رمان های من

رمان های من . . .

 

 

بودن یا نبودن . . .

مدت ها است که از این گذرگاه دور مانده ام . دوری همیشه دوستی نیست گاهی هم فراموشی می آورد ،

می گویتد اگر از کسی دور ماندی نگذار دوره ی هجران طولانی بشود ، چون آن که دور مانده ، عاقبت زندگی

کردنِ بدون تو را یاد می گیرد . . . 

 

با او . . .


فیلم را که دیدیم ، فیلمی ستم دیده ! اما خوب در بالاخانه سینمایی قدیمی که اسمش را گذاشته بودند " سالن 3 " ! فیلم را که دیدیم تازه عصر شده بود . هوای عطرآکندهِ ، عشق آکندهِ پس از باران که جان آدم را بی قرار می کرد و می راندش به سوی عاشقی کردن .

بیرون آمدیم و دور زدیم و انداختیم به یک خیابان درختی قدیمی که همان لحظه آرزو کردم کاش تا انتهای دنیا ادامه داشت . هنوز زود بود هنوز برای گفتن به امید دیدار خیلی زود بود . بعد جایی رفتیم که خاطره سال های درس و دانشگاه را برای او هنوزحفظ کرده بود . نشستیم . نگاهش را به من دوخت و من هم محو تماشا شدم . " تماشا " درست نیست . نشستم و محو جمال او شدم ، به شکلی که در قصه ها ، در وصف این جور زیبایی می گفتند که : " نه بخوری ، نه بپوشی و فقط سِیر جمالش را بکنی  . . . " نشستم به سیر و سیاحت جمال او . با چشم دل می دیدم و با اوج حس می سنجیدم ، گاهی جرعه ای از لیوان چای ام ( که آرزو می کردم ای کاش نوشیدنی قوی تری بود ! ) نوشیدم و عطر او را به مشام  گرفتم ، و خدا را شکر ، درلحظه هایی باز به آن اوج خلوص لازمه تجلیل از عظمت هستی و کمال خلقت در حد درک بسیار بسیار ناچیزم از این کمال و خلقت ، رسیدم و محو تماشا شدم ، آن چنان که شایان حضوری از تن گسسته در برابر مفهوم مجرد زیبایی باید باشد ، جلوه گر در آن چشمان خنیاگر خواهان ، در آن سر برگرداندن آهوانه ، و این حس ستایش از خلقت را ( به نیابت این مخلوق ) با آن حال و هوای آنجا جفت و جور کردم و ناگهان تکان خوردم که دیدم در آن لحظه به عمق معنی حرف آقای بزرگواری رسیده ام که قرن ها پیش همین حال مرا داشته که گفته است :

در آتش خویش چون همی جوش کنم

خواهم که ترا دمی فراموش کنم

گیرم جامی که عقل مدهوش کنم

در جام درآیی و تو را نوش کنم

. . . که یعنی می شوی جزو وجودم ، جاری می شوی در رگ هایم و دنیا را دیگر از این پس از دریچه چشم تو می بینم  . . .

روی قله گونه های برجسته اش از پریدگی نور چراغ های کم نور اطراف رنگ ماتی نشسته بود . صورتش مثل همیشه کم آرایش بود و پوستش جوری که کشیده شده باشد کمی برق می زد . ابروها پلی از رنگین کمان بودند به سوی آسمان خوشبختی . چشم ها درخشان . موهایش انگار برای فرار از زیر آن شال خوش رنگ راه می جستند . آسمان آبی رویاهایم ، آسمان چهارده سالگی بود . کنارش بر تابی در همان ییلاق چهارده سالگی نشستم .

بازهم نگاهم کرد . چشم هایش ، مثل همه همیشه های عزیز ، درخشنده بودند ، و شیطنت و خنده ای از بازی بچگی داشتند که ناگهان جدی ، ناگهان کمی تلخ ، ناگهان کمی بازیگوش می شدند ، جوری که انگار نگاهش را در لحظه ای بی حفاظ و لو دهنده غافلگیر کرده باشی . چشم هایش در چشمانم برق برق آب رودخانه را مبادله می کردند . نفس بلندی کشیدم که منظره روبرویم را مرتعش کرد و یک لحظه دلم ریخت که شاید خواب می بینم ، اما عطر مینای اش در دلم بود . عطر مینای اش تمام کائناتم را پر کرده بود و هستی ام را به باد داده بود .

بیرون شب شده بود . و سایه برگ ها سنگین تر ، تا دیدار بعد جدا شدیم . اشک در چشم با دست هایی که ناگهان گرمایشان را از دست داده بودند ، ایستادم و به پشت سرم نگاه کردم . خیابان خالی بود . مثل ایستگاهی که قطار چند لحظه پیش آن را ترک کرده باشد ، خالی و غمگین . می دانستم که باید به سمتی می رفتم ، ولی نمی دانستم کجا هستم . دنبال کسی می گشتم که از او بپرسم کجا هستم . بپرسم ساعت چند است ، این خیابان به کجا می رسد ، در چه شبی از تاریخ هستیم ، در چه سیاره ای ؟

جوابی نبود ، کسی جوابی نداد ، کسی به دادم نرسید . نمی دانستم که آن راه ها به کجا می روند . فقط شب شب بود و آغوش گسترده اش . در آغوش شب رها شدم .

