دستم را می گیری

و تمام عاشقانه های جهان

تعبیر می شوند...

 

 

م...ر...گ

مرگ اتفاق تلخي بود

خاطرم پر ز درد شد انگار

زانوانم نشمين دست

چشم هايم دو رود پر آوار

مى شنيدم صداى دردم را

مى شكستم زحجم غم اين بار

هيچكس آشنا نبود افسوس 

داغ تر مى شد اين تن تب دار

من خودم را به دست غم دادم 

تو مرا به آسمان بسپار


نمی شود...

 


...اما تو بگو

وقتی بغض

چادر زده

روی این حنجره ی شکسته

و اشک

آرام و بی صدا

راهش را کج می کند

به سمت چشمانم

بی تو

چه کنم...!؟

حسرت

 

جا مانده ام

از همه قطارهای جهان

و این ایستگاه

در امتداد کشتارگاه نشسته انگار

که خون می چکد از

دیوارهایش

با درد...

و سوزنبانش

به تمام زبان های دنیا

قفل می زند بر راه ...

جا مانده ام انگار

تماماَ سپید

 

سفر

 

پدر کفش هایش را پوشید

 

چمدانش را که پُر از آواز قناری بود

 

به عشق مُهر زد

 

بوسه هایش  را روی  برگ های درخت

 

 جا گذاشت

 

و به سمت آسمان پیچید...

صدف

 

 

صدای دریا می آید

سرت را بر سینه ام

اگر بگذاری...

نامت مرواریدی ست

که تا "نفخ فی صور"

در بطن های قلبم

به مِهر می درخشد...

یاد


دخیل بسته است
بوی پیراهنت
بر پیچ پیچ ِاین همه پیچک
که به دیوار حیاط خانه مان
... سَرَک می کشید و تو بودی
که راه بروی و بی هراس
از همه ی پسران همسایه
بلند بلند ترانه ببافی
و روی آجرهای حیاط
عکس قلب های شکسته را بکشی
دخیل بسته است
عطر تنت بر چهار گوش باغچه
و تمام روزهای سال
نرگس می رویاند
از دل ِمرده ی هر چهار گوشه
و تو نیستی ...

...شاید تو...

 

بهار نقّاشی ست

با مدادی سبز

که روی هوای شهر

مستانه قدم می زند

و شعر می خواند ،بی هراس...

و شعر می خواند...

د ر و غ

 

از رنگ ها بگو

وقتی که عشق،مطلقن کبود...

رنگین کمان،سرابی...شاید شکست نور

نقاش را بگو...

فردا...هیچ...

 

سفره های عشق مان هر روز پَر

آیه های مهربانی در به در

جیب های خدعه کاران دغل

از سر تسلیم ما پُر بارتر...

ت     ل    خ

 

می گریخت از چشمانم

خواب را می گویم...

و چنگ می انداخت روی قلبم

کابوس را می گویم

که تند و تیز می تاخت

روی شب های بی قراری ام...

چشمه ای بود جاودان

اشک را می گویم که غزل می خواند

و روی صورتم می رقصید...

دُرد ِ این شراب چه تلخ به کامم نشسته است...داغ را می گویم...

مویه

 

می خواند و می گذشت ...رود را می گویم و داغ بود انگار که روی تن ماسه ها جا می ماند...شیون را می گویم

که صدایش در کوه پیچیده بود و باز دور می زد ...مرگ را می گویم که بود و رهایمان نمی کرد ...زنان طایفه

گیسویی برایشان نمانده بود بس که در پیچش جوان مرگی این پاییز بریده بودندشان ...بریده نفس هایمان را

می گویم ...و به روی گونه های مادران چه شیارهایی نشسته بود ...ناخن ها را می گویم ...در سرود

ممتد رود رود ِ جوان مرگی دست ها چه رقصی می کردند ...این داغ روی تنمان ناسور نشسته است...

د  ر   د

 

جای حرف های مردانه ات

روی قلبم تیر می کشد

پوکی اعتماد گرفته ام

و روی حرف های عاشقانه مدام

زمین می خورم ...

