سروده ها و دلنوشته های ســـیمــــین

زمانی میشود که جز سرودن و بازی با قلم و کاغذ راه دیگری نیست . من هم مینویسم تنها برای دل خود و تمام

سروده ها و دلنوشته های ســـیمــــین

زمانی میشود که جز سرودن و بازی با قلم و کاغذ راه دیگری نیست . من هم مینویسم تنها برای دل خود و تمام

نوبرانه عید

آسمان را قاب گرفته ام  

 

و لبخندی که  

 

تو از ته دل به پنجره ، عیدی خواهی داد   

 

به صدای جیرجیر درب چوبی

 

گره می زنم  

 

و خواب دیشب شاپرک را برای تو  

 

تا صبح تعبیر می کنم   .  

 

انگار میهمان داریم  

 

صدای شکوفه خاتون های بهار  

 

گوش غصه هایم را کر کرده  

 

و از رقص ماهی های تنگ های دایره ای  

 

یک عکس برای  

 

چشم هایم می گیرم  .  

 

وای از اتوبوس آخر جا مانده ام  

 

حالا با پای پیاده  

 

همه سبزه های باغچه های خیابان را  

 

زیر رد پایم قایم می کنم و  

 

با خودم پای سفره هفت سین می برم    

 

* سیمین *  

 

سین سفره هفت سین منی

وای اگر اینجا    

در این فصل بهار     

سراغ یک خاطره ناب را بگیرند  

 

چه کنم ؟ 

 

وای اگر  

 

حرفی از یک شب پره و خواب بگویند  

  

چه کنم ؟ 

  

نکند سر سفره هفت سین دلشان  

 

خاطره ام  

 

یک سین از آن هفت سین بشود ؟ 

 

نکند خواب تو و آن شب پره ها  

 

روزی به گمانشان

 

تحسین بشود ؟ 

  

تو خاطره ناب منی و تمام  

 

 تو یک سین از هفت سین منی و تمام   

 

وای اگر  

 

ماهی قرمزِ تنگِ دلِ آن دگری بشوی  و  

 

من تُنگ دلم خالی از تو بشود  

 

چه کنم ؟  

 

 

* سیمین *  

 

 

اجبار

بیا این انکار را معنی کن   

بیا این اجبار را تعبیر کن  

 

نه این انکار نیست   

اجبار است   

بیا این اجبار جانفرسا را   

 تهدید کن   

 من از اجبار بی حد و  

 

از این انکار بی توصیف  

 

سخت گریزانم  

 

بیا جان را از این احساس  

 

پر انکار  

 

تفسیر کن  

 

* سیمین *

 

دروغ

می خواهم باز هم به من دروغ بگویی  

  

می خواهم همه دروغ هایت  

 

سرفصل  آواره شدن هایم بشود  

 

می خواهم  باز هم  

 

به دروغ از من بگذری  

 

ولی بدانم  

 

که تو گذشتنی نیستی  

  

* سیمین *

نگاهم کن

آهسته می آیم  

 

نگاهم کن  

 

برای بار دیگر  

 

با  آن نگاه صدایم کن  

 

کمی در خطوط آخر خواستن هایت  

 

گم شده ام  

 

از خودِ گم شده ام جدایم کن  

 

تو باورم کردی  

 

تا نفس داشتم  

 

نگاهم کردی  

 

باز هم نگاهم کن  

 

باز هم صدایم کن  

 

تو را سخت کم دارم  

 

* سیمین*

بیا طلوع من باش

برای فصل ماندن  

 

گویا هنوز شکوفه نیستم  

 

برای با تو خواندن  

 

گویا هنوز پرنده نیستم  

 

نمی خواهم قفس بمانم  

 

نمی خواهم بی همنفس بمانم  

  

برای آغاز بهار چشم هایت  

 

بیا طلوع من باش  

 

بیا کاری بکن  

 

بیا نماز بی وضوی من باش

  

 

* سیمین *  

 

خودت خواستی

 ---   برای بهانه ای که خواستی تا رها باشی اینهم بهانه ----- 

 

 

انگار بهانه می خواستی 

 

 انگار روز های بی ترانه می خواستی  

 

باشد بهانه را ساخته ام  

 

بیا بردار و بی من سر کن با خود و 

 

یادت بماند که خودت خواستی  

 

*سیمین *  

 

  

 

در خود تاب می خورم

صدای بی صدای تو


که در من می پیچد


را ه را گم می کنم


و زمان را به بازی می گیرم    و


شاید هم گول می زنم راه را


و  واژه های تو


که در من جاری می شود


در خود می پیچم


و شاید برای همیشه 


در خودم تاب می خورم


و نفرین می کنم ماه را .