م. حمیدی

تپه های سبز مه آلود . . .


همه چیز از همان صبح پنجشنبه شروع شد . از همان میدان درهم و برهم و همیشه سرگردان ! این بار می خواستم این خاطره نگاری ، سفرنامه ، یا هر اسم دیگری که دارد با قبلی هایی که تا به حال نوشته ام فرق داشته باشد . نه صرفا شرح ماوقع باشد و نه یکسره توصیف مناظر بدیعی که به قول یکی از دوستان جز من کسی آنها را نمی بیند ! می خواستم هم داخل آن اتوبوس باشم و هم نباشم .

دور شدیم ، و بازهم دورتر ، از شهری که می دانستیم به چند ساعت نکشیده دلمان برایش تنگ می شد . اما می رفتیم تا یکی ، دو روز هم که شده را دور از هیاهوی ماشین ها ، اصوات اشیای به روز درآمده و آزار و همهمه آدم ها ، نفسی به آسودگی بکشیم در میان ابر و سایه و آفتاب ، زلال جاری آب ها ، آواز برگ های سبز و تپه های سبز مه آلود . همسفران شادی خود را در راه با با سخاوت میان هم تقسیم می کردند ، لبخند مهربانی بر لب ها و دل ها به زمزمه های محبت گویا .

در ادامه مطلب . . .


ادامه نوشته

همیشه مینا

نگاهم را به پوستر یک فیلم که روی دیوار روبرویم آویزان کرده اند ، می اندازم . اما اصلا چیزی نمی بینم . حواسم پیش اوست ، پیش او که سه ، چهار متر دورتر از من ، در سمت چپ و نزدیک در ورودی سالن به انتظار ایستاده است . سلام می کنم ، بر می گردد ، نگاهش مثل همه همیشه های خوبمان آشنا ست . وارد می شویم ، می دانم که همه ضربان تند قلبم به خاطر تند راه رفتن و رسیدن به او نیست و این دیدار دوباره اش است که این طور بی قرارم کرده . سینما یک کافی شاپ دنج دارد که برای رسیدن به آن باید مثل لایبرنت باید دور طبقات چرخید . تا شروع فیلم فرصت زیادی داریم ، می نشینیم و من با نگاه به چشمان گاهی بازیگوش ، گاهی جدی و مغرور و گاهی عشق آکنده اش نگاه می کنم . نگاهش نرم و ملایم ،جانم را از همهمه بیرون خلاص ، و به ییلاق های سفرهای کودکی ام وصل می کند .


در ادامه مطلب . . .


ادامه نوشته

romance*


مهربانی هوا ، لطف بهار و گلبرگ های رقصان اقاقی ها در فضا حواس برایم باقی نمی گذاشتند . نه فقط اقاقی ها ، تمام گل ها ، دارو درخت تمام دنیا و رنگ آسمان همه دست به یکی کرده بودند که نگذازند حواسم برای فکر کردن به روزمرگی ها جمع باشد . اقاقی ها رنگ و بویشان را همه جا پخش کرده بودند و همین برای من که دنبال بهانه ای می گشتم تا حواسم از همه اطراف کنده شود ، بس بود .

به آن میدان پخش و پلا و سر درگم که رسیدم ، منتظرم بود . دیر نرسیده بودم اما ، باز هم شرمنده شدم که زودتر آمده بود . مثل خوابگردها ، مات و گیج ، سلام کردم ، دلم می خواست به جای سلام چیز دیگری بگویم ، یک کلمه ، فقط یک کلمه که همه چیز درش باشد . سلام باشد ، صدای قناری ها باشد ، چه عجب باشد ، امروز چقدر زیبا شده ای و چقدر این رنگ لباس به شما می آید باشد و . . . یک کلمه که شاید در هیچ زبانی نباشد ، اما عاقبت پیدایش خواهم کزد ، می دانم .

 در ادامه مطلب . . .

ادامه نوشته

سبز پری . . .

سبز پری* . . .

همیشه رسیدن عید را دوست داشتم ، اما دوست داشتنی باقی نمانده بود در پس عبور آن همه بهار تلخ . . .

زمستان می رفت ، اما اثرش می ماند ، اثرش مثل بوی الکل بخش تزریقات مطب دکترها ، هر چقدر هم که انواع و اقسام خوشبو کننده ها را در هوا پراکنده می کردند ، می ماند و خیال رفتن هم نداشت . سال نو می شد ، سبز پری دامن کشان و خرامان از راه می رسید ، اما چقدر گریزان بود و دور .

          در ادامه مطلب . . .
ادامه نوشته

mon amour


زمستان نشانی از زمستان نداشت ، شهر آرمیده در بستری از دود ، و مردمان که گیج و مبهوت و سرگردان به دور مدار زندگی چرخ می زدند . روزمرگی از تمام چهره ها پیدا بود . هوایی که باید مثلا یک روز سرد زمستانی می بود ، به آخرین روزهای فصل شباهت بیشتری داشت.

