه باشد
وتنهایی باشد
و بی تو ماندن
و اخر باید مرد
*سیمین*
و دلم به سوسوی واژه های تو
و انگار اسمان
نمیخواهد
ابی تر شود
مردم از بس که سفید بود و خاکستری
دیروزتر ها
سر هر حوض
قناری می خواند
امروز دیگر نه حوضی هست و نه قناری
کلاغ ها
قار قارشان
دل ادم را ریش ریش میکنند
تکرار امروز را دوست دارم
زیرا که از فردا گریزانم
همین فردای بی آبی و بی قناری را
میترسم
فردا مردم
یادشان برود باید خندید
باید زنده بود
باید زندگی کرد
نکند فردا جای خورشید
سطل رنگی
گولمانمان بزند
میترسم فردا
کلاغ ها هم بمیرند
خدا به داد
اسمان دلمان برسد
میترسم یادش برود گاهی بارانی بشود
بشوید غبار تنهایمان را
چشم های بد می پرد امروز
میترسم فردا چشم بسته راهی خیابان ها بشویم
و هر سنگ کبودی
لقمه نانمان بشود
وای خدایا
میترسم حتی از ان روزی که دست هایمان ازنوشتن خالی باشد
از عبور وازه ها گریزان باشد
همین تکرار امروز سوغات دلمان باشد
خدا کند امروز کپک نزند
خدا کند امروز نپوسد
خدا کند امروز نمیرد
میترسم از فردا
* سیمین*
کوچ خواهم کرد
همه با تو نبودن ها را
بار سفر خواهم بست
همه بی تو ماندن ها را
نفس خواهم کشید
عشق به تو رسیدن ها را
و در آن حوض آبی که تو برای من ساخته بودی
همه عمر پای خیالم را خیس خواهم کرد
در آن خانه با پنجره های آسمانیش
لای لای خواب زدگی ها را نقش خواهم بست
و در نگاه تو خانه خواهم کرد
اینجا شبها مردی دورگرد به باد نفرین میگیرد
شب زنده داریم را
ولی شب زنده دار لحظه های تو خواهم بود
*سیمین - فانی *
شاید از درد نوشتن کافیست
شاید امروز خدا نورانیست
شاید حتی که اگر چشم بارید
امروز خدا آفتابیست
شاید امروز باید به خدا پیوست
شاید امروز باید از بی قراری ها گذشت
شاید امروز روز دگری باشد
شاید که باید از کدورت های دل بی مهابا جست
شاید امروز اگر با خدا خلوت کنیم ، رها شویم
شاید امروز اگر دست ردی به دل نزنیم از غم جدا شویم
شاید امروز روز دگریست که آمدست
اگر بی خدا نباشیم شاید که انسان شویم
خوب میدانم فرصت از من خواندنت نیست
خوب میدانم فرصت با من بودنت نیست
رنج این راه های رفته با من
فرسنگ ها با یاد تو رفتن با من
اوج احساس تو را خواستن هم با من
تو فقط زحمت کشتن این حس غریب را بکش
تو فقط زحمت دار زدن اوج بی تو بودن را بکش
* سیمین - فانی *
خاک هایی که خسته اند
راه هایی که بسته اند
پاهایی که رفته اند
شعر هایی که گفته اند
رسم هایی که شکسته اند
همه پیش کش چشم هایی که بسته اند
هیچ نمیبینند و
از این دنیا رخت بر بسته اند
بیچاره مردگان قبرستان های تاریک
چه میدانند
نقش امروز چه رنگ است
تار امروز با چند رج میشود پهن و میشود باریک
بیچاره آن خوابیده در خاک های نم گرفته
چه میدانند
باران چشم ها فزونی دارد امروز
و پاییز دل ها یک فصل نیست
و شده همه فصل های انسان های غم گرفته
ببار باران کمی کم کن
از آن شور داغ خاکستر های رفته
مردم خفته در زیر پایت
گر گرفتند از بوی شن ها
و این کویر های ماتم گرفته
*سیمین - فانی *
دیگر تفسیر تو
کار من نیست
دیگر تبعید قلب تو
کار قلب من نیست
دیگر در کنار تو بودن هم
کار من نیست
آی مردم
از دور نور پیداست
پشت یک وهم
سر هر سفره عشق
یک دلی شیداست
آی مردم
چه شد که عشق فراموش شد ؟
دستی به دامان بی قراری نبرده
آنهمه شور و شرر خاموش شد ؟
رنگ عشق رنگ آسمان بود
رنگ احساس خدا
از چه اینهمه شوق
تنها یک زنگ ناقوس شد ؟
آی مردم
دیشب پلک چشمتان خواب که بود
در پس یک عمر بی هم نفسی می آسود
در خانه دل من
کسی آمد
و عشق خود را به دلم آلود
آی مردم
نکند عشق از خانه اتان رخت بربندد
نکند سرخی ناری که از آن
دانه دانه شور می ریخت
از همه آدمیت های زمان
رخت بربندد
آی مردم بیدار شوید
امروز خدا رنگ دگریست
می توان بود و فریاد زد
زندگی جاریست
* سیمین - فانی *
در جاده عشوه گری های من
تابلویی نصب نیست
و هیچ کسی
بین خطوط خواهش های من نمی راند
مردم قانون شکن شده اند
و همه توقف ممنوع ها را ایستادند
و سرکی به قلب من کشیدند .
