سروده ها و دلنوشته های ســـیمــــین

زمانی میشود که جز سرودن و بازی با قلم و کاغذ راه دیگری نیست . من هم مینویسم تنها برای دل خود و تمام

سروده ها و دلنوشته های ســـیمــــین

زمانی میشود که جز سرودن و بازی با قلم و کاغذ راه دیگری نیست . من هم مینویسم تنها برای دل خود و تمام

دلنوشته های امروز

انگار همه سکوت باورش شده هیچ نسیمی نخواهد وزید


 و دست های آلوده ای به خاطرات


در هوای بی تو ماندن پرسه خواهد زد .


انگار همه امروز من باورش می شود


 و یا خواهد شد که چشم هایم


دیگر هیچ دل انتظاری نخواهد داشت


و انگار بی رمق مانده صدای باور های من .


چه تاب می خورم امروز


روی خاطراتی که گذشت و


صاعقه هایی که به اشک هایم اصابت کرد .


کاش می توانستم


درد تلخ یک انکار را


به جان بخرم


و یا حتی تو را برای آخرین بار انکار کنم .


ای کاش پایم جان دویدن


برای فرار همه آنچه گذشت را داشت .


ولی انگار باز هم


من متلاطم در یک فاجعه افکار شده ام


و در مه غلیظ باور های مسموم غرقم .


گمان هایی باطل از داشتن هایی باطل تر


مرا می خورد


و من از انزجار با تو نماندن


پا به فرار خواهم گذاشت.


و ای وای


دست هایی که توان تاب دادن گیسوی مرا نداشت


حکم به ناپاکی تن داد و رفت


چشم هایی که تاب هم نوا شدن نداشت


مجرمم کرد به دیده آلوده و رفت .


و انگار باز هم


من به غربت یک انفعال دچار شده ام


و هیچ گمانی مرا آرام نخواهد کرد



·         سیمین

کمی انسان بمانیم

 

ما آدم ها گاهی آنقدر در تن افکار پوچ و بیهوده امان پیچ می خوریم

که گاهی یادمان می رود

 دیروزترها  به دور از همه نگاه ها، کوچه باغی در تنهایی امان ساخته بودیم 

و گاه گاهی صفایی داشتیم

یادمان می رود گاهی برای دلمان شعری می نوشتیم و می سرودیم،

 گاهی با گنجشک های خیالمان پرواز می کردیم .

ما آدم ها آنقدر در تن بی هدفی مان چون کرم ابریشمی تار می تنیم که

گمانمان یادش می رود

 به چه آسمان هایی که سفر نکرده بود .

گاهی قرار هایمان را با چشممان فراموش می کنیم

گاهی تمام آن دیوانگی کردن های موی پریشانمان را در باد

به دست فراموشی می سپاریم

انگار دیروزی نبوده است که شاد بوده باشیم

انگار همیشه همین کنج عزلتی بوده که امروز برای خود ساخته ایم

فکرش را بکن

کمی آنطرف تر از نگاه تو

کمی بالاتر از افکار تو

نگاهی سخت ویران تو شده و آن بالاتر از فکر تو کسی  تمام روز و شب

به تو فکر می کند

فکرش را بکن تو روزی تمام هوش و حواس خیال او بودی ....

ما آدم ها گاهی فراموش می کنیم

تمام روز بهانه امان بود و تمام آفتاب دلخوشی امان

فراموش می کنیم در تن یک خاطره هزار بار تکرار می شدیم

چه ساده از یاد می بریم همه عاشق بودنمان را

چه ساده از یاد می بریم دیوانگی کردن هایمان را

ما آدم ها گاهی از خلقت باران هم چشم می پوشیم

از بوی نفس یک شبنم هم فرار می کنیم .

ما آدم ها آنقدر در تن بی فرجامی امان گم می شویم

که تن پوش احساس انسان بودن مان را گم می کنیم

و هیچ از عریانی بی سرانجامی امان هم نمی ترسیم

چه گوارا می نوشیم حس نا امید بودن را

و چه لذیذ می چشیم طعم فلاکت افکارمان را.

ما آدم ها از فرط خود نبودن

به انقراض یک حادثه تلخ می اندیشیم و

بعد

انتهای یک اتفاق می شویم .

