سروده ها و دلنوشته های ســـیمــــین

زمانی میشود که جز سرودن و بازی با قلم و کاغذ راه دیگری نیست . من هم مینویسم تنها برای دل خود و تمام

سروده ها و دلنوشته های ســـیمــــین

زمانی میشود که جز سرودن و بازی با قلم و کاغذ راه دیگری نیست . من هم مینویسم تنها برای دل خود و تمام

آی مردم کمی مهربان باشید

آی مردم

کمی مهربان باشید

باران نه برای شستن رد پای خاطره هاتان بود که بارید

باد نه برای پریشان کردن افکارتان بود که وزید

دست این قاصدک بیچاره نبود که

تا به نفسِ زنی آغشته شد پر پر شد


آی مردم

کمی مهربانتر باشید

سزای باران، چتر بی مهری شما نیست 

که با هر باریدن آن چتر به بالای سر میبرید

سزای باد فرار از زوزه دلسوزش نیست

که تا می وزد خروشان می شوید


آی مردم 

روزگار اگر هم سخت است

کمی آهسته به این

رفتن بی امان آفتاب خیره شوید

چه گناهی دارد آفتاب

که به جرم دلواپسی شما باید

تا به غروب در انتظار یک نیم نگاهی باشد؟


آی مردم

لحظه ها جاریست

عمر هم کم کمکی باقیست

بیاید مهربان باشیم

بیاید به یاد باران

کمی مثل یک واژه آسان باشیم


تا به کجا اینهمه سخت اینهمه کوه بودن ها ؟

تا به کی اینهمه احساس غرور و اینهمه احساس ابدی بودن ها ؟


بیایید اگر عاشق نیستیم

و عاشقی کردن را نیاموخته ایم

دست مردی که به حال دل خود

به زانو افتاد

به مهر بفشاریم 


و زلف زنی که به ذلت پریشان شد

  شانه ای با مهر بزنیم


آی مردم صفای دلتان ناپیداست

کمی مهربان باشید

و گاه گاهی دلتان را رو به آفتاب خدا پهن کنید

و هیچ برای روزی که گذشت

روی غروب آفتاب قدمی از بی مهری نگذارید


آی مردم

یادمان نرود

عشق نطفه ای زد

تا که ما نطفه آن مادر خوب شدیم


* سیمین *



http://love.webphoto.ir/photos/lo137631.jpg





این عشق نیست

هوا آنقدر ها هم سرد نشده که برای ندیدن چشم هایی که گریه می کردند بهانه ای بسازم از دست هایم و روی صورتم را بپوشانم .

آنقدر ها هم پاییز صدا داری نبود که برای نشنیدن صدای عاشقانه انکه پشت به مردم رو به دلداده اش راه میرفت برگ ها را بهانه کنم تا نشنوم سوز خواستنش را که هیچکس نمی شنید .

آنقدر ها هم قلبم به یخ زدگی های بی واژه بودن دچار نشده بود که برای به جریان در نیاوردن یک کلام ساده که "آرام باش" بی واژگی را بهانه کنم.

و هنوز آنقدر ها دست هایم بی جان نیست که برای نگرفتن دستهای آن دخترک بیچاره که سخت در پریشانی دستهایی زیر و بم آن خیابان خاطره ها را            می کاوید بهانه ای بسازم .

نه هنوز آنقدر ها از انسان بودن دور نیستم که برای دلداری ندادن کسی که میخواهد و خواستنش همه وجودش میشود روز های سرد وبارانی و ساعت های شلوغ آمد و شد ها را بهانه کنم

نه هنوز میفهمم دخترک ها و پسرک هایی بی مهابا دل به دریا میزنند و از پس همه ناخوشی های روزگار میگذرند و برای بهم رسیدن هر بهانه ای را بهانه رسیدن میکنند و هیچ ساز شکسته ای هم ریتم خواستن هایشان را بهم نمیزند و برای رسیدن و رسیدن و با هم بودن شان هر نوایی را ساز میبینید و خوب مینوازند آهنگ دلخواستن هایشان را