به وعده گاه رسیده بودم و اندکی مانده بود تا آن کابوس جاری بودن بی هدفم در میان آدم ها به دیداری رویاگونه مبدل شود . تا از راه برسد یک رفت و برگشتی در ذهنم شکل می گیرد ، تا سال های دور می روم و بر می گردم . بلوار ، سینما پولیدور ، بزرگ مرد کوچک ، داستین هافمن و آن صفحه فروشی کنار سینما ... مکانی که آن روزها و در یک چنین ساعت هایی خلوتی اش ، حتی اگر آدم عاشق هم نبود ، یکی دو درجه حرارت بدنش را بالا می برد و او را می راند به سمت عاشقی کردن! پیامش ، مرا دوباره به امروز ، چمن های زرد شده و نهر کم آب بلوار بر می گرداند:

-          دیرتر می رسم

لبخند می زنم ، مثل همیشه ، رویاها می توانند منتظر بمانند . بلوار را بالا و پایین می روم ، می دانم که تا لحظه دیدار فرصت زیادی نمانده است ، اما دقایق به کندی می گذشتند . انتظاری باور نکردنی که می دانستم باید باورش کنم ، لحظه به لحظه به پایانش نزدیک می شد . انتظاری دور و عجیب اما شدنی ، مثل شکفتن گل در زمستان ! مثل همان گل سرخی که زمستان سال ها قبل در حیاط خانه پدربزرگ روی شاخه اش باز شد و یادم هست که حتی برف هم رویش نشسته بود.

           
            در ادامه مطلب ...
ادامه نوشته

شب های گیشا


شب های گیشا ...

چند هفته پیش با این بانو رفتیم به نمایشگاهی از گل و گیاه که در پارکی نزدیکی های خانه بر پا شده بود . راستش همین نزدیکی بود که ترغیبم کرد به رفتن ، چون فقط ده یا نهایتا پانزده دقیقه پیاده روی لازم داشت تا برسیم ، و قاطی خیل گیاه شناسان ! شویم . سر راه از یکی دو تا خیابان فرعی که می دانستم زمانی ابهتی داشتند گذشتیم و آپارتمان های مثلا شیک و نوسازی که جای خانه های ویلایی و باغ های قدیم را گرفته بودند . محله به پیرزنی می مانست که آرایش مفصلی داشت و یک لباس مد روز هم که به تنش زار می زد پوشیده بود ! تا حدود ظهر در میان جمعیتِ گل و گلدان بدست راه رفتیم و بعد هم از خستگی و تشنگی به جایی در همان نزدیکی البته خارج از پارک پناه بردیم . یک جایی که تا به حال ندیده بودم و تازه باز شده بود انگار . اسمش را هم گذاشته بودند " شب های گیشا " . رفتیم و نشستیم در باغچه این رستوران با میز و صندلی های فلزی و ناراحتش ، ولی درخت گردوی انبوه بالای سر سایبان لطیف خوبی بود . مثل همان کافه بزرگ تابستانی جوانی هایم که با طوفان روزگار رفت ، اینجا هم دوباره مرا به دهلیزهای گذشته هل داد . هر دو خسته ، و یک و نیم لیوان آب معدنی سفارش دادیم ، یک لیوان بنده و نصف لیوان ایشان ، و شروع کردیم ( به قول حسین کرد ) به مدارا نوشیدن و از داخل ساختمان این مثلا کافه هم صدای موسیقی می آمد با خواننده ای که صدای گوشخراشی داشت ... یاد آن سفر هند افتادم و آن مجلس شبانه بزم نوروزی که فرار کردم و باعث دلخوری همسفران شدم . یادم هست که چه جوری می چرخیدند و چرخ می دادند ( یکی از دوستان همین دیروز یا پریروز بود که می گفت به شدت اهل این چیز هاست ! ) به سنگینی و کندی آن بدن های ورم کرده و دردمند را ، و غرق شادی بودند ، دهان ها به خنده باز ، در عین شور و شوق جوانی ، اما پلاسیده ... کسی از کسی سر نبود . یک چهره نوی شاداب بین شان نبود که محل مقایسه باشد ، آینه ای نبود که پلاسیدگی شان را به ضرب ناگهان یادآور شود و هر جا که چشم می گرداندند چهره هایی از جنس چهره خودشان بود ، می شد که در آن گردش های رقص سن و ریخت و کمبود ها را به فراموشی سپرد . پیراهن قشنگ هایشان را تنشان کرده بودند ، دختر و پسر ، گلدار و آبی و صورتی ، دخترها با زیورآلات ارزان و پسرها هم بعضی با کراوات ، و عطرهای سنگین ارزان در فضا بود ، بعضی از آقایان هم گاهی به خاطر تجدید قوا می رفتند برای بنزین زدن و یکی و دو تا سن و سال دار گرفتار پروستات هم مشتری دائمی دستشویی بودند . صورت ها برافروخته بود و نگاه ها به التماس در چهره های همدیگر شب های سرخوشی را زیر نور چراغ های رنگی سراغ می گرفت و ارکستر می کوبید و خواننده و کل جماعت می خوانند ، فرار را بر قرار ترجیح دادم و هنگام خروج زیر لب گفتم ؛ الکی خوش ها ! ...

حواسم دوباره به کافه و بانو و آب معدنی برگشت ... کمی به اطراف چشم گرداندم ، در باغچه ها جا به جا تکه های چوب و ترکه پخش شده بود . به خودم گفتم ، اگر سعید اینجا بود الان دو تا تکه چوب بر می داشتم و یکی را پرت می کردم طرفش و می گفتم : " بگیر خائن ، و از خودت دفاع کن " ، و او چوب را در هوا می گرفت ، به حالت آماده ، یک پا قدری جلوتر از پای دیگر ، روبروی هم لحظه ای می ایستادیم و بعد ناگهان مبارزه ای شدید ، آغاز و صدای چکاچک شمیشر در فضا طنین انداز می شد ...