کاش مریم باکره می ماند

 و از قمر برایم تصنیفی ،ترانه ای ...می خواند

...به غلامرضا بروسان و الهام اسلامی

 

در سیاه ترین هیبت خود

مرگ به سمت عشق پیچید

و هراس صاعقه ای بود

در دوردست ِآسمان...

که من و تو

به تمام زبان های دنیا

دوستت دارم را

سروده بودیم...

این من نیستم...

 

غریبه ای در من خانه کرده است

و آوازهای تبدارش را

پهن می کند روی شانه هایم...

سنگین است و سرد

 هجمه ی  هزار سال مویه های زنانه ی این شب زنده دار ِغریب...

بیا...

می خواهم امشب، های هایش را به دست صاعقه بسپارم

دوست داشتم

شاهدم تو باشی... 

تلخ... فال

 

دوباره فال گرفتم         

دوباره ...باز از نو

و آرزوی محالی

...که گام های تو

دوباره قصه ی یک زن

 و یک سفر در مِه

هزار و چند خط مبهم

ستون ستون مرده

.

.

.

تو رفته ای ،ای وای

سفر و مِه گویاست

میان این قصه

زنی که ماند

تنهاست

 

سودا

 

خوابید زیر شن های داغ

و رویاهای سبزش را

به دریا فروخت...

سحرگاهان

موج موج آرزو

به ساحل پس می داد

دریا...

سوگنامه ی شیرین و فرهاد

این ترانه دیگر عاشقانه نیست

دروغی ست تنیده در هوس های عجیب دوزخیان

و از شهوتی می گوید که خاکسترش

بر جای خالی قلب

در پیکر هزار ساله مردگان

...پای می کوبد

شیرین ...مویه کن

این روزها آغوش فرهادت

پر از سرودهای مردی ست

که تیشه تیشه دروغ

بر کوه نقش می زند

و حاصلش پریشانی ِ زن است

در رویت هبوط ...

 

یک ...دو ...سه

*برای آمنه بهرامی

رگ هایم می سوخت از جنونی

که بار نام تو را داشت،

و این رقص که شعله های آتش را می مانست،

زادگاه ققنوسی دیگر بود.

...خرمن ،خرمن ِ موهایم چه ترانه ای  می خواندند،

وقتی باد از میان دریچه سر به زیر می گذشت.

...به استخوان هایم رسیده بود ،

درد...

که شعله زدم و چرخیدم

و زنی تا ابد می رقصید...

 

شاعر عزیز عبدالرضا شهبازی نگاهی داشته اند به کتاب اول من درحوالی این کوچه ها

خوشحال می شوم با مراجعه به لینک زیر در  نگاه ایشان به مجموعه ی  

 شعر من همراه شوید.

http://www.abdoolreza.blogfa.com

 

یاد *

سکوتی نازنین بودو

دو دست مهربان یار                               

که پیچ گیسوانم را

یه آهنگ صدای لای لایش صاف می کرد

نوازش های او

 موجی ز دریا بود

 و ساحل

چشم های من

که محتاج نگاهش بود

طنین قصه هایش -ملک جمشید و هفت اختر و نارنج و ترنج کال...پلنگ در کوه چه می خونه...لالا لالا گل خشخاش...-**

تا ابد آویزه ی گوشم

و جادویش

کلامی بوداز زیباترین فردا:-به راه دورش نمیدم...شاه بیاد با لشکرش،امیر و وزیر پشت سرش...-**

وقاب کهنه ی عکست

پر از یادت

برایم همچنان  زیباست...

 

     *شعر در کتاب اولم در ص۵۱ چاپ شده است. شعر نیمایی است و تاریخ سرایش آن به سال ۷۶برمیگردد

**تغییر وزن در این سطر عمدی است و یاد آور شعرهای کودکی در همین وزن

***بعد از این بدون دعوت به روز می شوم و آمدنتان را چشم در راهم...

محال

 

 انگار خیره شده بودم

  به رقص قاصدکی   

  که رویاهایم را

  به باد می سپرد

  و در  هر چرخش 

  دورتر

           دورتر

                        و دورتر می شد...