کمی پایین تر از کوچه تنهایی دلم
پر شده از گربه های ولگردی که
شعر های مرا بو نکرده
به چشم غذای امروزشان فرض میکنند .
اتوبانی نبود آن روز ها که من عاشق شده بودم
امروز همه راه های عاشقی کردن
پر است از پل ، از اتوبان های طویل .
چه سخت شده برای این دخترکان و پسرکان
تا خروجی اول باید
درد انزجار را متحمل شوند
و اگر هم عاشق شدند
انتهای اتوبان بهشت زهراست .
نمیدانم
سر کدام کوچه بود
تابلویی دیدم
با همه تابلو ها فرق میکرد
!!!
عشق بازی ممنوع
اما چرا ؟
ده سال پیش
این جاده لغزنده نبود
این اواخر
دوربین هایی هستند
در جاده های عاشقی کردن
که از سرعت التهاب دل بالاتر بروی
نوری چشمت را می آزارد
آن روز ها اینها نبود
در جاده عاشقی کردن های من
دیگر سر هر کوچه عبور دلداده ای
مردی خشمگین
کاغذی به دستت میدهد
تا بیش از حد زمان دیوانگی ، دیوانگی نکنی
چه خوب که آن روز ها
این مرد هم نبود
راستی دخترک
پشت پیچ اول
تند نپیچی
تازه اول راه است
نپیچیده
چپ نکنی
هنوز پیچ های زیادی هست
آنجا هم تابلویی نصب شده
دیوانگی کن
اما با سرعت مجاز
مردی با لباس آبی و سفید
دستت را رو خواهد کرد
راستی پسرک
تو هم بیهوده خرابی احساست را بهانه نکن
ماشین قرمزی
دلت را به پارکینگ دل های از رده خارج خواهد برد
آرام عبور کن
عاشق شدی
با عشق راهی میشوی
.
.
.
.
.
.
* سیمین - فانی *
هجاهای تا خورده شعر های من
دیوانه ام کرده
نه ابتدایی دارد و نه انتهایی
بی پروا مینویسم
از تو ، از خود
از امروز ، از فردا
نه!!
