وقتی که رفتنی باشی
حتی نمیتوان زمان را کشت
حتی نمی توان گریست
وقتی که رفتنی باشی
رفتن در تو معنا گرفته
من وجودم توان نگه داشتن پای رفتن را ندارد
وقتی که رفتنی باشی
هیچ صدایی در تو تکرار نمیشود
و باید که بروی
و من در رفتن تو آب میشوم
میمیرم
و به کسی هیچ نمیتوانم شکایت کنم
که تو رفتنی بودی
که من خود خوب میدانستم رفتنت را
ولی ایکاش وقت وداع
نمی ماندم
که قدم های رفتنت را تا به انتها بشمارم
وقتی رفتنی باشی
حتی آسمان هم میداند
حتی زمین هم در انتظار تو می ماند
وقتی که رفتنی باشی
دیگر تلنگر باران هم آرام رفتنت را می شناسد
خسته ام از رفتنت
دیوانه ام ا زنبودنت
.
.
.
.
.
.
*سیمین - فانی *
به آخر فصل پاییزی چشم انتظاری رسیده ام
و به تو ایمان آورده ام که
تو هم شکوفه دادن را آموخته ای به قلب سنگیت
به آخر لحظه شماری های گلایه کردن دلم رسیده ام
و ایمان آورده ام
که تو در کنار سرد بودن دستانت
دلی پر تب و تاب داری
میخواهم با تو آغاز یک فصل را چشم باز کنم
و طلوع یک باران را در
نفس های باد بشمارم
و ریسمانیَش کنم
خواستن های تو را
دور گردن التماس های خودم
مثل آخرین گردن بند ناله هایی که بسته بودم
گویا خدای بودنت را ایمان آورده ام
که فصل به فصل خواستنت را دوست دارم
و دلم می خواهد تو را همیشه بخواهم
* سیمین - فانی *
امروز نوبت زایش تو در چشم های من است
با تو قرار دارم
سر کوچه بی قراریهای من
کمی صبر کن.
زیر سایه درخت بی حوصلگی
چند شاخه خشک از تردید چسبیده
از روی شانه های انتظارت جدایش کن .
امروز من تو را در خود حمل میکنم
کمی صبور باش،
امامزاده دیدارم متبرک بشود،
میخواهم دستبند سبز خاطر خواهیم را
به دست تردید تو گره بزنم
و شمس الضحی دلم را روشن کنم
تا صبح برای تو بسوزد.
نکند شیطنت بکنی
عجز و ناله دخترک بودنم را
از ان سقا خانه اجابت باز بکنی.
امروز نوبت دیدار دلم با دل توست
کمی آنطرف از کوچه قرارمان
چند شاخه گلی هست
در خود معطر کن
نمیخواهم چشم بی عطرت
در دلم آهنگ سر بدهد .
هنوز هم میگویم
امروز نوبت تولد تو در من است،
چه بار سنگینی بود
چند ماه به دوش کشیده ام
امروز کار کارِ قابله آن کوچه دیدار است
که تو را در من متولد بکند.
مادر بیچاره ام از چشم مردم میترسد
نکند شکم انتظار من باد کرده باشد
امروز تو را در سبد رها شدنم رها نمیکنم دیگر .
امروز نوبت زایش تو در حجم بودن من است
نوبت تکرار شدن هر روز تو در من
و کتمان دلواپسی این همه روز های رفته.