به یاد گذشته جرعه دیگری از آب معدنی ام را نوشیدم . از داخل ساختمان کافه ، موسیقی همچنان ادامه داشت از این آهنگ های شاد و شنگول روز بود و خواننده بد صدایش هم از آنهایی بود که یک روز مجاز هستند و روز دیگر غیر مجاز ! ، اما مرا آنقدر این موسیقی بد نمی آمد که بانو را ، چون فکر می کردم هر چیزی که فعلا به اسم موسیقی اینجا هست ( البته نه آنها که از لس آنجلس می آیند ) هر موسیقی بی محتوایی ( که البته گاهی هم قشنگ و دلنشین از کار در می آید ) ، به رپ ، و راک و هاردمتال و هوی متال و این گند و کثافت آمریکایی که این روزها همه جا رایج است و عالم و آدم را برداشته و مدام ، حتی در دورترین گوشه های دهات دنیا در سطح وسیع با عرعر و عربده ( به اسم تکنوپارتی ! ) اجرا می شود و آسایش همسایه های بدبخت را سلب می کند ، دیدم که همین موسیقی ظاهرا نادلنشین ، صدهزار بار ( برای بنده ) برتری دارد بر آن عرعر آمریکایی و اصلا سگش و سگ مرده اش هم می ارزد به یک میلیارد از این عرعری های عین میمون جست و خیزکنِ بدقیافهِ بدهیولایی که انکرالاصوات از خودشان در می آورند و صدها جوان سرخوش از الکل و هزار جور " دوا " خود را همراه با آن می جنبانند و بعد هم بالا می آورند و بعد هم غش می کنند و می افتند و در نهایت خانه ای یا باغی می ماند آکنده از کثافت آشغال و مردمانی زابراه شده .

موسیقی ناگهان قطع شد و بعد از لحظه ای دوباره آهنگ دیگری شروع کرد . بانو نتوانست طاقت بیاورد و گفت ؛ انگار از ته دلت شنیدن ! راست می گفت ، موسیقی متن فیلم " مرسدسِ " مسعود کیمیایی بود و دیدم که چه فاتحه به جایی خواند این آهنگ در یاد آوری از گذشته ، از این آقای شاعر سینما ، از این آقای همیشه زنده و همیشه جوان و زیبابین و زیباپرست که عمریست تلاش در تجسم رویا و در پس زدن هجوم اخبار روز و خبرسازها دارد . لیوان آب معدنی را بالا آوردم و ( هرچند که فقط آب بود ) جرعه ای به یاد سعید ( حریف شمشیرزنی هایم ) و جرعه دیگری به سلامتی علی آقای همیشه دوست و جرعه آخر را هم به سلامتی مسعود خان کیمیایی و همه فیلم هایش و هم آدم های حساس و با وفا و پاسدار عشق در آثارش نوشیدم و آهنگ از راه دور گفت : نوش !

م. حمیدی



نام او


نام او ...  

از یک شیب ملایم سبزه پوش می گذرم ، دره قاصدک ها ، هزار قاصدک در چشم اندازی شبیه به یک تابلوی نقاشی چون شطی پیش پایم گسترده می شوند . باد گاهی آرامش شان را به هم می ریزد ، اما پس از پروازی کوتاه دوباره کنارهم آرام می گیرند . هیچ رد و اثری نیست که خبر از خاطره ای ، آشنایی بدهد . راه را از میان قاصدک ها دنبال می کنم ، می دانم که بعد از یک سربالایی و شیب بعدش به صخره هیولا می رسم ، اما قبلش ، جایی در راه ، جایی که منظره از همه جاهای دیگر قشنگ تر می شود ، که زمین و آسمان دست هم را می گیرند ، که ابرها بر فراز کوه های سر سبز کبود می گذرند ، چشم های خسته ام به دیدارش روشن خواهد شد ، اما خیال هایم تا آنجا نمی رسند . پس حواسم را به قاصدک ها می دهم و همچنان در انتهای بی انتهای دره قاصدک ها راه می روم . قاصدک ها کم و کمتر می شوند . درختان اما ، انبوه تر و بوته ها و گل های وحشی با عطر سکرآور شان ، با مدد نسیمی ملایم ، حرکت های کوچک و ظریفی می کنند و مثل آشنایی قدیمی از دور ، انگار برای مسافری خسته و بی همراه ، اما تشنه رسیدن و دیدار ، دست تکان می دهند . سربالایی تمام می شود . کمی دیگر به غروب مانده است که می رسم . اسکله را از دور می بینم . هنوز خلوت است ،

در ادامه مطلب ...


ادامه نوشته

همیشه عشق

همیشه عشق ...

