آسمان به زمین بوسه میزد


آسمان به زمین بوسه میزد

وقتی که تو

بی سر در آغوش مرگ بودی

تنها

وپلاکهایی که هنوز بر تو آویزان بودند

تو چقدر امینی

چقدر استواری

زمین نمیخوری

حتی با مرگت

تنه ات تکیه گاه من

ریشه ات درخون چند شهید

مرثیه ی نفس میخواند؟

ای مظهر مقاومت

نخلهای بی سر...

سعید مطوری/مهرگان

از دفتر نخلهای بی سر



دلم درگیر یک بودن نبودن

 

شبا سرما  شبا ویرون در ما

نه یاری بوده در آغوش فردا

دلم درگیر یک بودن نبودن

همش کابوس بی تابی به رویا

 

پرنده بودن و بی بال پرواز

اسارت با تو بودن میشه آغاز

 

دلم میخواد دیگه تورو نبینه

رها باشه  بهانتو نگیره

 

بره جایی که هیچ عشقی نباشه

کسی جای  کسی دیگه  فداشه

 

شبا بی تو میدونم خیلی سخته

ولی  با تو دلم خیلی  شکسته

 

سعید مطوری/مهرگان

 

از دفتر ترانه

اربعین


 

 

اربعین آمد عزا بر پا   شد                  شور وشیون در جهان  پیدا شد

تا  ثریا  آتشی زد  سوز دل                 کربلا در این زمان  غوغا شد

 

خون به دل هر دو جهان گریان شد         آه  دل سوزانده، اشک مهمان شد

در کنار القمه  جا پای عشق                 سوز عشقی در دل ویران  شد

 

ای مسلمان اربعین آمد بخوان                 یاد  عباس با فرات آمد بدان

بی علمدار لشکر دشمن چه کرد            خیمه می سوزاند  ، دشمن بی امان

 

کربلا امروز میزبان وفا                    زینب و سجاد زخمی از جفا

گاه روی قبر عباس و حسین              بوسه می کردند با شور و عزا

یاد شام پر درد بوده  ای خدا                 ذکر حق اندر خرابه  ناله ها

بی برادر می شود زینب به شب            آه و ناله هر طرف با سوز و تب

شد رقیه بی پدر اشکش روان             صورتش زرد و خشک همچو خزان

می گفت ای عمه جان کو دلبرم          آن پدر  با آن نوازش بر سرم

من همی خواهم  او را عمه جان         گر نیاید می کنم اشک و فغان

شد عدو خشمگین از این ناله ها         آمده با خشم میکرد او صدا

این کودک بهر چی  آشفته است         ها بگو این وقت شب ناخفته است

زینب با سوز و دل گفت ای عدو       او پدر میخواهد بس کن  نگو

آن عدو خشمگین سر پرتاب کرد        کودکی را بی پدر بی تاب کرد

با اشک بوسه میزد  او به لب           بر لبای آن پدر  با سوز و تب

تا که جانش از بدن کرده جدا           شد خرابه از غمش اندر عزا

باز مانده زینب و یک قافله           با غمش دور از عزیزان فاصله

 

سعید مطوری/مهرگان

از دفتر محرم

     

 

 

 

 

 

 

لالالایی

لالالایی

چهره ی مهتابی

چرا نمیخوابی

بخواب تشنه ی من

چقدر تو بی تابی

لالالایی

عمو رفته به جنگ

با دشمن دل سنگ

برای تو  خوبم

آب می گیره تو چنگ

لالالایی

عمو دلش خونه

دشمن چو دیونه

مشک رو پاره کرده

عمو برگرد خونه

لالالایی

تن بی دست ،دندون

گرفته مشک با جون

عمود زدن بر سر

سکینه دلش خون

لالالایی

علی اصغرم

نو گل پرپرم

بابا اونو برده

خاک میشه بر سرم

لالالایی

گردنی پر از نور

رو به دلایی کور

گرفته بابا جون

لباش خشکه بدجور

لالالایی

تیری سه شوبه زد

بابا دلش پر درد

خون به آسمون رفت

اصغر صورتش زرد

لالالایی

قبری کوچک ناله

کودکی رو داره

با اشک  بابا جون

دیگه غسل نداره

 

لالالایی

مادر میگه بچم

شیر دارم اما کم

چرا صدایی نیست

سکوت شب با غم

 

سعید مطوری/مهرگان

از دفتر محرم

 

 

 

ایام سوگواری سالار شهیدان امام حسین و یاران با وفایش بر محبانش تسلیت باد.