سر کوچه بی قراری های من صبر کن
چشم دنیا که خوابید
تو را در خود متولد میکنم
دیگر نمیترسم از چشم زن همسایه
که نازاست
* سیمین - فانی *
من خود را در تو معما میکنم
و هزار بار دلم را با نگاهت
پیوند میزنم
و هزار بار دیگر
عشقم را از هوایت مجزا می کنم
******************
گمشده یک معما در دلی مانده در هوس
خواهم بود
و خواهم ماند
حل کن مرا در خود
نترس
بی تابیم را
در تن فرو ریز و نترس
**************************
من خیالم به تو عادت دارد
حس درونم با تو رفاقت دارد
شاید که زبان ز گفتنش خجالت دارد
ولی احساس دلم عجب صداقت دارد
*سیمین - فانی *
دیگر نمی خواهم تو را
دیگر نمیجویم تو را
رهایم کن
دیگر نمیخواهم شوم رسوای تن
دیگر نمیخواهم شوم غوغای غم
رهایم کن
من از همان صبح سحر
با تن و دل رسوا شدم
دیگر نمیخواهم تو را
رهایم کن
زین همه مستانگی
زین همه فرزانگی
کردی مرا رسوای تن
نمیخواهم تو را
رهایم کن
گر شوم رسوای عالم به بود زین بیچارگی
رهایم کن
نمیخواهم تو را
ز عشق تن جدایم کن
نمیخواهم تو را
*سیمین - فانی *
چند قدمی مانده به تو
ته احساس لبم
میچشم طعم نفس های تو را
و به اداراک سرم
می نویسم نام تو را
که به انبوه غزل های شبت
شهوتی سخت عطرآگین بشوم
و چه وزنی دارد
امشب آهنگ غزل های دلت
*سیمین - فانی *
و یک دهه تا فتح احساس تو
یک پلک زدن مانده تا ریختن اشک من
و یک قرن مانده تا غرق شدن در تو
فصل کوتاهی دارم
و روز های زیادی طول خواهد کشید فتح تو
بگذار لب پنجره احساس
کمی ورق های تقویم بپاشم
تا که شاید از گره خوردگیشان
فصل و فتح من اغاز شود
و اگر نشد تو ارزانی افتاب و
من ارزانی خزان
مبارک آفتاب باشی و
تحفه خزان باشم
*سیمین -فانی *
از تو که می آیی و میخوانی
از تو که دلنوشته هایم را
مهمان چشم هایت میکنی
عذر خواهی میکنم
که آشفته حالیم
واژه واژه های شعر مرا نفرین زده کرده
و خسته میکند دل خواندنت را
سبز میشوم
دوباره آغاز میشوم
دوباره یک فصل جدید خواهم یافت
باور کن
امروز ببخش که تیره بودم
سری اگر به خانه ام زدی امروز
به گله هایم هم سری بزن
بد شکایت میکند
بد حکایت میکند
از بی همنفسی های یار
سری اگر به این غمکده و ماتم زده
سرای من زدی فردا
به خونین دل بیچاره ام گوش بده
حرف ها دارد که بگوید از غمش
سری اگر از روی ترحم
به دو چشم باران خورده ام زدی باز فرداتر
به صدای شیون ناله گونه اش کمی درنگ کن
ارمغانی دارد
به دل گیر و برو
دیگر نیا
اگر چیزی تحفه ای یافتی بگیر
و تعارفش نکن با دل خود
از آنِ تو
هرچه که هست از آنِ تو
از من بگیر
برو
دیگر نیا
با دست پر
با دل عاشق
با چشم عشوه گر
خانه ای ساخته بودم بهر تو
آمدی رنگینش کنی
ننگینش نمودی چه بد
آمدی اگر حالی بدانی
گفته باشم
روزگارم خوب نیست امروز
کاسه صبرت کم است بیرون برو از خانه ام
امروز من دلم پر از غم است
خانه ای دیگر که باید ساخت گویا
از خانه ام بیرون برو
*سیمین - فانی *
تو از من لبریز شده ای ؟
تو از من سر ریز شده ای ؟
صد رحمت به شیر پاستوریزه
سر که برود با شکوه و وقار به اجاق می رسد
.
.
.
.
.
.
من که به تو نمی رسم
قدم هایم کوتاه تر از خواستن های تو شده
من که به تو نمیرسم
گویا تو چند ماه از طلوع جلوتر مانده ای
راه رفتنت از راه خورشیدی هم سوزان تر شده
من که به تو نمیرسم
هرچه قدر هم که فرار میکنم
به سوی تو
باز گنبدی دورترم
من که به تو نمیرسم
چرا مرا تو خوانده ای ؟
من که به تو نمیرسم
دست و دلم معیوب رسیدن شده اند
پس تو کمی صبر بکن
شاید که من نفسم جا بیاید
برای رسیدنت
من که به تو نمیرسم
پس تو کمی درنگ کن
شاید که من ............