* سیمین *


http://pegah63.persiangig.com/image/mahtab.jpg

گذر

عبور ساده ای نیست


گذشتن از نگاه تو 


اما باید گذشت


از نگاه بی گناه تو



* سیمین *


http://www.sharemation.com/golmangoli/343i5vc.jpg


می خواهم راهی بشوم

صدای نبض باران را نمی گیرد کسی  

 

می شورد دلم را این هوای دلواپسی 

 

باید که راهی بشوم  


باید از این همه وابستگی خالی بشوم  


دست صداقتم را کسی شاید بگیرد امروزِ روز  


شاید بسوزد دل او از اینهمه آه و سوز  


از اینهمه تنهاییم خسته شدم   

 

مثل مرغی،  بال و پر بسته شدم  


چرا کسی حرفی از هوای تازه نمی زند باز  


چرا کسی اینجا حرف تازه ای نمی کند آغاز 


 

امروز مثل دیروز بود و  


فردا مثل امروز خواهد بود  


هوای خانه کمی تنگ است  


دل ها مان برای کمی آواز هم در جنگ است  

 

می خواهم راهی بشوم   


مثل باد هرجایی بشوم   


می خواهم از خود و خاطراتم  

  

بگذرم و دوباره آنجایی بشوم  


سد راهم نشوید   


می خواهم بروم باز آوارۀ جایی بشوم  

  

*سیمین*  

 

http://www.sharemation.com/pedram1/12527.jpg

آن منم ...آن تویی

آنکه می بیند جفایت را منم


آنکه می گیرد


دست هایش را روی صورت


سخت  می گرید هم منم


آنکه بی مهابا با من و دل


روز و شب بد می کند


 اما تویی 



چاره ای نیست


باز هم


آنکه بی پروا


اشک در چشم خود


حلقه نموده روز و شب 


آن منم



دست بر بالین یک خاطره


از روی ناچاری کشیده


آن منم 



آن که خطی از ابطال


روی رد من و اشکِ چشم دیده


آن تویی 



آن که گردی از فراموشی


روی احساس دلم پاشیده


باز هم تویی



من دچارم، چاره ای نیست


من باز هم می بارم


چاره ای نیست 



ولی آنکه روزی بی تو و یادت


می رود از جان تو


آن منم 



آنکه افسوس غبارِ


راه رفته ام را می خورد


تنها  تویی 



* سیمین *


صبح سپید

این جا رسم بر این است


بر زمانه سلامی بکنیم


پشت پنجره به آفتاب نگاهی بکنیم



این جا رسم بر این است


به سپیده لبخندی بزنیم و


با ترنم روز صفایی بکنیم



نه که حسرت به دل یک صبح سحر


زیر یک خاطره وا مانده باشیم و


هیچ نگاهی نکنیم



نه ! 


اینجا رسم بر این است


که آفتاب خدا هم پیدا نبود هیچ اگر


باز هم ماجرای صبح را باور بکنیم



چه رسم عجیبی دارد این صبح سحر


با دل آن پرندۀ از قفس زده پر



به نگاهی از آسمان دل خوش کرده 


به جرعه ای  از قطره باران منقار پر کرده



اینجا رسم بر این است


هر صبح سحر


لب لبخند زنی


بلرزاند دل خورشید را


امید دل مردی


برقصاند صبح سپید را



اینجا رسم بر این است


به امروز سلامی بکنیم



* سیمین *



http://www.bethgalston.com/images/MirrorPiece_63.jpg




هوای ماندن سخت است

تیک تاک ساعت خوابم را نپراند  

  

فکر فردا   

 

خواب را از من فراری داد و از من راند  .

 

فریاد صبح سر به سرم نگذاشت  

 

فکر این بار سنگین اطاعت ها  

 

قلقک داد سرم را و بعد  

 

پا به فرار گذاشت   .

 

من از صبح ترسیدم  

 

من از امروز هراسیدم  .

 

من از تیک تاک ساعت ها  

 

از انزجار آفتاب و ابرها

 

از همه نگاه ها و حقیقت ها  

 

در کابوس شبانه ام   

 

فرار می کردم  ،

  

من از صدای التماس آن حیوان بیچاره  

 

دم سرمای سحر گاهی اسفند ماه  

 

خوابم نپرید  ،

 

من از این باور سخت انسان بودن و انسان ماندن  

 

تنم رخت از جان امیدم درید  . 

 

من از حجم واژه ها  

 

که مثل انفجار یک دنیا 

 

 بر سرم آوار می شد  

 

من از تن سختی دل های این مردم  

 

که بر باورم آزاد می شد  

 

پریشان می شدم 

 

     هراسان می شدم

 

از خودم ترسیدم  

 

نکند من هم انسان بشوم  

 

سخت و  سنگ و  بی رحم . 

 

نه من گمان می کنم امروز  

 

هوای ماندن کمی سخت است  

 

باید رفت    

 

گمان می کنم  امروز  

 

جان من  

 

نای ماندن ندارد هیچ  

 

باید رخت بربست  

  

* سیمین *  

 

 

 

 

 

فریاد نزن

فریاد نزن

دست هایم می لرزد


تو که در من فریاد می شوی

جان من می ترسد


من صدای خراشیدن پلک را

روی خواب می شنوم


و نم نم باران را

روی خشکسالی زمین


من فریاد رگبرگ گل ها را

که با موسیقی باران جان می گیرد را

می شنوم


فریاد نزن

من صدایت تو را هم می شنوم


فریاد نزن

دست هایم می لرزد

و پلک خوابهایم می پرد


فریاد نزن

می ترسم


* سیمین *


http://littleangellog.com/wp-content/uploads/2009/05/d981d8b1db8cd8a7d8af.jpg