در کربلا حقیقت نفسی کشید و رفت
تصویر جنگ را درد کسی کشید و رفت

آتش به خیمه ها ،غم تپشی به سینه شد
بر ماسه کودکی یک قفسی کشید و رفت

سعید مطوری/ مهرگان

از دفتر محرم

باکره های جنگ

باکره ها ی جنگ

همبستر مرگ می شوند

با لبیک شهادت

در حجله ای از خون

جاری و روان

همچون  اروند و کارون

و زمین آبستن نخلهای سبز

برای من وتو

استوار و امن

برای تکیه دادن به زندگی

نخلستان سرشار ازعطرباکره ها

و تو گویی نخلهای همیشه سبز

همان خضر زنده اند

که به پاییز می گویند: نه

مرگ میمیرد

و شهادت

زندگی ابدی باکره ها...

سعید مطوری /مهرگان

از دفتر نخلهای بی سر

 

 

نخلهای بی سر

آسمان به زمین بوسه میزد

وقتی که تو

عریان در آغوش مرگ بودی

بی سر

تنها

وپلاکهایی که هنوز بر تو آویزان بودند

تو چقدر امینی

تو چقدر استواری

حتی با مرگت زمین نمیخوری

تنه ات را سقف بالای سرم میکنم

ریشه ات را خون چند شهید نگهداشته اند

ای مظهر مقاومت

نخلهای بی سر...

سعید مطوری/مهرگان

از دفتر نخلهای بی سر

ای عشق من " آبادان "



هتل کاروانسرای آبادان


 (1)

دیوارهای تو خالی
و انعکاس صداهایی که
مدام من ها را
با غرور فریاد میزنند...

 

(2)

 

راه می برم

در سرزمین چشمانت

پلک نزن

مژگانت گیوتین احساس من است...

 

(3)

 

گذر کن از مرداب

تا نیلوفر شوی

نور بعد از تاریکی

چقدر زیباست...

 

(4)

 

شهر به شهر گشتم

لاله ای زیباتر

و شقایقی عاشق تر

چون تو ندیدم

ای عشق من " آبادان "...

 

سلام خدمت دوستان عزیز بعد از سفری  دو هفته ای و دیدار از استانهای لرستان . کردستان . آذربایجان . گیلان . مازندران . تهران . قم   و مرکزی و شهرهایی که در مسیر بود با مردمانی خوب اما باید به مردم کردستان نمره ی بیست داد چون مهمان نواز و به تمام معنا خوب هستند دوستان همچون همیشه دوست دارم شعری را که بیشتر پسندید عدد آنرا را بنویسید.

سعید مطوری/ مهرگان

 

با احترام ومهر




پیچک های سمج...



شالیزارها با وزش باد به رقص در می آیند و نهال های کوچک برنج که منتظرند از شلوغی اطراف

 

خود رهایی یابند ، آنها جای زیادی نمیخواهند ، فقط به اندازه ی نفس کشیدن و آزادانه ریشه در زمین

 

داشتن، آنها کودکانی هستند که با یک آبنبات ساده کامشان از زندگی شیرین می شود و همچون

 

پیچکهایسمج نیستند که دور هر چیزی بپیچند ،مدام رشد کنند و از آن بالا بروند ، آنها فقط یک زندگی

 

ساده میخواهند ، واین آرزو با دستان  مردان و زنان شالیکار محقق می شود، گلنار زنی همانند بقیه با

 

لباسی به رنگ گلها و شالی قرمز و سبز در حالی که عرق از پیشانیش می چکد و مشتی از نهال برنج

 

را که در دست چپش دارد و با  دست راست با نام خدا  به دقت شروع به کاشت نهال ها در زمینی گلی

 

و پر از آب می کند و نهال ها نیز به حرمت این آزادی برای گلنار دعای خیر می کنند که زمین را

 

بطور مساوی  در اختیار آنها قرار داده است، مردان و زنهای دیگر نیز مشغول کاشت نهال هستند ،

 

چند زن که در کنار مردانشان کار می کنند، یکی از آنها به نام سوسن که در همسایگی گلنار است رو

 

به خواهرش می کند و  طوری که گلنار بشنود می گوید:


ادامه نوشته

آخرین سیگار شکسته...