پاییز بی ابر و بی باران روی سر شهری که هنوز در تابستان گیر کرده  ، دست می کشید ، اما من دلم آرام بود . من دلم به دیدار دوباره آن امواج مسی – شرابیِ رخشانِ جرقه افشانِ خرمنِ گیسوانی که تا لحظاتی دیگر و در رویتی فراتر از رویاهایم می دیدم ، آرام بود . من دلم به حضور او در این سیاره تلوتلو خورانِ رها در کائنات بی هدف و بی انتها ، گرم بود و یک ذره از غبار بودم که در پهنه راهی از این سیاره به سوی انتهایی که دیوارها در میان فضا بریده بودند می رفتم . می رفتم و در دلم شادی می کردم ، چون می دانستم که در جایی از این هستی پراکنده ، در جایی از خلقت من ، هر کجا که به تصادف بودم ، خرمن گیسوان مسی – شرابی تیره ای به این حرکت سماویِ بی هدف نوعی برکت ، نوعی توقف ، نوعی از اعجاب بخشیده است ، و من در هر کجا که بودم دست هایم را در سرمای هستی – هرچند که هوا هنوز گرم بود – دراز می کردم و بر هُرم گرمای گیسوان مسی – شرابی شاداب و جوانش گرم می شد . دلم خواهش مرا می پذیرفت و آرام می شد و آدم ها و مشغله های شان ، خیابان فرسوده و چرک و نکبت جاری بین دیوارها بر من اثری نداشت .

جوان و نوباوه و شاد و عاشق و تنها بودم ، و پاهایم روی زمین نبود . خویشاوند زنبورها و ساقه های علف بودم . خویشاوندی با درخت ها ، بوته ها و سرسبزی کنار آن بلوار داشتم ، خُرم ، که نزدیک گذرگاه او هم بود . من سرم را می چرخاندم و هوای باغ های پنهان را در پشت دیوارهای پوسیده می نوشیدم . من کبوتری در بغل داشتم که به گرمای تنم خواب بود . یاد های بد و تیره گی ها در من اثری نداشتند ، چون که من آفتابی را می دیدم که زمانی در خواب ، از پشت ابرهای خیلی سفید برفی ، آسمان را به رنگ آبی فیروزه ای فیلم های جوانی ام در آورده بود . عاقبت از راه رسید . سلام ها دیگر سلام های قبل نبودند ، سلام ها ابتدا ، مثل غنچه ای ، در نگاه های مان شکفتند و به لب ها که رسیدند ، پر بودند از عطر گل های دره ریحان ، از خاطرات ، و از یک راز خبر می دادند ، راز  یک آشنایی دیرین .

در قدم زدنی عاشقانه ، در خیابان های فرعی و قدیمی که انگار به خاطر قدم های نازنینش از آزار و آدم و فریاد روفته شده شده بود ، گذشتیم . خوشبخت بودم ، لبخند فرشتگان را می دیدم و گل هایی را که به سمت ما می آمدند ، قاصدک می شدند و پرواز می کردند .

لحظاتی بعد در دو سوی یک میز در کافه ای که از مدت ها پیش نشان کرده بودم و دور بود از هیاهو و جنجال خیابان ، نشستیم . به چشمانش از فاصله ای نزدیک نگاه کردم . گیسوانش برای گریز از زیر آن شال ارغوانی رنگ راه گریز می جستند و چشم هایش در نور به اندازه فضا ، که نه کم بود و نه زیاد ، مرجان هایی کهربایی بودند در میان تلاطم دریای سایه آبی رنگی که در پشت پلک ها داشت ... دیگر دروغ نبود ، دیگر خواب نبود ، دیگر وهم جاری در پرسه گردی های تنهای شبانه ام نبود . آواز عشق بود با جریانی ابدی در باغی از میوه ها و سازها و بازی های کودکانه . در چشمانی نگریسته بودم که درمان اشک هایم بودند در خواب ، و مرهم زخم های دستم بودند و تسلی دردهایم و قامت استخوانی ام به نوعی موجه شده بود ، ناپدید شده بود و روحی زیبا بودم که در میان شبستان های کوشک های قدیمی اشرافی ، بر زمینه نظارت نرگس ها می خرامیدم و ته خواب هایم به حضور همه آن زیبایی جانداری که رو به من کرده بود ، در جایی از این شهر نفرین و نکبت و تبار اندوه گرم بود . با صدای ساز نوازنده دوره گرد ، عاشقی و آواز در اطراف مان جاری شد و هوای کوهستان و زمزمه جویبار می آمد و زنبور ها جسور و پرشتاب ، بر سر گل ها می پریدند و شلوغ می کردند . عشق بر من می بارید و من زیر آبشارش تن و چشم می شستم . عشق به تهنیت من آمده بود ، زنبور ها از کاسبرگ داودی ها پرگرفته بودند به سوی منظره روستاهای سفرهای کودکی ام .

لحظه های رفتن و جدا شدن نزدیک می شد ، از نگرانی هایش با خبر بودم ، در ته چشم هایش که همه جانم را ، بی قرار و عاشق در میانشان می دیدم ، اضطرابی ملموس ، دور و نزدیک می شد . اما من دلم آرام بود ، گرم بود ، و می دانستم که در این لحظه رویایی ، اگر یک نگاه ، هر نگاهی یک لمحه بر این چشم ها و گیسوان می ماند ، من دیگر در خواب دره ریحان و چشم غزال جاودانه می شدم . من دیگر از جنس یاد آبی آسمان قصه های شرقی می شدم ، و ابرهای سربی سنگین می توانستند در تمام ابدیت بر آسمان همه شهرهای دنیا بگذرند و دور از من ، دور از ما ، می توانستند حتی باران سیاه ببارند .