فقط کسی مردانگی کند بگوید

چه حیف

باران روزمرگی چشم ها

و سردی زمستانی هر روز شدن و بودن ها

خش خش برگ های متلاطم پاییز زندگی

التهاب آن ساز بی تاب را خواهد کشت 


و کسی مردانگی کند بگوید

بی گدار به آب زدن هایشان

با جاری شدن هایشان یکی میشود روزی و

باز در به در به دنبال التهاب همان نوا خواهند گشت


و این عشق نیست 


http://www.artshole.co.uk/arts/artists/oona%20culley/dandelion.jpg



به گمانم امروز

دلت بارانی بود

از همه آدمیان شاکی بود 


به گمانم امروز

دست یارم لرزید

همه دنیا ، بر سرش چرخید 


به گمانم دل یارم سخت تنگ بود

با خود و دل خود در جنگ بود


کاش میشد

دست بی جانم را

به دست لرزانش می دادم

تا که جاری شود با من

تا که راهی شود با من


کاش میشد

در هوای دلِ تنگ یارم امروز

جایی می داشتم

برای دل تنگی او 

راهی می داشتم


دلش خون و چشمم خون

که عمر آمد و زود گذشت 

و صد افسوس چه بی عشق گذشت 


* سیمین *


http://i3.tinypic.com/wksj01.jpg




برای دل تنگ تو

کاش میشد بارون چشمای تو باشم

کاش میشد پر پرواز خیال تو باشم

کاش میشد اوج  نگاه تو باشم 


وقتی دلت گرفته

کاش میشد انتهای محال آواز تو باشم


وقتی چشمات پر اشکه

کاش میشد التهاب دل بیمار تو باشم


عشق من !


اگه دلت گرفته

راهی شـــــــــــــــــــــــــــــــــــو

اگه چشات پر اشکه

جاری شـــــــــــــــــــــــــــــــــــو



* سیمین *


http://avayemoj.com/wp-content/uploads/2008/04/2003_st_giles_rain.jpg


اگر ..........

اگر امروز به فرض های محال دچار نمی شدم

میتوانستی باز هم

موهای پریشانم را

در رودخانه ای از احساست

که من در آن غسل عشق گرفته بودم شانه کنی 


اگر امروز به وسوسه های جاده دچار نمی شدم

میتوانستی باز هم

در قعر نگاه من،  شب را به سحر گره ای کور بزنی 


اگر امروز هوس بیگدار به آب زدن در تنهایم را نمی کردم 

میتوانستی باز هم

هم بازی قافیه های شعر های کهنه ام باشی


اگر امروز زیر باران هراس قدم نمی زدم

میتوانستی باز هم

هم قدم لحظه های ناب خواب من باشی


و اگر امروز

دچار من نمی شدی

آرامتر از همیشه

آسمان را می دیدی


* سیمین *


http://www.inspirationline.com/images/MoonBlueLandscape.jpg


....

میخواستیم گرفتار جاده نباشیم

گرفتار راه به تو رسیدن شدیم 


میخواستیم اسیر باد سوزناک زمستان نشویم

اسیر آه جانسوز تو شدیم


میخواستیم هلاک آفتاب کویر و تابستان نباشیم

هلاک گدازه های طاقت فرسای نگاه تو شدیم 


میخواستیم تکرار طوفان زدگی های آسمان نباشیم

تکرار تلاطم امواج سر درگم خواستن های تو شدیم



*سیمین * 




http://arash099.persiangig.com/image/099(2).jpg

دلتنگی


گویا دیگر زمان آن رسیده که
دلتنگیمان را با دلتنگی های دیروز
آشتی دهیم
و در قعر یک احساس خوب
کمی با فنجان عشق بازی های
گذشته خوش باشیم
و اگر دلتنگی ای هم مانده
به یاد باران بیندازیم که
روزی  مهمان دلمان شد
بشوید از جانمان این دلتنگی جانفرسا را

* سیمین *

http://i2.tinypic.com/viheae.jpg

روزگار امروز ما

مثل همیشه پر باشی از واژه و واژه و دریغ از اینکه کسی در این وادی دور به این واژه های

گاه سرما زده و گاه از التهاب به سوزانندگی آفتاب رسیده بهایی هم خواهد داد یا که نه و تو همچنان می نویسی برای اینکه در وجود و نهان تو جز این هیچ چیز نسرشتند و تو خود نیافته  بودی و حالا مثل مرغ پر کننده ای به این در و آن در میزنی که آخرش شاید کسی دو قرآنی توجه به اینهمه شور و حال تو کرد و التفاتی ته کاسه گدایی توجهاتت گذاشت و با همه ذوق کودکانه و گاهی ابلهانه امان خنده ای بر لب نشاندیم و بعد دوباره فردا .....