 

 

پسر جوانی در شبی تاریک در خلوت خیابان با قدمهایی خسته و دلی شکسته ، قدم میزد، ماشین

مشکی شاستی بلند نو با خنده های  مرد و زنی از کنارش گذشت و بعد صدای ترمزو زوزه ی

سگی وشکستن استخوانهایش ، ماشین به راه خود ادامه داد مثل اینکه هیچ اتفاقی نیافتاده است

پسرجوان به طرف سگ رفت، سگ نفسهای آخرش را می کشید و به او با التماس نگاه می کرد

ولی پسرجوان فقط  درآخرین لحظه لبخندی تلخ به سگ زد ، سگ با زوزه ای آخر مرگ را در

آغوش گرفت و  پسرجوان  با احساس تلخی گفت:

 " خوب شد که مرگ را زود تجربه کرد ، سگ جوانی بود ولی سرگردان و گرسنه از خیابان

گردی راحت شد"

 بعد آخرین سیگارشسکته  اش را از جیب پیراهنش در آورد و با فندکش روشن کرد  و دو

انگشتش را دو طرف ترک سیگار گرفت و پک عمیقی به سیگار زد،او  به طرف پارک رفت

روی صندلی پارک نشست ، زنی معتاد به طرف او آمد هنوز زیبایی خود را کمی داشت ، با

لبخندی تلخ به پسرجوان گفت:

 "  همخواب نمیخوای ، فقط به اندازه ی پول یک بار مصرف موادم، قول میدم خوش بگذره ،

قول میدم"

 جوان با دلی شکسته تر رو به زن معتاد کرد و گفت:

 

 " به شرف از دست رفته ات قسم ندارم وگرنه بدون همخوابی بهت میدادم"

 

زن دوباره لبخند تلخی زد و رفت و کنار خیابان ایستاد ، ماشینی قرمز با سرعت از کنارش رد

شد وآب کثیفی را که در خیایان جمع  شده بود به سر و روی  او ریخت وبا سرعت رفت و زن

در خاطراتش با اشک غوطه ور شد  و به یاد آورد ماشینهای سمجی رو که مرتب جلوی او

ترمزمی کردند و با التماس می گفتند:

 "خانم خوشکله بفرما ، خواهش میکنم " 

ولی حالا خماری و بوی تعفن آب گندیده ،آتش سیگاربه قسمت شکسته رسید و  انگشتان پسر

جوان را سوزاند ولی  او آخرین سیگارش را به زمین نیانداخت  سیگار  را ازقسمت فیلتر

گرفت   و باز پک محکمی به سیگار زد و  به فکر فرو رفت  او یک ماه بود  از کاری که در


آمدش زیاد هم نبود و تمامش خرج شکم خودش و مادرش و کرایه خانه می شد ، اخراج شده بود

و مادرش مریضی خود را از پسرش پنهان می کرد  که مبادا پسرش به زحمت بیافتد، وقتی هم

فهمید پسرش بیکار شده نتوانست طاقت بیاورد چون در دنیا کسی را جز این پسر نداشت و بعد

از یک هفته  مرگ به سراغش آمد. باز دست پسر جوان سوخت سیگار به انتهایش رسیده بود و

دردی سنگین تر قلب او را مدام به سینه اش می کوبید و نفس هایش به شمارش افتاد.

 صبحی پر از دود در شهری دور از عاطفه ها  که برای پول تن خود را فدای کار می کنند

 و محبت را فدای بی تفاوتی ، فقط مرگ است که گاهی عاطفه ها را قلقلک میدهد، با جوانی

مرده که  روی زمین کنار صندلی پارک افتاده بود و این عاطفه های یک لحظه تحریک شده در

غیرت صاحبش تلنگری کوچک میزدند و سکه ای را نثار این جوان مرده  می کردند که پول

دیگر برایش معنا نداشت.

 جوان مرده به سردخانه منتقل می شود و آگهی در روزنامه :" پسرجوانی با عکس زیر  در

خیابان  شکوفه پیدا شده از اقوام و کسانی که او را می شناسند تقاضا داریم که به سردخانه ی بن

بست در خیابان جمهوری  مراجعه کنید " . چند ماهی گذشت و این خبر خوبی برای همه ی

کسانی بود که منتظر بودند جسد این جوان را وسیله ی کسب در آمد و تحقیق کنند ، یک

روزبرای   تحقیق روی قلب و قلبی درد کشیده را در آورده و برای دانشجویان پزشکی تشریح

می کردند وروزی دیگر قسمتی دیگر از اعضا،  روح جوان در اطراف جسدش مرتب با

حسرت  در پرواز بود و منتظر که تشریح تمامی اعضای بدنش تمام شود اما دو ماهی گذشت و

جسد مرتب برده و آورده می شد  و حالا جسد گوشه ی سردخانه به رنگ قهوه ای تیر و مچاله