فردا را نمی دانم
فردا را نمی شناسم
شاید که نباشی
شاید که نباشم
و شاید آواز آخر من باشد
که میخواند امشب
بیت بیت شده است روزگارم
گاهی چنگ به دل میزند
گاهی ساز دهل مینوازد
قافیه های روزگار را باخته ام
ورق آخر بود که رو شد
دستم خالی شده است
و هیچ در بساط قمار زندگی نیست
که رو کنم
و تا اخر اخرت با تو بمانم
تاب میخورم در خود روزگار درونم
و از هوس دلدادگی ها خسته ام
بد به تنم تیشه میزند این شعر ها
بد به ریشه ام می تازد این حرف ها
گویا بازی تمام شده
و کسی دیگر در پی شوری احساس دلم
نوش نخواهد گفت
و من میمانم و من
چشم من از همان ابتدای زایشم
سرمه ای از شعر داشت
و من غزل سرایی نکرده بودم هرگز
ولی روزگارم غزلی شده است
و کسی هر صبح من را
با غزل هایش
به امروز میکشاند
و من با بیت های آشفته ام
روزگاری می گذرانم
تا که به آخر برسد
این فنجان نیمه جان ابیات
چشمهای تو آبروی مرا می برد
مرز ماندن با رفتنم ناپیدا می شود
و دیگر از خودزادگی رها می شوم
یادم میرود حجم تولد به دنیا آمدنم را
و تعلق به باران داشتنم را
چشم های تو
آبرویم را به باد میدهد
مرا نگاه نکن
آب میشوم
و تکرار زمان را از یاد میبرم
به گمان اینکه
امروز دیروز است و دیروز فردا
چشم های تو
حرمتم را بازی میدهد
نگاهم نکن
تا بودنم مثل بید نلرزد
و زیر هر سایه آفتاب نخورده ای
عرق شرم بر پیشانی روزگار نکشانم
هنوز مهر بی آبرویی چشم های تو
در چشم های دیوانه ام
تاب میخورد
نگاهم نکن
* سیمین - فانی *
تمام عرض چشم مرا پیمودی
از آنسوی نگاه من عبور کردی
به اینسوی آبرو مرا کشاندی
بی شرم تر از چشم تو ندیده بودم
که در دریای خواستن من
غرق شد
اما هرگز آبتنی کردن را
به من نیاموخت و رفت
تمام فصل های عمرم را نوش کردی
از آن بهار به این پاییز مرا کشاندی و
بی مهابا
مرا با سوز زمستان جدایی ها رها کردی
و هرگز رهایی را نشانی ندادی و رفتی
تمام ورق های تا خورده قصه زندگی را خواندی و
مو به مو آشفتگیم را چشیدی و
بی خبر خمیازه ای از انتهای دلزدگی
نثارم کردی و رفتی
و هیچ انتهای داستانم نشدی
ولی کور خوانده چشمهایت
این متن آخر داستانم رانوشته ام
زیر سبک بالی خود
در همه فصول
قدم خواهم زد
بدون تو
بدون تو
و بدون تو
* سیمین - فانی *
باز هم چشم های وحشی من
رم کرده اند
و روی دودو زدن های چشم تو
بالا و پایین می روند
و شهامت دست هایم
برای چیدن بوسه ها
زیاد شده است
شاید امروز
حیا نداشته باشد قدم هایم
و میهمان خوابت شوم
حالا دیگر میخواهم تا ابد
خواب مرا ببینی
و سبد سبد شکفتن را بربایم از تو
و باز وحشی صفت
آشفته کنم زلف پریشان خوابت را
* سیمین - فانی *
تو را لای هزار بار صدا کردن پیچیده ام
و زورق انتظار را
روی تپش های بودنت خم کرده ام
که مبادا
ببرد طنین فراموشی روزگار از یادت
خواستن های مرا
* سیمین - فانی *
کمی خواستن های مرا باور کن
و به تار های سپید موهایت
مرا و التماس هایم را بیاویز
شاید اگر به عمر تو رسیده بودم
هیچگاه خواستنم رنگ امروز نبود
شاید اگر از فرط گذشت زمان
سپید شده بود تار های زلفم
امروز بی تابی رسوایم نمی کرد
کمی دلدادگیم را بنوشان به صبوری کردن هایت
دلم بی تاب تر از هر صبح بود
دور بود
آرام گریختم از دور بودن ها
آمدم
به تو رسیدم
ولی باور هایت
تحیر های بی انتهایی
نثار انتظار من کردند
و باز باورم سر خم کرد و
تو باز مرا ننوشیده
رها کردی به امان خدا
یادم رفت
خدا ؟؟؟؟؟
خدای تو رنگ خدای من نیست گویا
دست تو مثل من به آسمان نمیرود
در بی قراری های دلت
نیایش های تو رنگ دگری دارد
کمی نگاه کودکانه ام را
به حضور متعالی دلت بنوشان
صبور میشوم
اوج میگیرم
و با تو راهی میشوم
تنها کمی با من بمان
راهی نشو
پیچک زلف هایم را باز کنی
من هم مانند تو
آواز طنین زدگی عمر و سال میشوم
صبوری کن
باورم را باور کن
نوشم کن
نوش جانت میشوم
باور کن
*سیمین - فانی *
قرار است تا فردا ببارم
و زیر مناره های آفتاب
لم نداده خواب فردا را ببینم .