از اینکه هستی و مینویسی و می خوانی خوشحالی و گاهی به حال نوشته های آنان که مثل تو مینویسند غبطه میخوری و گاهی دلت برای آنان که هرگز نمیدانند نوشتن چه صیغه از زیستن هست هم حسودی میکنی و در انتها ، یک فصل کامل از طلوع تا غروب تو پر شده و اگر هم به خود نجنبی میبینی فردا هم رفت و فرداتر از آن هم رفت و آخر نه تو نویسنده شده ای و نه تو شاعر بوده ای و نه .......


حالا به گمانم وقت این است که گاهی با درون بی خود از خود شده از حال رفته کمی با انگشت سرزنش چند قطره واژه خوب به رخ بنشانیم و به دور از همه چشم های آلوده ای که هرگز ندانستند چرا نوشته شد و چرا هم وقتی صرف خواندنش شد بنویسیم


و از روزگاری حرف بزنیم که پرندگانش دیگر دوست ندارند روی شاخه هایی بنشینند

و گربه ها لات های محل  شده اند و دُم به بالا و سر بر افراشته زیر پای مردمانی که تا دیروز از آن فرار میکردند در حال پرسه زدن هستند و کلاغ ها این اواخر پا به پای گداهای شهرمان در خورد و خوراکشان شریک میشوند 

و زن همسایه که تا دیروز با چادر سفید گلدار برای صفا دادن پیاده روی دم خانه اش می آمد

امروز با صورت گلی برای بیشتر صفا دادن صورت ماهش به خیابان رهسپار میشود و مرد خانه ای که دیروز تر ها از آمدن همسر زیبا روی خود به کوچه و بازار و بین مردم گشتن ابا داشت امروز دست در دست زن زیبا روی زیبا دلش رهسپار جاری شدن با مردمی میشود که گاهی تعفن چشم هایشان از هر سطل زباله ای بیشتر است .


باز هم  درگیر واژه ها شدیم کار به نقد از آنچه که نباید دیده میشد کشید ونوشتیم و غرض واژه های تازه و نورسیده به کاغذ یا همان به زبان امروزیمان وبلاگ ساییدن بود که به گمان کمی بیراهه رفت


نه یادمان نرفت که هنوز هم مهربانی پشت چشم های همیشه مشکوک مردمانمان گاه گاهی طلوع میکند و اگر کسی به زمین سخت خیابان خورد دستی میگیرند و دلی آرام میکنند و خلاصه هنوز این مهربانی ها در پس یک آشوب نهانی حضورش پیداست


به زبان امروزی خودمان هر صفحه را که باز میکنی ، منظور همین صفحه های تکنولوژیکال است که گریبان همه خوشی های زندگیمان را گرفته کسی هست که دم از خداحافظ و رفتم ونمی آیم و فردا تو برو و من هم خواهم رفت میزند و شاید هم گاه گاهی کسی در پستوی خیال بافی های عاشق شدنش چند واژه بهم ببافد و امان از آنروزی که معشوقش سرش گرم به خواندن و نوشتن بشود  و از اون غافل شود و که او هم به جرگه وداع نویسان خواهد پیوست


حرف زیاد است

این کمی از درد دل جامعه و روزگار خود ساخته امان بود  که نوشتیم


بدورد 


* سیمین *


باران

ببار باران  

ببار و بزن بر جان این زمین تشنه  

که من سخت از این تشنگی ها بیزارم  

 

ببار باران  

به جان خسته عاشق  

که من سخت از این التهاب بی پایان  گریزانم  

 

ببار باران  

ببار بر آن چشم بی اشک یار من  

که من سخت از این چشم های بی اشک هراسانم  

 

ببار باران  

ببار بر آن لب های آشفته  

که  سخت از آن تر شدن های شرر بارش پریشانم  

 

ببار باران  

پس کجای آن آسمان مینگری  

اینهمه تشنگی ها را  

 

ببار باران  

نفس هایی در این دنیا بس تنگ است  

قلب هایی بس بی رنگ است  

 