م. حمیدی

بارگاه عشق

غروب ، یا صبح زود ، خاطرم نیست اما ، هوا نه روشن بود و نه تاریک . کنار حوض ایستاده بودم به عمارت قدیمی نگاه می کردم ، بنایی فاخر که پیدا بود روزگار بهتری را گذرانده است . گچبری ها ، کاشیکاری ها ، شیشه های بزرگ و کوچک رنگی و خاطراتی غبار گرفته . عطر نارنج ها فضا را از رایحه سکرآوری آکنده ساخته ، و نسیمی ملایم آب حوض را به نرمی به بازی گرفته بود .

خیالم راحت بود ، در آن لحظه برای هیچ کس ، حتی خودم ، وجود نداشتم و قاب خالی آن پنجره بزرگ رو به حیاط مرا به یاد هیچ خاطره ای نمی انداخت . انگار به یمن حضور نازنینی ، به برکت نگاهی که حتما باید یک جایی در آن گوشه کنارها ، محو این منظره و عطر و رنگ باشد ، همه جا می درخشید و انگار یک جورهایی خانه تکانی کرده بودند . کجا بودم ؟ دور از دره ریحان و تپه قاصدک ها ، در این مکان چه می کردم ؟ کدام خط و خاطره ، کدام پیام مرا به این سامان کشیده بود ؟

آسمان یکدست بود و صاف و انگار به عمد با یکی ، دو ستاره تزیینش کرده بودند . هوا اما ، آنقدر روشن بود که بشود همه اطراف را با تمام قشنگی های زبان بندآورش دید و به یاد سپرد . دیگر فقط نگاه نمی کردم ، دیگر می دیدم ، و به معنی رابطه پنهانی بین اجزای بنای هستی ، نه با آگاهی ، با حس جزئی از بنای هستی بودن پی می بردم . راضی بودم ، و به خاطر حضور در این مکانِ بریده شده از کره کیهان ، خدایان همه مذاهب را شکر کردم . نسیم به بادی ملایم مبدل شد . از میان سرسرای آینه کاری گذشت ، در میان قاب پنجره بزرگ رو به حیاط لحظه ای مکث کرد . گیسوانش در اطراف شانه ها بی قراری می کردند ، رقصنده هایی در باد ... تارهای گیسوانش ...

برای دیدنش سرم را قدری بالاتر گرفتم . نگاه هایمان در لحظه ای به اندازه یک نفس کوتاه ، یک پلک زدن ، در هم گره خوردند و برق برق آب رودخانه در غروبی پاییزی مبادله کردند . دیدم که رفت ، دیدم که پنجره خالی شد ، اما تصویر شعله های جرقه افشان گیسوانش هنوز در چشمانم بود که پایین پله ها ، درست روبروی من ظاهر شد . لحظه ای کوتاه گذشت و گفتم - به خودم یعنی – شاید این نگاه ، رقص گیسوان ، این لبخند ، برای من نیست . پس به اطراف و به پشت سرم نگاه کردم . هیچکس جز من که نمی دانستم چگونه در این زمان و مکان تحقق پیدا کرده ام حضور نداشت . جلو رفتم ، می ترسیدم پلک بزنم و همه چیز ناپدید شود . به یک قدمی اش که رسیدم ایستادم ، دست هایمان را به هم دادیم . هر دو دستش را گرفتم و به لب هایم نزدیک کردم . باد طره ای از موهایش را به صورتم کشید . یک دستش را به نرمی رها کردم ، با دست آزادم باد را پس زدم و گیسوانش زیر انگشتانم به جنبشی دلنشین درآمدند . سرش را بر سینه ام گذاشت ، گیسوانش را رها کردم ، پیچ و تابشان با ضربان دلم همراه شد . دستم را به دور شانه هایش محکم کردم ، نگاهش کردم ، در خلسه عطر نارنج ها ، خرام نگاهش را بر چشمم کشید . بوسه ملایمی بر موهایش زدم و جانم بی قرار او شد .

از کنار حوض گذشتیم ، روی پله های سنگی نشستیم . دوباره نگاهش کردم و بعد چشم به آسمان دوختم . هوا روشن تر شده و از ستاره ها خبری نبود . سرم را روی دامن سپیدش گذاشتم و پنجه هایش را میان موهای سرم احساس کردم . آهسته گفت : بگو ... صبر کردم تا بغض در صدایم نباشد . بعد گفتم ، نه نگفتم ... گریه فرصتم نداد . نارنجی از درخت در حوض افتاد . صدایش ، لحظه ای سکوت را شکست . آرام شده بودم و با حضورش انگار ، همه خستگی ها و یادهای بد مرا فراموش کرده بودند . گاهی فکر می کردم ، چرا اینجا ؟ من ، او ، اینجا چه می کنیم ؟ در این مکان که این همه از دره ریحان و تپه قاصدک ها دور بود . نمی خواستم بدانم ، مهم نبود کجا هستم ، همین حضورش کافی بود تا باور کنم که هنوز زنده هستم ، هنوز چشمی مرا می بیند . هنوز اشکی برای گریستن دارم .

بلند شدیم با لبخند بر لب ، لبخند در نگاه و لبخند در دل ، از راهروهای خالی گذشتیم ، به اتاق های متروک سرک کشیدیم و در میان شیشه های رنگی پنجره ها گاهی یکدیگر را گم و بعد دوباره پیدا کردیم . صدایم در فضای خالی طنین محزونی داشت : دوستت دارم ...