قرار است امروز از پس کوه ها و دشت ها
زهوار یک قصه را در بیاورند
و امروز را با دیروز کوک نزده به تن کنند .
قرار است امروز طعم یک بوسه
خاطره آسمان شود
و به فرمان ادیان
هیچ گناهی ثبت نشود
پای بوسیدن های بی بهانه .
حالا به گمانم چهار راه های افکار
بیست بار دیگر دور یک چراغ خاموش میگردند
تا قرار های من و آسمان
بازیمان تمام شود .
و اگر قرار باشد
تمام قرار هایم را
با چشم های اسمان ندیده
بخوانم
همه هوا می فهمند که
قرار است
دیوانه از قفس چشم های من
راهی شود
و دیگر جای هیچ دیوانه ای نخواهد بود اینجا
حالا آخر داستان نشده
خوابت برده
و من قرار است
پای همه قصه های خیالیم
اسم تو را بنویسم
و بخواب که قرار است فردا من نباشم
* سیمین - فانی *
کسی شکوفه های خیالم را چید
و به گمان خاطرخواهی هایش پیوند زد
و به انگار های آرزوی من خندید
و من در زیر صاعقه های زن بودنم
تمام خاطرات عاشق شدنم را
لب جوی وهم
به دست جاری آب سپردم
و هیچ فرهاد کوه کنی
زیربار التماس کال من نرفت
و هنوز طوفان اشک هایم
بلای جان مسافران فرداست .
کنار جوانه زدن ارزو های نرسیده ام
خواهشی مرا روزی چند بار می نوشد
و من کوله بار زن بودنم را بسته ام
و هیچ روزنه خورشیدی
بال پروازم را
آلوده نخواهد کرد
و من در مسیر نجابت راهی خواهم شد .
* سیمین - فانی *
برای انکار تو باید چشم هایم را تهدید کنم
برای انکار تو باید واژه هایم را تبعید کنم
فایده ندارد پی بردن به انزوا
هرچه بگذرد هم سر نمیرسد انقضا
تاریخ مصرف نمانده است این عشق را
در من بمیراند مگر این افکار زشت را
شاید که باز دیوانه شدم
از خود و خود بیگانه شدم
هر چه باشد راهیم
در جاده ای بس طولانی جاریم
خدا به همراهی بگو
از من و دلم رازی بجو
شاید که فردا نیاید باز
شاید این کلام دوباره نگردد اغاز
*سیمین - فانی *
منتظر بودم کلاه از سرم برداری
نمیدانستم کلاه بر سرم می گذاری
گمان میکردم موج زلفم را شانه ای
نمیدانستم همه عمر برای رفتنت بهانه ای
دوست داشتم با تو راه جاده را بخوانم
نمیدانستم از راه تو هم خود را برانم
چشم به راه بودم که روزی از راه برسی
نمیدانستم بی من میروی و چیزی نمی پرسی
دلم میخواست عزیز جانت شوم
نمیدانستم مهمان ناخوانده ات می شوم
حال که از من خسته ای
از عشق من بی مهابا رسته ای
برو !!
دیگر کنار موج زلف من شنا مکن
با این دل زجر کشیده ام جفا مکن
منتظر بودم کلاه از سرم برداری
نه اینکه وقت رفتن کلاه بر سرم بگذاری
* سیمین - فانی *
انگار حنجره شعر دریده شده است و
من در پس خشکسالی واژه ها
با خود درونم درگیرم
و گویا دیگر جایی برای من نمانده است
که شُر شُر باران را
از نَفَس سرد احساسم
به دور ترین دور نگاهم بیندازم
انگار همه شور و حالم پوسیده اند
به گمانم در تمام پیچ و خم های روزگار خم شده ام
و همراه راه های نرفته رفته ام
و چه تنم خسته میشود وقتی
شرم نگاه دیروز تر هایم را
به دوش میکشم
و با خود هزار بار دیگر
در همه عمرم کشانده ام
ابعاد بودنم را در هیچکدام یک از
روز های بودنم احساس نکردم
مگر زمانی که در بی زمانی ها گم بوده ام
انکار عاشقانه هایم برایم رسم هر روز میشود
و در سماجت گذر ساعت
من هم سماجت میکنم
تا به تو رسیدن ، کمی ساده تر باشد
*سیمین-فانی*
ساعت کوکی را چرخانده ام
هنوز صدای نفس نفس زدن ثانیه ها را
در انتهای انزجار میشنوم .