*سیمین - فانی *
من به درد چشم تو دچار شده ام
چشم تو دردش از بی من بودن بود
و من از بی تو بودن گریستم تا صبح
چه دلی دارد چشم
چه خون می بارد وقتی بخواهد که ببارد
نمیدانم خدایت میبخشد تورا
بگذار بگذرم
از تو
از خودم
از با تو بودن
از تو نفس کشیدن و به یاد تو زنده بودن
میخواهم بگذرم
ساده مثل همان واژه های تصمیمات کبری گونه تو
ساده مثل اشک ریختن های تو
ساده مثل ب پروا رها کردن من
میخواهم بگذرم
ولی اینبار
این من نیستم که ذله میشوم
خون میبارم
اینبار تو میمیری
*سیمین - فانی *
تو که بی گدار به آب میزنی
چشم هوسهایم می ترسد
تو که اجاق واژه هایت را کور میکنی
نبض خواهش هایم جا میزند
تو که روزت تلافی نازایی صدایت می شود
رسم دلبرکیم بدجوری پریشان می شود
به من رحم کن
فقط همین
* سیمین - فانی *
زیر کوچه پس کوچه های با تو بودن
هیچ شیرینی نبود
جز زمانی که تو حلق آویز
عشوه های من بودی
و انگار های من در تو دوباره آغاز میشد
هیچ شیرینی نبود
جز زمانی که
تو در خط تن آواز های من خم میشدی
*سیمین - فانی *
به گمانم
باید خاطراتم را آب بکشم
نجس شده از تفکرات مسموم امروزم
به گمانم
باید شکّم را دوباره خط خطی کنم
دوباره نوشتش خطاست
به گمانم
سکته های آخر خط را باید برداشت
رقص آهنگ با تو بودن را خراب میکند
به گمانم کمی تشنه باران شده است
کویر خشک خنده های من
تو گفتی خنده هایم
چند ماهیست
6 ماه
یا که 7 ماه شده نخندیده ؟
چرا ؟
به گمانم ته نلعبکی چای احساسم
کمی قند ماسیده
پلک آفتاب هم می پرد
وقتی من به تو شک میکنم
وای به حال آسمان
به گمانم باید دست از آب تنی گذشته ها بردارم
افتاب غروب میکند من خیس میمانم
به گمانم گمانم را جایی پارک کنم
تا کسی انقدر بوق نزند برای
خستگیهای دلش
به گمانم
ته خط است
بلیط ندارم
خانم
آقا بلیط خواب چند است
چند ماه میخواهم
به گمانم
این روز ها
را هم باید از نو بسازم
کسی مهمان خانه نا امن من نمیشود
به گمانم دیگر
از روی ترحم هم کسی سکه ای
در کاسه گدای شعر هایم نمی اندازد
به گمانم باید دست خالی برگردم
شب به خیر
فردا
آفتاب که آمد
بگویید
بلیط چند ماه خواب را دزدیدم از لای
کاغذ پاره های مردم
میخوابم شاید که بیدار شدم
غروب کرده باشد خاطرات تلخ امروزم
*سیمین - فانی *
شعر من اندازه چشم تو نیست
اندازه وسعت عشق تو نیست
شعر من رنگ تو نیست
شعر من هم قافیه ریتم بودن تو نیست
میخوام برم یه سبک نو ابداع کنم
میخوام دیگه واسه خودم یه رسم نو به پا کنم
تازگیا عادت دستام شده که
بگم و بخونم و تقدیمش کنم
به یه دو تا چشم خمار و پر تنش
بعدش هرچی فحش بود بزار اون روی سرش
دوست دارم وقتی میاد
میخونه از دلم
تازه باشم و قشنگ
پر باشم از واژه های رنگارنگ
تازگیا روزو شبم شده همین
دست بزارم به یه قطعه از یه شعر و
هی بگم و پاره کنم بریزمش روی زمین
.
.
.
.