ناگهان تصویرش را در پشت شیشه ها ندیدم ، هراسان به حیاط برگشتم ، عمارت کهنه تر از قبل و آب حوض چون مردابی بود در جنگلی متروک ، رفته بود ، تنها بودم ...

و همه اینها در یک چهارشنبه خواب بود .

م. حمیدی  

سال هفتم ...

هفتمین سال ...

سلام غزالکم ، امشب تنها ، دلتنگ و بی پناه به سوی تو آمدم . دره چقدر خاموش و سرد و تاریک است . جوری که انگار خورشید دیگر هرگز طلوع نخواهد کرد . هفت سال گذشت ، هفت سال از شبی که در یک کابوس تلخ گم شدم و چشم که باز کردم ، دره ریحان در میان واژه هایم شکل گرفت و تو را دیدم که در تاریکی ، بالای صخره ایستاده بودی ، سمبل آرزوهای من . کف دره گیاهان روییده بودند ، گیاهان خوشبو و گل های وحشی . در بین دارو درخت ، نهری به زلالی اشک چشم جاری بود . دره خلوت بود و روز که می شد ، در سایه درخت های تناور بیدهای وحشی به خواب می رفت . نهر از پای این درخت ها و از لای بوته های گلپر و ریحان ، از پای پونه ها و نعناع ها و از سر سنگریزه های سفید درخشان می گذشت .

دره خلوت و خاموش ، پر از عطر سایه های امن ، در مه سبز رنگ لطیفی آرمیده بود . دلم گرفته غزالکم ، یادت هست عصرها هنگام غروب آفتاب ملایم می شد و خارهای سینه تپه ها در نوری که اُریب بر آنها تابیده بود ، با آتشی نارنجی می سوختند ؟ همه چیز در اوج تابناکی وباور اشتیاق و عشق و دوستی بود و قشنگ ، به قشنگی خودِ خدا . . .

در ادامه مطلب ...

ادامه نوشته

کلبه عشق

 

کلبه عشق 

سر راه لحظه ای می ایستم ، هوا لطیف است ، بارانی که شب قبل باریده ، قطره ها را الماس کرده لای چمن ها و قطره ها نور خورشید را منعکس می کنند ، انگار در چمنزار آینه ای را شکسته و تکه هایش را در اطراف پراکنده کرده باشند . تا قبل از غروب باید برسم . تحویل سال نزدیک است و بهار در راه . حتی صدای پایش را می شود شنید . چشم انداز برکه و درختان از دور پیداست ، و کمی آن سوتر کلبه . عطر گل های وحشی و شکوفه ها مثل یک شراب قوی سکرآور است . خسته ام ، اما به راهم ادامه می دهم . جز صدای پرنده ها ، صدایی نیست ، و فقط منظره است که هلهله می کند . عاقبت می رسم . غزال ، نزدیک ایوان پوزه به علف های تازه می زند و با دیدن من قدری از کلبه دور می شود . بعد جلوتر می آید ، مدت هاست که دیگر آن فاصله امن را میان من و خودش را فراموش کرده است . در کلبه نیمه باز است ، آتش خفیفی با شعله های لرزان به اطراف شومینه نور می پاشد . همه چیز پاک و مرتب و معطر سر جای خودش چیده شده . سفره هفت سین ، با سلیقه ای بی نظیر ، روی میز نزدیک آتش – نه آنقدر نزدیک که شعله ها باعث آزار شوند – چشم را خیره می کند . لحظه ای به ماهی های قرمز که در دنیای کوچکشان ، سر از پی هم گذاشته اند ، نگاه می کنم و لبخندی بر لب هایم می نشیند . دو صندلی روبروی هم ، اما پنجره کلبه پشت یکی از صندلی ها است . پس صندلی پشت به منظره را کمی جلو می کشم ، به این معنی که جای من است ! راستش وقتی با او هستم دوست دارم که او روبروی چشم انداز و منظره بنشیند ، چون من وقتی که او در برابرم باشد ، دیگر به چشم انداز و منظره زیبا نیازی ندارم . دیوان حافظ و بیدل روی میزند . میز طوری تزیین شده که دلم نمی آید حتی به گوشه ای از آن دست بزنم . موقع آمدن کمی خوراکی و نوشیدنی و اینها گرفته ام که حالا روی دستم مانده و اصلا نمی دانم با این همه نظم و ترتیبی که به کلبه داده شده ، آن ها را کجا بگذارم . آنها را روی میز کوچک نزدیک اجاق می گذارم . بر می گردم و روی همان صندلی که برای خودم نشان کرده انم می نشینم . دیوان حافظ را باز می کنم و با کلمات از نو به شیوه ای مهربان آشنا می شوم :

 ای همه شکل تو مطبوع و همه جای تو خوش

دلم از عشوه شیرین شکرخای تو خوش

همچو گلبرگ طری هست وجود تو لطیف

همچو سرو چمن خُلد سراپای تو خوش

شیوه ناز تو شیرین ، خط و خال تو ملیح

چشم و ابروی تو زیبا ، قد و بالای تو خوش

........................................................