شده افتاده بود ، یک نفر که برای تحویل جسدی دیگر آمده بود چشمش به جنازه ی پوسیده  افتاد

و گفت:

 " دولت اینقدر نداره که این جنازه رو خاک کنه؟"

 مامور سرد خانه گفت:" با در آمدی که این جنازه دارد باید مقبره ی بزرگی براش درست کنند"

و اون شخص باز گفت :

 " پس چرا تا به حال مونده؟"

 مامور سردخانه  با  حسرت گفت:

 " هنوز تشریح استخوانش مونده"

 و بعد با حسرتی دیگر گفت : "

 حیف شد جنازه ی پر در آمدی بود برای همه ،میدونی چقدر انعام به من می رسید خدا رحمتش

کنه منو زن و بچه هام مدوینش هستیم و براش شبهای جمعه  فاتحه می فرستیم"

 بعد از مدتی جوان در قطعه ای پرت با نام گمنام دفن شد.

 پایان

سعید مطوری/ مهرگان

از سری داستانهای کوتاه

 

 

 

18/4/92

بگو اروند بگو کارون شعری از دلهای دردمند


 

بگو اروند

 

بگو كارون

 

بگو از رزمنده هايت

 

كه تو را جاودان ساختند

 

 ازغم نخلهایت

 

که سر بریده جان باختند...

 

 

در كدام عمق آبت

 

شهیدی آرمیده

 

صدف بگشای دُر حقیقتش را

 

پلاک نه ، من فریادش را

 

تکه ای از استخوانش را

 

برای آغوش تنهایی ام میخواهم...

 

 

بی نام قبرهای گمنامت

 

شهید، زنان و مردانت

 

مظلوم ، شهادت کودکانت


 که سهم شان حتی یک نام هم نبود...

 

 

بگو اروند

 

بگو كارون

 

فرياد امواجت مگر مرده اند

 

 

غیرتت را بگو، کجا برده اند

 

بیا  که شهدا هم زنده اند

 

بدان  اینجا کربلاست، نمرده اند

 

اما حُر نبود برای زخم تنهایی شان...

 

اشکم شکسته بر گونه ام

 

از رنج شهدای زنده ام

 

جانبازان دلیرو رزمنده ام

 

دلهای استوار و پاینده ام

 

آنها  فرياد هایی خاموشند

 

ازجام غم ، غُصه ها می نوشند...

 

بگو اروند

 

بگو كارون

 

منم  نخلی سوخته

 


که صدایت ميزنم

 

 از سرزمينت

 

توبا تمام وجودت

 

در من جاری شو تا جوانه بزنم

 

بشنو و ببین كه منم 

 

كسي كه خاطرات كودكيش

 

صفاي آب بازي با توست

 

يادت هست

 

حماسه ی  شهیدان را

 

و تکبیر که بر لب فرشته گان بود

 


تو  اكنون  اشك ريزان وسكوت؟ !

 

من فريادت را مي خواهم اي رود

 

گوش کن و ببین که منم

 

نه من تمامی نسوخته ام

 

با امید جوانه میرنم

 

تا بدانی که هنوز زنده ام

 

آری من هنوز نمرده ام

 

 با تو ای اروند و کارون جاریم...

 

سعيد مطوري/مهرگان

 

 

از دفتراشعار سپید

شبی بی انتها دنیا نداره

 



عزیزم، ماه من، شب بی تو سخته

 

نباشی  بی تو میمیره ستاره

 

نباشی هر شبم بی نور میشه

 

به تاریکی  دلم هی  بیقراره

 

 

 

فقط با یک نگاهت شاد میشم

 

به زندون میبرم غم رو دوباره

 

اگه باشی ،رهایی با تو  میشه

 

دلم با عشق  دیگه کم نداره

 

 

نگاتو می کشم بر موج دریا

 

نگامو می برم تا اوج موجا

 

تنم تا  در نگاهت گرم میشه 

 

به ساحل میزنم امواج رویا

 

 

 

لباسی رو به رنگی از شقایق

 

به تن کن تا که من عاشق بمونم

 

صدامو در نفس ها عاشقانه

 

غزل رو در ترانه  بخونم


نگاتو میبری تا اوج چشمام


یه عشقی رو که میدی تو به رویام


سفر،  تنها شدن، معنا نداره


شبی بی انتها ، دنیا  نداره

 

سعید مطوری / مهرگان

 

از دفتر ترانه

شبی آیینه ها درهم شکسته...