نمیتونم ادامه بدم
ببخشید
بساط خاطره هایم را
کسی
چند صبحیست
بهم میزند
چند شبیست
کسی
نیلوفری خوابم را می دزد
و چند طلوع گرمیست
دلم تاب ماندنش نیست
کسی
بیهوده حرف نگفتن میزند
امروز هم
آمدم نقش دلم باشم و بس
باز هم آمد
آشوب به پا کرد و
با واژ هایش دلم را بر هم میزند
رسم نازیبا
چه بازی ها می کند با دل ما
گوشه ای دنج هم
دنج نیست برای دل ما
کسی بساط شعر بازیمان
را هم بر هم میزند
* سیمین - فانی *
آرام بنشین
مگذار موج های نگاهت
تمرکز آبی افکارم را بمیراند
آرام سکوتت را بیدار کن
مگذار هجوم وحشی ناسزای واژه هایت
دل رنگین کمانی چشم دخترک بودنم را بترساند
آرام بنشین
در تکاپوی بی قانون باد غرق نشو
که زوزه سردش بشکند حریم متعالی خواستن های مرا
آرام نیایش کن
که حضور بال های فرشتگان خیالت
هوای رویای مرا تلخ نکند
شب خوابش نبرد
مرگ باران نشو
بگذار ببارد روی خاطرات تلخ آن دیروز ها
که شاید خیس شود از شرم باران
آرام بنشین
تا ببینی چشم پف آلود خواب زده آرزوهایم را
که کسی هیچ برآورده نکرد
خاطر یاسی رنگ ابریش را
*سیمین - فانی *
به حجم های تکراریِ بودن
تو را خوراندن سخت شده
به هجوم واژه ها وعده فردا دادن
سخت تر
به تلاطم شعر زدگی عصرمان
وزن و عروض قافیه فهماندن هم
کار من نیست
من در یک رود زلال از سپیدی شعر
آبتنی می کنم
نه شرم از عریانی واژه هایم دارم
نه از تف کردن موزون خوان ها به شعرم می هراسم
من زیر چتر واژه هایم
در امانم از عروض و قافیه
دست هایم هم از تلاقی ریتم انگیز ابیات می گریزد
تو هم با خط نسخ و نستعلیق واژه ها درگیری
و من از تو دور میشوم
وقتی حجم خواستن هایمان یکی نیست
و هنوز تکراریِ بودن های حجیم را
نمیتوان در تو به خود بخورانم
تکرارم مکن
تواز جنس عروضی و من جنس سپید
تو سخت و من ................
*سیمین - فانی *
هنوز لای گلبرگ های لای آجر های
دیوار ترک خورده باران ندیده
خونی برای دوباره دمیدن و عاشق شدن می ترواد
و صدای سکوت تو را باز می شکند
تا به کی
باید اینچنین
محو تماشای
فرو پاشیدن آجر های بی جان بمانی ؟
هنوز میتوانی عاشق باشی
هنوز میتوانی
رنگ طلوع را به صداقت وازه هایت بچشانی
زیاد خرجی ندارد
کمی لذت
همراه با لقمه ای کوچک عشق
بخورانی
شکوه عاشق شدن را میبینی
*سیمین - فانی*
وقت قرارم که میشود ساعتم ونگ میزند
با هرکه از تو گفتم حرف های جفنگ میزند
ساز ناامیدی یک اهنگ قشنگ میزند
حرف هایی که از بر کرده بودم
تا بگویمش حرفی از ننگ میزند
ترس و دلهره هر لحظه به دلم چنگ میزند
بی قراری و بی تابیم به دلم سنگ میزند
ساعت قرار که میرسد
تو نمی آیی
چیزی به قلبم دنگ دنگ میزند
ناله و فغان برای دلم اهنگ میزند
دفتر شعر هایم اشک هایم را رنگ میزند
هر حرف بدی که به یادم مانده بود
در گوشم زنگ میزند
گویا که کسی به دلم نیش سرنگ میزند
*سیمین - فانی *
عابرانی که از من و من بودنم
به سادگی می گذشتند
را هیچ فراموش نمیکنم
و آن غباری که به پیراهن کوتاه
دلتنگی های من می نشست
را هیچ
و وعده های انتظاری را که کشیدم
آنقدر که متراژش از دستم در رفت
را هیچ تر
روی ترازوی شوق زدگی هایم
چند کیلو اشتیاق جا مانده بود
که به پایم حساب شد
که آنرا هم هیچ فراموش نمیکنم
حالا تا فردا
پای زار زدگی های من
فیش و صورت حساب صادر کنید
من که نیستم
وکیل دایره عاشقی کردن هایم هم
چند روزی ساحل نشین شده