با زندان خواب زدگی هایم
چه حرف هایی گفته بودم
و صبح را برای نتابیدن دوباره اش
محکوم کرده بودم
و نیم ثانیه مانده تا طلوع
پلک
نفس
و شروع شد
امروز بود که آغاز می شد
و من باز برای جاری شدن
و برای تعبیر سوزش آفتاب راهی شدن
به دنیا آمدم
کمی خشونت طلوع را
و ذره ای احساس زنده بودن را
در هم آمیختم
تا که باز شروع شوم
و شروع شدم
* سیمین - فانی *
امروز احساسم را اندازه گرفتم
عجب مساحتی داشت
قطر اشک هایم را حساب کردم
و به ضریب رساندن غصه هایم نمیرسید
و امروز
به انحنای یک خواستن رسیدم
که با هیچ نموداری رسم نشد
و تکرار غزل خواندن هایم را
در ضلع های موازیش پنهان کردم
و روی دفتر نقاشی کودکی هایم
به شکل یک دایره
سه بعدی موازی الاضلاع رسیدم
که با هیچ پرگا رو نقاله ای
به حدود ادراک من خطور نکرد
* سیمین - فانی *
راحتم بگذارید
امروز ناب ناب آمده ام
خالی از سراب امده ام
شکوه ندارد این دلم
پر از شباب آمده ام
راحتم بگذارید
از دل و جان خواهم نوشت
از سر عشق خواهم سرشت
با سروران خواهم نشست
راحتم بگذارید
امروز آزاده ام
شعر ها به هوا وا داده ام
بی مهابا دل به دریا داده ام
راحتم بگذارید
میخواهم عاشق باشم
از همه ادمیان غافل باشم
راحتم بگذارید
خود به پای خود آمده ام
بی سبب در این جهان نا آمده ام
از من و من خوانده اید
دیگر بیش از این دانسته اید
اینچنین مهجورم کرده اید
از خود و خود منفورم کرده اید
دیگر راحتم بگذارید
کمی با خود درونم خلوت کرده ام
سکوت
سکوت و با زهم سکوت
دست از سر من بر نمیدارند این واژه های آشفته امروز
دیروز روی پلک آفتاب
رویاهای خیسم را نوشتم
که طلوع کند آرزوهایم امروز
و باز امروز من درگیر یک سکوت بی انتها شده ام
که نقش خنده هایم را از چهره ام دزدید و
با رفتن آفتاب
روی غروب فریاد زد
با خواهش و تمنای دلم امرو زسر دعوا دارم
در اوج سکوت
در نهایت بی کلامی و بی صدایی
جنگ سختیست بین خواهش های من و من و من
باورم نمی شود
چقدر محتاجانه التماس میکند دلم
خواهش میکند زجه میزند
که کمی به دنبال صدایی جاری بشوم
و من در اوج قدرت سکوت
هرگز تن به این التماس ها نخواهم داد
و در سکوت بی نظیر خود غرق خواهم شد
تا روزی که صدایی از دور
به استقبال
نگاه منتظر من بیاید
*سیمین - فانی *
خوب یادم نیست
چرا زاویه ها کج شده اند
چرا عاطفه ها
راه دیگری می روند
خوب یادم نیست
چرا آدم ها یخ میزند دلشان
و خوب یادم نیست
اصلا مگر آدم ها دلشان از یخ بستگی عصر یخبندان
گرم شده بود که حالا به دنبال آب شدن یخ های منجمد شده آن هستم ؟
اصلا یادم نمی آید چه شد
راه بود جاده بود خاطره بود آواز بود من بودم و ....
