لاک پشت

 لاک پشتی پیر

هر روز

از تپه ای بالا می رود

و نگاه می دوزد به غروبی در دوردست ها!

دره های این حوالی

هر روز عمیق تر می شوند

و توفانی که قرن ها پیش متولد شده بود

درختی چند هزار ساله را از ریشه در می آورد

در خواب هایم

توفان و تپه سر می شکنند

غروب ؛

جنگلی را در دوردست ها به آتش می کشد

و لاک پشتی پیر

                        به دره ای عمیق

سقوط می کند .

محسن برزگر

تیر ماه 1392

مروری بر داستان بلند « صفر مرزی »

به نام خدا

 

مروری بر داستان بلند « صفر مرزی »

 

لیلا جلینی متولد 1357 در تهران و فارغ التحصیل رتبه اول کارشناسی ادبیات نمایشی از دانشگاه هنر است . وی همچنین منتقد و مجری کارشناس جلسات نقد داستان بوده و دو کتاب در پرونده خود دارد : کتاب نگاهی دیگر (ظرفیت های نمایشی خاطرات مکتوب دفاع مقدس) و نمایشنامه کوتاه منیرو و سومین اثر او داستان بلند صفر مرزی میباشد که توسط انتشارات امیر کبیر در زمستان سال 1391به چاپ رسیده و در نمایشگاه کتاب امسال در دسترس خوانندگان و دوستداران ادبیات قرار گرفت.

 

داستان صفر مرزی ، سرگذشت دختری است به نام پونه که نویسنده معرفی شخصیت اول داستانش را به عهده خود او می گذارد تا با این عمل هم شخصیت داستانش را وادار به یاداوری دست و پا شکسته گذشته خود کند و هم از این طریق روایت داستان را از زبان خود او برای مخاطب نقل کرده باشد.

پونه شخصیت اصلی داستان دختری نوجوان با شور و هیجان نوجوانی است و روایت داستان در اوایل شروع جنگ ایران و عراق می گذرد . هنگامی که خانواده او برای فرار از نا امنی جنگ به دستور پدر تصمیم به رفتن به شهری دیگر میگیرند ولی پونه به دلیل علاقه اش به امیر حسین (پسر همسایه پونه) و علاقه اش به ماندن در نزدیکی او به هر روشی متوسل میشود تا پدر را برای نرفتنش همراه آنها متقاعد کند و بالاخره موفق می شود :

 

" زار می زد و گریه میکرد نمی خواست از خانه اشان برود . بمب و موشک می زنند که می زنند. جنگی چند روزه است و تمام می شود . اما پدر قاطع گفته بو د: نه . گفته بود باید دختر ها بروند پیش مادرشان خانه مادربزرگ  ، نمی خواست ناموسش دست دشمن بیفتد . اگر جنگی چند روزه هم بود انگار میکنند مسافرتی رفته اند و خوش می گذرانند .پونه نمی خواست دل بکند ، دلش پیش امیر حسین بود . می خواست تا وقتی آنها هستند ، او هم بماند . کلی بهانه تراشیده بود و دل پدر را به دست آورده بود تا بماند و کمک حال مردم باشد . دلیل هم آورده بود ، اینکه تابستان آن سال رفته دوره امداد گری دیده ، حتمن کار خدا بوده و حالا بهترین وقت است که زکات عملش را پس بدهد. از تمام نقاط ضعف و قدرت پدر وارد شده بود . از مام وطن گفته بود و ناموس و زکات سلامتی و علم و چیزهای دیگر تا پدر راضی شده بود او بماند. "    (صفحه 37 پاراگراف آخر)

اتفاق اصلی داستان زمانی رخ می دهد که پونه با دختری روبرو میشود که ادعا می کند گم شده است و خانواده اش در خرمشهر زندگی میکنند و پونه برای کمک به این دختر شخصن راهی خرمشهر میشود و در میانه راه اسیر می شود در واقع گروگان یک عراقی در خانه ای متروکه نزدیک مرز دو کشور تا شاید روزی بتواند پونه را با برادرش که در ایران اسیر شده بود جا به جا کند .

 

" به حرف منیژه هم گوش نکرد که را ه های خرمشهر یک در میان باز است و در بلبشوی بمباران این بچه حتمن اشتباه می کند و بهتر است او را تحویل نیروهای بسیج بدهند . پونه هم باد به غبغب انداخت که در شهر مانده تا همین کارها را انجام بدهد و کمک حال مردم باشد . منیژه هم مثل همیشه گفت که شریک کله خری های او نمی شود . منیژه رفت به پدر پونه خبر دهد تا نگران او نشود و پونه رفت...رفت تا سر از خانه صفیه در آورد...از ته ته دنیا. "صفحه 38 پاراگراف اول

 

تمام روایت داستان صفر مرزی از زبان پونه بیان میشود و در زیرزمینی که سالها در آن زندانی است و سعی میکند خودش را با خاطره هایی کمرنگ و غبار گرفته که از گذشته اش به یاد می آورد زنده نگه دارد از رابطه حسی خودش با پسر دایی مصطفی  و نامه ای که آخرین و تنها یادگاری او در این تنهایی است و خو گرفتن با زنی به نام صفیه که هم زندان بان او به شمار می رود هم به نوعی سنگ صبور او در تحمل شرایط سختی که با آن دست و پنجه نرم می کند . زنی با هوش و سخنور که هیچ گاه او را نمیشناسد و پیچیدگی های رفتاری منحصر به فردی دارد که پونه تا آخرین لحظات داستان هم نمیتواند شناخت درستی از او پیدا کند . و سرانجام پونه بعد سالها زندانی بودن در زیرزمینی تاریک اجازه رفتن به او میدهند و صفیه او را برای رفتن آماده می کند و پونه که بعد از سالها نور خورشید چشمانش را میزند به راه می افتد....