ببار باران  

دلی آشفتگی می خواهد  

دلی بی تاب اشکی ست

ولی افسوس شرم بی یاری  

چه خشکانده چشمی را  

 

ببار باران  

ببار بر خانه آن مرد ویرانه  

بر قلب آن زن بیچاره  

 

ببار باران  

ببار و بی مهابا  

در دلی زار و پریشانی را بشوی و رهایش کن 

 

*سیمین *

 

جنگ با باد و باران

تو بردی و من باختم

                       تو رفتی و من ماندم


تو ساختی و من سوختم

                       تو گفتی و من خواندم


حالا دیگر با تو

ماندن و نماندم

رفتن و نرفتنم

گفتن و نگفتنم

                   

                    من اگر بودم

به رسم باران که کارش باریدن است


                     من اگر بودم

به رسم باد که کارش وزیدن است


باریدم و وزیدم


اگر تو چتر به دست گرفتی 

که باران را نبینی


اگر پشت پنجره ماندی

که با باد نستیزی


                              گناه من نیست

                                 باور کن


* سیمین *



http://i8.tinypic.com/54ofmo9.jpg


................

گفتی چطور می شود در دل تو باشم

وقتی .........

 

یادم رفته بود

وقتی بابا را دوست داشتم نمی شد

بادبادک را هم خیلی دوست داشته باشم

 

یادم رفته بود

نمی شود هم مادر را دوست داشت

و هم در عالم کودکی آن سرسره های پارک را

 

و امروز که بزرگ شده ام

نمی شود هم تو را دوست داشت

هم زندگی را

 

جای چشم هایم خالیست

که باز بارانی شود

که باز گمان کردم می شود عاشق بود

و ترس جا نشدن همزمان

عشق به زندگی با تو

مرا گیج به دیوار توّهم کوباند

 

من در رقص واژه های تلخ تو درگیرم

و از اوج پرتاب شدنم

به قعر خاطره های تاریکت

هر لحظه ویرانترم از لحظه پیش

 *سیمین*

 

ریتم عاشقی

سکوت چنگ را روی یک فا سوار کردم

و باز هنوز یک ریتم از رسیدن من کم آمده

راستی دولا چنگ آخر آهنگ خداحافظ تو

صدای بمی داشت

که گوش هر صبح را می آزرد

و تو هنوز زیر سایه مسمومیت افکارت

درگیر یک سه لاچنگ مانده ای

و من به تکرار ریتمهای عاشقی رسیده ام

*سیمین*


http://www.harmonytalk.com/images/rhythm.jpg

........

تو را پایانی بود و


       من تو را بی پایان انگاشته بودم


تو با وداع هم خانه بودی و 


        من تو را یک سلام پنداشته بودم 



http://gallery.photo.net/photo/2388520-lg.jpg

افسوس

از تو گفتن رسم این وامانده لب بود

از تو خواندن کار هر روز و شب بود 

با تو ماندن رسم این دل پر تب بود


ولی افسوس

دل و دست راهی شدنت نیست

بیهوده تقلا می کنم من


با خاطراتت شب را به سحر رساندن

کار هر ساعت و لحظه ها شد 

آسایش و آرامش از بر و روی من جدا شد


ولی افسوس

که به هنگام فرو ریختن این اشک چشمم

چشم تو در خواب و هوا بود


* سیمین *

باغ سبز آرزوهایم را آبیاری خواهم کرد

زیر سکوت بی قراری ها، اشک هایی جاری خواهم کرد


دیگر از تند باد بی احساسی او نخواهم ترسید

در بر هر احساس تلخی جانفشانی خواهم کرد 


من و باران و زمستان سالهاست با هم آشنایی داریم

می نشینم زیر احساس تکرار بی مهری ،  آوازه خوانی خواهم کرد


با همه شور و شرری که در چشم ها داشتم

با دل  و عشق و زندگی بازی خواهم کرد 


چه رنجی کشیدست دلم از بی تابی ها و بی قراری ها

با همه خاطرات نوشته و ننوشته ام خداحافظی خواهم کرد


به فراسوی همه آن دیده سرد خواهم رفت

از خود و با خود نبودن ها دلم را راضی خواهم کرد




*سیمین *


http://i22.tinypic.com/2ymu2h5.jpg