 


نگاهت در دلم تغییر میشه

 

نمی دونم چرا دلگیر میشه

 

اسیرم در سکوتی بی  صدایت

 

غمت با من همش تکثیر میشه

 

 

غمی دارد قدم هایی که رفته

 

شبی آیینه ها درهم شکسته

 

سحر خورشید من با غم طلوعش

 

نگاهی در نگاه آروم و خسته

 

 

بگو با من چرا دل رو شکستی

 

تو رفتی در به رویاهام بستی

 

فراموشت کنم من لحظه لحظه

 

غریبی من نمیدونم که هستی

 

 

سعید مطوری/مهرگان

 

از دفتر ترانه

 

 

 

سراب بی معنا...


 

باورم چه می سوزد از فریب یک صحرا

آن سراب بی معنا در نگاه یک رویا

 

بی افق چه سرگردان در غروب بی حاصل

قایقم به تاریکی ، غرق  زیر  یک  دریا

 

 

بی ثمر، نگاهم شد، مرگ جستجو در من

ساحلی  ندیدم  جز ، سقف موج در گرما

 

 با نفس نفس غم را بی صدا به فریادم

درد  را به تصویرم در نگاه بی فردا

 

با فریب دیگر شد، یک سراب زیباتر

مرگ یک حقیقت را، کرد حقه ای برجا

 

من به چشم بی تابم در مقابلم دیدم

ساحلی تماشایی در نسیم روح افزا

 

عاشقی  به آرامی، پشت در نمایان شد

تق و تق در میزد ، با ترانه ای ، زیبا

 

عشق لحظه ها در من، با نوازشی رنگی

نقش ماه من، شب را ، رفت و رفت تا بالا

 

                با شراب بینایی ،روح من چه مستی کرد

                شایدم  حقیقت شد ،  آن سراب  بی معنا

 

                    

سعید مطوری / مهرگان

 

از دفتر گلشن

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سال نو بر دوستان مهرگان  مبارک باد


با نفس هایم بخوان ای هم نفس

 

شد رهایی با  جدایی  از قفس

 

در بهاری با گلی همدم  شدم

 

عشق باشد درجدایی ازهوس

 

 

این مرامی بوده از دیروز ما

 

شد  ندایی  با کلامی  از وفا

 

هر چه شعری در برم دیدی بخوان

 

تا ببینی  در شبی  آیینه ها

 

 

 

شاعری گفتم بخوان شعری جدید

 

از  سپهری  یا  مشیری  یا سپید

 

شعر نو، آوای دل ،با شعر ناب

 

شد مکانم، در دلم شعری پدید

 

 

هم غزل هم مثنوی هم شعر نو

 

هم سپیدی هم شبی در روبرو

 

شاد یا غمگین شدم در روز و شب

 

در نهایت شعر شد رو در جلو

 

 

همنوا با دل نسیمی  دل فریب

 

پرده ای در پرده، جاهایی عجیب

 

رفته بودم  تا که هوشیاری کنم

 

من رسیدم در مکانی  با حبیب

 

 

رفت هوشیاری ز من دیوانه ام

 

شد دلی با عشق  در میخانه ام

 

آمدم من شاعر ی مجنون شدم

 

در حقیقت شعر باشد خانه ام

 

 

من رها عاشق نظر کن حال من

 

تا ببینی عشق در  احوال من

 

شعر غم نیست بدان شادی بکن

 

با بهاری در گلی شد فال من

 

 

سعسد مطوری / مهرگان

 

از دفتر گلشن

 

دوستان عزیزم سلام

 

بهاری زیبا فرا رسید و بلبل به گل بوسه زد و عشق بر بال پروانه ها رقصید هر چند مشکلات بسیار است اما دل  بیمار نیست و در کنار حبیب طبیعت  به عشقبازی مشغول است من فرا رسیدن بهار را به تمامی دوستان سایت شعر نو و آوای دل و شعر ناب تبریک گفته و امیدوارم سالی سرشار از موفقیت داشته باشید.

 

 

 

 




تولدم  زیبا شد (سوم اسفند)

 

 

نگاه غریبانه ی من

 

به انبوه هجوم نور

 

که تاریکی را

 

به جایی دور می برند

 

وحشت و گریه ی من

 

دستی آشنا در نوازشی  گرم

 

اعتماد به زمین را

 

در من متولد کرد

 

و با بوسه ی شیرین مادر

 

اولین هدیه ی تولدم را

 

به زیبایی تمامی گلهای جهان

 

با اولین لبخندم گرفتم

 

و با تو مادر

 

تولدم زیبا شد...