 

" خودش را نیشگون گرفت و آخی گفت . جای شکر داشت که خواب نبود و همین قوت قلبی بود برایش . خواست پسر را صدا بزند و تمام حرف های تلمبار شده اش را پشت هم بیرون بریزد  و بگوید ، نرو ، صبر کن و ... همین ! بعد این همه سال فقط همین دوکلمه بود . حرف دیگری نبود. ذهن در یک آن خالی شده بود همین دو کلمه هم از هزار و یک دست انداز رد شدند و دست آخر شد آوایی گنگ و نا مفهوم که از گلویش بیرون آمد و تنها خودش شنید و خودش . پسر داشت با گله اش دور می شد و پونه فقط اشک در چشمانش می نشست . تمام قدرتش را جمع کرد ، چشمانش را بست و بلند فریاد زد :

 « ایـ ...ران!» "  صفحه 78 پاراگراف آخر

سرگذشت غم انگیز پونه دختری با شور و هیجان جوانی وقتی سال های سال و بهترین دوران زندگی اش را به اجبار در زیززمینی تاریک میگذراند. وقتی زمان مفهوم خود را از دست میدهد و پونه تنها میتواند رویاهایش را در چارچوبی تاریک و بوی نا گرفته  مدام به یاد بیاورد ...اشک بریزد و آنها را به فراموشی بسپارد. اشک بریزد برای کسانی که دوستشان داشت و اکنون تنها تصویر فراموش شده ای از او به جای مانده و او تا ابد به خوابی کابوس وار رفته است و با سیاهی و تباهی خو گرفته است با صفیه خو گرفته است و با داستان های بدون نقص و فریبنده اش که بیش از سی سال پونه را پای بند ! خود می کند.

و بی شک این داستان نیز چون داستان های مشابه از زاویه ای متفاوت به نقش جنگ و تاثیر آن  بر زندگی فردی و اجتماعی یک جامعه نشان میدهد و داستان در نقطه ای میان دو کشور(صفر مرزی) در حال جنگ رخ می دهد و همزمان نقش مخرب جنگ را برای مردمان هر دو کشور درگیر و تاثیر منفی آن بر زندگی مردم عادی هر دو کشور را  نشان می دهد.

نقدی که میتوان بر این داستان زیبا دانست زمانی است که نویسنده در توصیف روایت ها و توجه به جزئیات چنان غرق میشود که مخاطب مدتی از روایت اصلی داستان باز می ماند و در زمان برگشت به جریان اصلی داستان گاهی نیاز به مطالعه دوباره  آنچه گذشته ناچار میشود و همچنین سکانس هایی که بریده بریده از گذشته در ذهن پونه تداعی میشود گاهی اختلاف زمانی اتفاق افتادن میان این دو سکانس چنان زیاد است که ذهن مخاطب مدام به یاداوری گذشته پرت می شود گذشته ای که هنوز کامل نیست و شاید بهتر بود خود نویسنده هم در جاهایی به کمک پونه و مخاطب بیاید و بعضی از اتفاقات مهم گذشته را برای ذهن مخاطب روشن تر بیان کند .

پایان داستان صفر مرزی شاید نقطه قوت و شاید هم به نو عی نقطه ضعف این داستان به شمار آید و قضاوت در این باره به عهده مخاطب خواهد بود و نوع برخوردش در مواجهه با پایان داستان صفر مرزی.

" چشم هایش را بست دلش جبغ چلچله ها را می خواست . دلش باران می خواست . بارانی که شرشر ببارد و تمام پوست و استخوانش را بشوید و خنکش کند. باران نبود اما خنکای چمن خیس را زیر پوستش احساس می کرد . نفس کشید . عمیق نفس کشید و بوی میوه کنار و علف خیس را در جانش ریخت. بوی تند ادوکلن انگلیسی ، بوی نم ظرف های سفالی  یادگار مادربزرگ . بوی فلافل تند که با بوی ماهی دودی بازار در هم می آمیخت ، بوی دست های پدرش که بوی چسب و کتاب تازه می داد ، بوی آغوش مادرش ، بوی بوی...بوی... نور چشم هایش را می زد. اما مهم نبود . رنگ قرمز ، نارنجی زیر پلک ها را دوست داشت ، لکه های نورانی کوچک دوست داشتنی که هر کدام اندازه یک پولک بودند. پولک های هفت رنگ ماهی که دور از چشم مادر جمع می کرد و می شست و به بند می کشید . پشت پلک هایش سایه ای احساس کرد چشم باز نکرد . مادرش بود که داشت غرولند می کرد : « دخترای قد تو دارن بچه داری می کنن خونه شوهر ، ئو وخ تو عین سوسمار خود ت رو پهن کردی زیر آفتاب ، از هیکلت خجالت بکش بونه!»

اشک از گوشه چشم هایش جاری شد. نور بد جور چشم هایش را می زد. " (صفحه  آخر پاراگراف آخر)

 

محسن برزگر

تیر ماه 1392