 

شوکران

                                          *تقدیم به دختران و زنان، قربانیان خاموش خشونت  

کسالت در آواز زنان بود                

آنگاه که غنچه های کبود

به روی اندامشان شکفته می شد

و روز شب می شد...

کسالت در رقص زنان بود

آنگاه که با موهایشان

تار به تار

نواخته می شدند

و شب روز می شد...

کسالت در گفتگوهای بیهوده بود

در سلام های تلخ

در زندگی ناکوک

در اندوه ِمکرر ِ اجبار

و هفته به هفته می رسید...

کسالت در صفحه ی دوم شناسنامه بود

و مُهر هایی که مِهر نشده

آویزه هایی پوسیده می شدند

بر اندام شکسته ی زن

و ماه به ماه می رسید...

کسالت موقعیتی بود برای سکوت

و هیچ نگفتن

و سال به سال می رسید...

...

یاقوت

 

سرخ پوشیده ام،

روی مدار عشق ...

و میدان فردوسی تکرار می شود،

 دور می زند،

دور  ِسَرَم...

وقتی عقربک های بیقراریم،

از  ساعت آمدنت ، می گذرنند...

و تو عکسی کهنه می شوی،

در قلبی شکسته،

زنجیر به گردنم

 

سفر(۱)

   سفر آغاز کردم

  از سایه ام به روح

  و از روحم به سایه 

  حاصلش نام تو بود

  ای آرزوی دیرین...

   

 

سفر(۲)

سوار بر باد

به دیدار بهار می رفتم

در امتدادافق

خورشید

گونه هایش را می خراشید

هلهله سر داده بود در رویت ظلام...

و باران غمگین ترین سروده اش را ترنم می کرد

انگار رنگین کمانی را

به مسلخ برده بودند

 بهار دور می رفت

و من هرگز نمی رسیدم... 

سرنوشت

 

این من بودم،

شعله ور از شعور کائنات،

بازتابی از سبزترین پیام ِ هستی

با جعبه ای فریبنده  اما

همزاد

که نهی شده بودم از گشایش آن...

مُهر قابیل بر پیشانی ام خورد،

سپیده دمی که تو را دیدم

و مِهر زیباترین ماه آسمان شد...

پس جعبه را گشودم

و بی هراس گناه را نفس کشیدم

این سرنوشت من بود

پاندورا*...

 

*در افسانه های یونان پاندورا نماد زنی است که با عدم اطاعت از فرمان خدایان ،مطرود می شود...

عشق

 

دامن به آتش سپرد

و آوازهای پنهان در حنجره اش را

در نیزاری دور رها کرد...

عشق در خلاء امید زن

یگانه سرود دیوانه وار باد بود

پیچیده در شاخ های بزی*

 ایستاده در طبقات دوزخ...

 

*بز نماد دروغ در افسانه های جهان

بازگشت

 

تو بودی در احاطه ی تثلیثی مقدس:

آفرودیت *که عشق را برایت آرزو می کرد،

آپولون *که شعر را به تو می بخشید، 

و گایا *که زمین را در دستانت شکل می داد...

من بودم در جامه ی مریم مجدلیه،

بازگشته از هادس*

عاشق ترین حواریون،

که باهر واژه ات دوباره زاده می شدم...

و... خواب هنوز مقدس است...

 

 

*آفرودیت:الهه ی عشق

*آپولون:الهه ی شعر

*گایا:الهه ی زمین

*هادس:سرزمین مردگان ،که بر طبق اساطیر یونانی پس از فرمانروایی هادس این نام را به عاریه از او دارد.

مرگ

 

گُم شده ام در ازدحام زمین...

و صدای سایش دندان های موش های نر

بر استخوان هایم ،

و رقص موش های ماده

با حلقه های گیسوانم،

روحم را می لرزانَد...

کاش سنگ سبکتری برایم انتخاب می کردی