آنقدر در غزل گم شده ام که آمدنش را نمی بینم . سلامش انگار از بارگاه آسمانی عشق ، از دور دست ها به من می رسد . سر بر می دارم ، قلبم که حالا از زیر آوار بیرون آمده ، بازیگوش شده و مثل پرنده ای در آرزوی رهایی ، خود را به قفسه سینه ام می کوبد . در این آخرین ساعت های روز و فصل و سال روبروی هم می نشینیم . دیوان حافظ را می بندم ، حالا زیباترین و عاشقانه ترین غزل های دنیا را پیش رویم دارم و به حافظ نیازی نیست . با لبخند بر لب ، با لبخند در نگاه ، به سلامش پاسخ می دهم .

می روم و یکی از نوشیدنی ها را با دو لیوان بلور تراش پایه بلند بسیار ظریف ، می آورم و روی میز می گذارم . با خودم می گویم ، که ای کاش می شد نوشابه ای قدری قوی تر از آب انبه و عصاره گلابی ! پیدا کرد . نوشیدنی را در گیلاس ها سرازیر می کنم و عطرش در فضای کلبه می پیچد . روبه او می کنم که انگار هنوز کاملا به خودش نیامده است و مثل کسی که سردش باشد ، قدری در خودش جمع شده است . گیلاسش را بر می دارم ، به دستش می دهم و بعد گیلاس خودم را بالا می آورم و او هم گیلاسش را بلند می کند و این دو خورشید کوچک را شمع پشت سرشان روشن می کند و جان عطرآگین شان را در می آورد و رنگ شان را به رخ می کشد ، و لب می زنیم به نوشیدنی ها و عصاره آفتاب رو به غروب و عطر بهار در وجودمان سرازیر می شود ، و حالا گویا ذره ذره می خواهیم نشستن در کلبه را در رنگ های چشم نواز و زیر این سقف نیمه تاریک با چوب بُری های ظریف و در این فضا را که اینقدر از یاد تصویر های روزمره زندگی مان به دور است ، باور کنیم و یک جورهایی بپذیریم جای ما هم انگار که با تمامی ترس ها و ممنوعیت ها ، روی معجزه ای در اینجا می تواند باشد . اینجا که به اندازه یک کهکشان از تاریخ روز سرزمین مان ، از خیابان ها و کوچه های مالوف مان ، به دور است .

بهار لحظه به لحظه نزدیک می شود . ماهی های سرخ بدون خستگی در تنگ آب می چرخند . از تلفن دستی ام صدای ملودی مورد علاقه ام را در می آورم ، " چشمان سیاه ... چشمانی که آن همه دوستشان دارم " . ستاره ها کم کم آسمان را چراغانی می کنند . زمانی کوتاه به چشم های هم خیره می شویم . آرزو می کنم که در همین رویا ، در همین لحظه ، تمام شوم . می گویم ؛ برای این معجزه تمام عمر صبر کرده ام ، می گویم ؛ دوستت دارم ، می گویم ...

دست های مان را به هم می دهیم ، بهار می رسد . بهار ما را دست به دست به هم می سپارد . موسیقی چشمان سیاه در فضا جاری ست . حالا او انگار که این موسیقی کار من باشد ، این شب و رنگ های گرم اطراف و عطر گل ها کار من باشد ، با این احساس امن که جمع و جور بودن این کلبه ، این سامان فاخر دلپذیر ، حس های مربوط به زیست بیرون مان را از ذهن مان شسته باشد ، با چنین حالتی به من نگاه می کند . نگاه لذت آلوده پر از سپاس و تلخی اندوه ، همه با هم ، و به من از بالای لبه گیلاسش که دوباره به لب برده است نگاه می کند و حس می کنم که نفس کوتاهی ، بغضی از گلویش می گریزد و پره های بینی اش مرتعش می شوند ، و چشم هایش باز و باز تر می شوند و پر می شوند و از گوشه چشم یک قطره شفاف نور شمع را می گیرند و جاری می شوند .

 

م. حمیدی

دختر پاییزی


دختر پاییزی ...

از راه های آشنا عبور می کنم ، لحظه ای می ایستم ، اما بر نمی گردم تا پشت سرم را نگاه کنم . درخت های دره ریحان در خواب زمستانی گذرا بودن زندگی را بازهم یادآوری می کنند . هیچ صدایی جز خش و خش گاه و بیگاه برگ های ریخته بر زمین به گوش نمی رسد . از دره ریحان ، از این گوشه جدا شده از زمین و کائنات دور می شوم . در دل آرزوی باران دارم ، اما به این ابرها امیدی نیست . امیدی نیست ... زیر لب می گویم و راه را ادامه می دهم ، تا غروب ، تا شب زمان زیادی نمانده است . در انتظار معجزه ای از کوره راه باریک خاکی می گذرم . امید دیداری ندارم ، منتظر لبخندی نیستم . تا دوردست ها حتی یک چراغ هم روشن نیست ... طلوع اولین ستاره ها را می بینم . کلاغی از میان بوته ها با سر و صدای زیاد به سمت درختی با شاخه های لخت پر می کشد . بوی برگ های پوسیده ، خاک خیس ، چوب نیمه سوخته و بویی دیگر که اصلا مربوط به راه و دره نیست ، اما به وضوح احساس می شود ، بوی قهوه ! ...

در ادامه مطلب ...

ادامه نوشته