و چه ؟
و چه ؟
*سیمین -فانی *
انگار چند ساعتی از صدای خسته من نگذشته بود که
با سکوت امروز گره خوردم و برای بودنم تقلا می کردم
ولی هرچه بیشتر پیش می رفتم
دست خسته باد را روی تن مفلوکم احساس میکردم
باز هم در انتهای جاده نگاهم
قیر پاشی شده است
و خواهش های من به جاده می چسبد
و به هیچ جا راهی ندارد
صدایی میشنوم
و با آواز راهی میشوم
مردیست که میخواند مرا
و من از درد تن و سرما به او پناه برده ام
اتشی که به پا شد و من سوز سرد سرما را فراموش کردم و
به آغوش گرم آرزوهایم پناه بردم
و فنجان داغی از واژه بود که سرازیر میشد
روی لباس گرد و خاک گرفته راه زده من
صدایی امد باز
کسی سازی کوک کرده بود برای دلم
میخواند و می نواخت
راه های رفته ام را با آن آواز مرور کردم که چه به سر احساس دلم امده بود
ولی باز تن به یک آتش سپرده بودم که
نمیدانستم چه به روز دست ودل احساسم می آورد
شاید که بسوزد دلم
و شاید هم خاکستر شوم
وای باز هم صدای زوزه میشنوم از جاده ای که
التماس من کف آن چسبیده بودند
اصلا چرا اینجا کمی تاریک است
من چشم هایم را شسته بودم
با جریان آبی که
در عبور من از راه بی نهایت احساسم میگذشت
پس چرا باز چشم هایم میسوزد
باز هم کسی گویا با اسبی که رم کرده بود از احساس دلش
و حسادتش آتش کشیده بود تنش را
از کنار نگاه من گذشت
و من باز هم همه جا را تیره میبینم
گویا همه کاغذ هایی که با خود آورده بودم برای نوشتن
واژه های احساس اینبار
با باد راهی شد
تنم می لرزد چرا ؟
آن اتش کجاست ؟
غرور نیم سوز باد خاموش کرده آتش را
میترسم باز هم پیرهن تنم را پر از خاک حسرت کنم
و بازهم به بیچارگی کویر ایمان بیارم
گاهی دلم میخواهد برای هیچکسی ننویسم
برای هیچکسی واژه هایم را ساز نکنم
برای هیچکسی اشک نریزم
و برای هیچکسی به دنیا نیامده باشم
جرم بودنم این است که برای همه خواندم
برای همه نوشتم
برای همه بودم
و خودم هنوز در پیچش اول نبودن های خودم گم شده ام
اصلا دلم میخواهد برای خود تنهای خودم
یکبار فقط یکبار باران بشوم
اشک بریزم
آواز بخوانم
زندگی کنم
انسان شده ایم که به جرم انسان بودن
برای همه باشیم و برای خودمان هیچوقت نباشیم ؟
اصلا خسته ام
میخواهم با باد تا ابد راه بروم
اصلا میخواهم همساز برگ پاییز بشوم
به کسی چه مربوط که من ادمم یا نسیم یا هر چیز دیگر
اصلا من سیمین نیستم
حالا خوب شد ؟
امروز چادر نماز کودکی هایم
بوی تازه ای گرفت
بوی عطر خدا داشت امروز
بوی عطر آن یاسی که
مادر بزرگ
اولین بار
در سجاده احساسم پهن کرده بود
امروز بهانه چادر نماز من کامل بود
خدا دست در دست من پیدا بود
گویا تمام عمر با او بودم
گویا او زندگی کرده بودم
امروز عطر اجابت خدا می آمد
عطر قبول حاجات من می آمد
امروز با خدا بودم
در اوج و بالا
با خدا راهی شده بودم
در انتهای بی انتها
چه دلم تنگ شده برای تسبیح مادر بزرگ
چه دلم تنگ شده برای عطر آن سجاده سفید
امروز دلم خدا میخواست
*سیمین - فانی *
من تصویر یک لبخند را
روی چشم هایم کشیده ام
که روی صورت تو
با نگاه خسته ام
به تصویر بکشم
با خورشید هم آغاز شوم
*سیمین - فانی *
۱۸/۰۶/۸۸
چه از تو لبریز شدن زیباست
چه از تو مغرور شدن زیباتر
قرن تازه ای آغاز شده
یک شروع ناب
نیمه ای از دومین آغاز تنم
و یک شکوه تازه از طلوع
به صراحت واژه
کمی طعم حضور داده ام
خواستنت هم رنگ باران گرفت
وقتی که من از تو مست شدم
وقتی که تو از من سرازیر
* سیمین - فانی *