 

سعید مطوری / مهرگان

 

 

بداهه

به محشر شد خدا گریان...

 


 

 

بگو بهمن

 

صداها عشق ها در من

 

نگاهی خاطراتم را  بجوشاند 

 

عزیزی گفت با من  که بگو از ماه در میهن

 

یقین گفتم شهیدی زنده در ما هست

 

سواری با دلی روشن

 

بزد دشمن

 



 

(به یاد شهیدان سوخته ی سینما رکس آبادان)

 

بزن باران

 

بسوزد سینما ، یاران

 

نمادی غم ، که ایرانم پریشان شد

 

نگینی با شهیدانی، به محشر شد خدا گریان

 

زنی سوزد در آتش کودکی زایید

 

خدایا سوزدم جانان

 

زدل با جان

 

سعید مطوری/ مهرگان

 

از دفتر زلال

 

• دوم بهمن سالگر تولد شعر زلال را به دوستان زلال و پدر سبک زلال استاد دادی عزیز تبریک می گویم.




 

با گناهی بر زمینی

 

ای جوانی با بهارت در کمینی

 

مرگ پاییزی کمانی داده در دستی غریب

 

گر که هوشیاری نباشد گل نبینی

 

با خطا  ای دل حزینی

 

 

مالکی بر دل شقایق

 

روح شعری، شاعری ،گل در خلایق

 

عشق کوتاهی اگر دل را به غم برد، عاشقی مُرد

 

خاطراتی بوده با زهری حلایق

 

نبض غم در دل ، دقایق

 

 

 

سایه گاهی یار کس شد

 

با نگاهش بر تنی بی جان، نفس شد

 

یک  سیاهی در تنم ، وقتی به نوری پشت کردم

 

ترسِ من رسوا شدن، در دل جَرس شد

 

شد فریبی یک قفس شد

 

 

 

سعید مطوری /مهرگان

 

از دفتر زلال

 

 

زلال عروضی قافیه دار پیوسته

 

 

Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA

(1)



وقتی که  هستی

 

باعشقی خواب آلود


خمیازه ی واژه ها


دهان شعرم را

 

 باز می کنند

تا دندانهای غمهایم را


یکی یکی بشماری


پیش کشی نیست


راحت بشمار...

 

(2)

 

سکوت زبانم

 

 پایان فریادم نیست

 

به چشمانم نگاه کن

 

سکوت را شکسته

 

با خونی که در سفیدیش جاری است

 

شهید اشک من غلطیده در خون

 

بر روی زمین افتاده

 

مواظب قدمهایت باش...

 

 

 

(3)

 

نگاهی سوخته

 

قدمهای کشیده بر زمین

 

و دست تهی از یک حقیقت

 

داس برداشته آماده ی درو

 

ساقه ها را نشانه رفته

 

می برد اما

 

ریشه باز هم تولد یک جوانه را

 

نویدی روشن است...

 

سعید مطوری /مهرگان

 

از دفتر شعر سپید

                                   

مترسک...



 

 

 

میان دو ابرویم

 

پرستویی لانه اش را

 

با آب دهان

 

و خاکی که گذر زمان

 

بر  روی من ریخته

 

اندک اندک می سازد

 

لانه ای رو به آسمان

 

بی در و پنجره

 

برمیدارم

 

کلاهم را با احترام

 

تا تمامی آسمان را

 

به او هدیه کنم

 

نمی بینم

 

اما حس می کنم

 

درون لانه

 

 دو تخم به اندازه ی چشمان نداشته ام

 

تکان میخورند

 

پیشانی ام و تن پرستو

 

گرمابخش آنها  

 

 

شکستند جوجه ها

 

 

 تخم خود را

 

پرستو و دو جوجه اش

 

نشان امنیت را

 

آویختند بر سینه ام

 

و من زیباترین

 

 مترسک دنیا شدم

 

 

 

دفتر شعر سپید

 

 

 

 

سعید مطوری / مهرگان


Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA

آتش به خیمه ها ...



 

در کربلا حقیقت  نفسی کشید و رفت

 

بر ماسه کودکی یک قفسی کشید و رفت

 

آتش به خیمه ها ،غم  تپشی به سینه شد

 

 تصویر جنگ را درد   کسی کشید و رفت

 

 

دردی به دل خریدم  ،نفسم شماره شد

 

یک /دو / سه/ یک درختی به تبر نشانه شد

 

شاید  فقیر  باشد،  تو ندیده ای مگر؟!