تا در امان بماند
از اینهمه فاکتور های پرداخت نشده
دیوانگی های من
* سیمین - فانی *
شعر هایم دلهره دارند امروز
نفس هایم سخت آشفته شده بودند
ناگزیر چند بیتی شعر نوش جان کردم
از زیر هر پل خاکی صداقت
چند باری گذر کردم
دیدگانم خاکیست
دست هایم شاکیست
دلم هم بی دلیل قاطیست
من نمیدانم چرا
در مرز من و بودن او
یک دنیا تصویر و نقاشیست
یک روز آبرنگ و رنگ روغن میکشد
یک روز تمام نقاشی هایش آبکیست
این دلم هم بد ادایی می کند
بوم نقاشیم را حنایی می کند
من از ریتم این یی ها بیزارم
اصلا من از این شعر ها بیزارم
همه شعر هایم شده پر ز تب و تکرار و خواهش
همه شعر هایم شده پر ز لحظه های بی سازش
همه شعر هایم را تو بهانه اش می شوی
همه سازهایم را تو چکامه اش می شوی
دریغ از یک خواب راحت
همه شبهایم شده پر ز تاریکی فاحش
ربودن را چه خوب آموخت بی خوابی ز چشمم
زدودن را چه خوب آموخت قلبت از این دلگویه های پر ز اشک و آه و رشکم
*سیمین - فانی *
من در تو تکرار هم که شده باشم
باز هم گاهی برق نگاه بودنم را
از خاطر می بری گویا
من در تو وصف هم شده باشم
باز هم صدایم را نمیشنوی گویا
نمیدانم چه دلتنگیم عجیب شده است
چه ساز خواستن هایم عحیب تر شده است
به گمانم باورم
آلوده است امشب
به گمانم شک میکنم گاهی
به باور های تو
نمیدانم چرا
محو تماشا نمیبینم تو را
نمیدانم چرا
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چند شبی بود پای گریه هام ورم کرده بود
پاشویه و دلشویه و دستمال دلداری هم کارساز نبود
صبح نفرین خواب زدگی های دیشب
شب ناسزای بی بهانگی های روز
دست به دفترچه تامین اجتماعی قلبم که بردم دردش گرفت
آی دکتر به دادم برس
پای دلم ورم کرده
دو قدم راه نرفته زدند شسکتند پای دلم را
زیر دست های بی جان پشیمانی
چه عصای زشتی گذاشتند
دکتر جان نمیشود سر پا نشود این ندامت من ؟
شاید اگر بمیرد و یکی دیگر مصنوعیش را بکاریم بهتر باشد
دیشب باز هم تب داشت صورت شعر های خسته ام
هیچکسی بیدار نمیشد از سوز خواندن های آواز شعر هایم
ببخشید میشود کمی با دلنوشته هایم تنها باشم ؟
*سیمین - فانی *
جیغ تابستان را می شنوم
که آشوب میکند دل آفتاب را
تو چرا چشم به ستاره دوختی ؟
روی یک شاخه نشست
شب که بود
شبپره ها دزدیدند دلش را
من خمیدگی کمر پشت بام را میبینم
که قاه قاه می خندد زاغکی به لاشه بی جان او
تو چرا دست به آسمان برده ای ؟
دیدمش کسی تکه نانی داشت داد به او و او هم رفت
چشیده بود طعم تلخ خاله زنک بازی همسایه ها را
خون به جگر دختر ترشیده آسمان کرده بودند
حالا تو تا صبح اشک بریز
پروانه دور لامپ های داغ چشم انتظاری سوخت
من خودم دیدم
شکایت مناره ها را از طلوع نابهنگامی که
از خواب میپرانندشان
با یک صدا
زیر شُر شُر داغی تابستان که آب میشدم
دست گدای زمین را نگاه کردم
که چه تاولی زده بود
دیگر تمامش کن
آسمان جیغ میکشد ، پشت بام خم میشود
تا سال تابستان برسد
خرما پخش میکنیم
کمی گرد سفید روی دلتنگی های تو می پاشیم
تا پاییز شود
*سیمین – فانی *
تو ندانی که
بمانی یا که نمانی
دل من بیچاره و خار تو گشتست فقط
تو ندانی که
بگویی یا که نگویی
همه تن گوش شود حرف تو خواندست فقط
تو ندانی که
بخواهی یا نخواهی
جانِ دل ،خود نام تو کردست فقط
حال سخن گو
که بدانم که بدانی
دل اسیر است
و نثار تو نمودست فقط
*سیمین - فانی *