 

ایمان چه سخت در گور به یک بهانه شد


سعید مطوری/ مهرگان


از دفتر محرم


Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA

محرم آمد دلها باز زنده می شود...



 

ماهی به پرچم آمد جوشن سفر نگاری

با عشق در نگاهی عاشق به تک سواری


ساقی به کربلا شد با عزم یک صداقت

بی آب شرمِ جانش هر دفعه غم خماری


مشکی نگاه در دل تا شوکران  بیارد

تا زخم تشنه گی را مرحم شود شماری


پیمانه آب دستان، آیینه شد به رویش

تصویر یک برادر لب تشنه بیقراری


آبی ز دست بازش بر رود شد هم آغوش

بی آب گشت دستان در رنج غمگساری


آمد  به  دل خریدار این بیت  در نگاهم

با عشق من  خریدم یک بیت سوگواری

 

سعید مطوری/مهرگان


از دفتر محرم


بستنی چشمانش/ غزلی جدید از مهرگان


 

خسته می گشت  سرد، بی تو چنان

مرد بی کس ، شکست ،بی تو بدان

 

بوسه زد شیشه ای که آنطرف است

دختری بی حجاب  بوده عیان

 

بستنی لیس میزند، چه عسل

رنگ لب سرخ ،با سفید روان

 

چشم شیرین مثل بستنی اش
سرد و بی روح، تف به روی زمان

 

آتشی زد دلی که عاشق او ست

با نشانی به عشق  تیر کمان

 

لعنتی دشمنی چه بی رحم او

زد به  قلبی   تیر، بوده نهان

 

بوی  گندیده اش  پراست از  خون

عشق او تخت خواب پیر و جوان

 

با کمی پول، خنده ،راهش باز

عشق سیری به یک هوس تو بخوان

 

نقش میزد هوس به کام زنی

تن به تن تا نفس نفس دل و جان

 

 در نهایت زنی مویش به هم

گاه پیر است گاه شیک و جوان

 

سعید مطوری / مهرگان

 

از دفتر گلشن



زندان و تنهایی...

 

 

(1)


 

در دستان زندانبان

ران مرغ گزیده ای

با چاشنی فحش های رکیک

و نگاه گرسنه ی زندانیانی که

اندیشه های خود را لیس میزنند


 


(2)


نگاهش را دزدیدم

 

به گل شقایق خندیدم

 

حواسم به آسمان نبود

 

که خورشید سایه ام را

 

آرام کشته بود




(3)

 

باید گذشت ازجاده تنهایی

 

 

جاده اتوبان است

 

سرعت ببخشید

 

برای سبقت گرفتن

 

فشار پدال گاز کافی است

 

نترس اینجا کسی شاخ به شاخ نمی شود

 

سعید مطوری /مهرگان

 

از دفتر شعر کوتاه

 

رنگین کمانم

 


رنگین کمانم

 

در رنگهای متفاوت

 

در آسمانی که مرا نقش میزند

 

تو احساسم را ببین

 

که چگونه شعر می شوند

 

تا بدانی که زندگی

 

تنها یک گل سرخ نیست...

 

سعید مطوری/ مهرگان

 

از دفتر شور عشق

آخرین ،همیشه در حسرت اولین است...

 

اندیشه هایم در پستوی خیال

 

و  آرزوهای دست نیافتنی

 

که تبخیر می شوند در بستر محال

 

نگاه تنهایی مرا

 

به آخرین امید می برد

 

وحسرتی در قطره های اشکم

 

بر دامن پر نور خداست

 

که ای کاش امید اولم بود

 

  آخرین ،همیشه در حسرت اولین است...

 

سعید مطوری/ مهرگان

 

از دفتر تنهایی

 


ارمغان بی وفایی..

                                                    

يا لطيف

 

  ارمغان بي وفاي

 

 

 

        در يك روز،مانند روزهاي ديگر كه براي بعضي ها خوب ،وبرا  ي بعضي ها بد است، كامران با سگش كه دودست خودرا   روي درب، قسمتي كه شيشه پايين بود،گذاشته و ضبط ماشين بلند وفقط مي شد صداي،طبل آنرا    فهميد،مردم را نگاه مي كرد.

      هركس آن صحنه را ميديد يك حرفي ميزد،يكي مي گفت:

چه سگ قشنگي

 ديگری مي گفت:

 اين سگ نجس است،چطور آنرا درجلوي ماشين  گذاشته،اگر من بميرم سوار اين ماشين نمي شوم.

     چند دختر با خنده به سگ نگاه مي كردند ويكي  پررو تر بود نزديك آمدو به كامران كه حالا پشت چراغ قرمز ايستاده بود،گفت

-:بي معرفت جاي من را به  سگ دادي

 كامران چون دل پري داشت،گفت:





ادامه نوشته

میزبانی رمضان.. ماه مبارک رمضان گوارای روح و جسم تان باد.



بلوغ دعایم


راه به آسمان می برد


تا مرا ستاره چین لحظه ها کند


در شبی که قدر خواهم داشت


ودانستم تشنگی معرفتی از آب است



و گرسنگی غفلت را می برد


تا هوشیاری


نفس فریاد می کشد بر سر عشق


و عشق می گوید


این لحظه ها از آن من است


برو دور شو رمضان میزبان من است


و خدا را دیدم در سیمای دختران خورشید


که سبد سبد نور در دستانشان می رقصید


و خورشید گیسوانشان را

چه زیبا بافته بود


به من رسیدند


نگاهی به لب های تشنه ام


و شکم گرسنه ام


و نفسی که مدام به  آنها می گفت :


دور شوید


من یازده ماه با او هم آغوشم


و روح و تن خسته ی من


دختری نزدیک آمد


چقدر برایم آشناست


پیاله ی نور در کامم ریخت


و سیاهی باز هجرت کرد


ای کاش خانه خرابش کنم


این نفس دامن گیر را



این نفس دامن گیر را


با میزبانی رمضان...


سعید مطوری /مهرگان


از دفتر شور عشق

سه شعر کوتاه...

 

(1)

 

گاه شعرم  از پستوی خیال

 

تولدی از یک خاطره را

 

تا انتهای من

 

تا احساس تو

 

بر دوش زمان می کشد...

 

(2)

 

 

تنهایی

 

 خلوت عاشقی

که خستگی را

خانه ای ساخته

کمی کوتاه تر

 

حوصله ها خوابند...

 

(3)

 

امیدم را

 

زیر یک سنگ هزار چشم دیدم

 

  که   چشمانش خوب نمی بیند  

 

من  نیازمند  هزارعینکم...

 

سعید مطوری / مهرگان

 

از دفتر شعر کوتاه

شب شعر غروب شرق...

انجمن شعر آبادان

شعر شاعران آبادان

به نام خدا

شب شعر غروب شرق بمانسبت ارتحال حضرت ام خميني (ره) در تاريخ 19/2/91در سالن ثامن الائمه با حضور شاعران و شعر دوستان آباداني و با همكاري اداره فرهنگ و ارشاد اسلامي آبادان و بسيج هنرمندان برگزار گرديد.شب شعر با شعر خواني حاج محمد سروش از شاعران پيشكسوت آبادان آغاز گرديد و در ادامه با شعر خواني شاعران آبادان ادامه يافت.شعر هاي بسيار خوبي درباره حضرت اما خميني ره،شعر دفاع  مقدس و آييني خوانده شد.البته بايد از عدم حضور بسياري از شاعران انجمن شعر آبادان گله مند بود.كه اين مورد در هيات مديره ي انجمن مورد بررسي قرار خواهد گرفت.

در پايان جا دارد از جناب علواني رياست محترم اداره ي فرهنگ و ارشاد اسلامي،جناب آقاي عليزاده معاون ايشان،جناب آقاي عبديان از بسيج هنرمندان شهرستان آبادان،جناب خواجه مسئول روابط عمومي ارشاد آبادان و شاعراني كه با شعر خواني ما را در برگزاري اين شب شعر ياري كردند كمال تشكر و امتنان را داشته باشيم.



 

ای رزمنده

 

اذان جنگ میخوانی

 

بر گلدسته ی تفنگت

 

ونماز حماسه ات

 

دشمن شکن

 

با شیرینی لبخندت تو

 

بر سجاده ی شهادت

 

سجده خواهی کرد...

 

(2)

 

غریبانه می روند

 

رزمندگان دیروز

 

و جانبازان امروز

 

این رسم کوچه ها نبود...

 

(3)

 

ای آبادان

 

در کعبه ات

 

شهیدان گمنام

 

غریبانه در طوافند

 

 (4)

 

بهمن با گرمای خرداد

 

زمستان را شکست

بهار در زمستان

 

نوید پیروزی...

 

جنگ و صلح در آخر

 

و روح خدا

 

در آغوش آخرین بهار آرمید...

 

سعید مطوری/ مهرگان

 

از دفتر اشعار کوتاه