تمام رد پاهای رفته را فراموش می کنیم

و به دست یک نسیم می سپاریم و

دریغ از  اینکه لجاجت بودنمان بیش از یک عبور ساده است .

ما آدم ها چه ساده همه خواستن های دلمان را می جویم و هرگز

به زبان اشاره به خودمان یک واژه ناب تقدیم نمی کنیم .

ما آدم ها گاهی یادمان می رود که آدم بودیم ....

آدم برفی های بیچاره بیشتر از ما آدم ها یادشان می ماند

هر زمستان که

کسی نام آدم به آن ها داد

با وجود تمام دل نداشتن ها و عاشقی نکردن هایشان ..

چه بیهوده در خودمان می پیچیم

چه بیهوده در نگاهمان

نقشی از نیستی می بافیم .

چه سخت شده زیر بار همه افکارمان برویم

چه سخت شده بارور کردن عشقمان هر روز جان کندن هایمان

ما آدم ها گاهی فراموش می کنیم که کم از آدم برفی داریم شاید

ولی هنوز هم در کوچه باغ های خاطرات کهنه

فواره ای هست

خاطره ای هست

مردی هست و زنی هست

که بی گمان خاطراتش را به باد می دهد و

تمام هستی اش را

در خود تنهاییش نیست می شود.

ما آدم ها گاهی تن یک رویا را می جویم

و آخر که به رویایمان رسیدیم

تن پوشی از تحقیر به تنش می کنیم و باز فراموش می کنیم

همان رویای چندین ساله امان بود.

ما آدم ها گاهی سخت فراموش می شویم

و خودمان سخت فراموش می کنیم

لب پنجره احساسمان

مردمانی هستند که تشنه کمی انسان بودنمان هستند

کاش یادمان بماند ما انسانیم

 

http://www.myimagehosting.com/pic.php?u=2365P3mX8&i=48508

 

 

 

آی مردم کمی مهربان باشید

آی مردم

کمی مهربان باشید

باران نه برای شستن رد پای خاطره هاتان بود که بارید

باد نه برای پریشان کردن افکارتان بود که وزید

دست این قاصدک بیچاره نبود که

تا به نفسِ زنی آغشته شد پر پر شد


آی مردم

کمی مهربانتر باشید

سزای باران، چتر بی مهری شما نیست 

که با هر باریدن آن چتر به بالای سر میبرید

سزای باد فرار از زوزه دلسوزش نیست

که تا می وزد خروشان می شوید


آی مردم 

روزگار اگر هم سخت است

کمی آهسته به این

رفتن بی امان آفتاب خیره شوید

چه گناهی دارد آفتاب

که به جرم دلواپسی شما باید

تا به غروب در انتظار یک نیم نگاهی باشد؟


آی مردم

لحظه ها جاریست

عمر هم کم کمکی باقیست

بیاید مهربان باشیم

بیاید به یاد باران

کمی مثل یک واژه آسان باشیم


تا به کجا اینهمه سخت اینهمه کوه بودن ها ؟

تا به کی اینهمه احساس غرور و اینهمه احساس ابدی بودن ها ؟


بیایید اگر عاشق نیستیم

و عاشقی کردن را نیاموخته ایم

دست مردی که به حال دل خود

به زانو افتاد

به مهر بفشاریم 


و زلف زنی که به ذلت پریشان شد

  شانه ای با مهر بزنیم


آی مردم صفای دلتان ناپیداست

کمی مهربان باشید

و گاه گاهی دلتان را رو به آفتاب خدا پهن کنید

و هیچ برای روزی که گذشت

روی غروب آفتاب قدمی از بی مهری نگذارید


آی مردم

یادمان نرود

عشق نطفه ای زد

تا که ما نطفه آن مادر خوب شدیم


* سیمین *



http://love.webphoto.ir/photos/lo137631.jpg





این عشق نیست

هوا آنقدر ها هم سرد نشده که برای ندیدن چشم هایی که گریه می کردند بهانه ای بسازم از دست هایم و روی صورتم را بپوشانم .

آنقدر ها هم پاییز صدا داری نبود که برای نشنیدن صدای عاشقانه انکه پشت به مردم رو به دلداده اش راه میرفت برگ ها را بهانه کنم تا نشنوم سوز خواستنش را که هیچکس نمی شنید .

آنقدر ها هم قلبم به یخ زدگی های بی واژه بودن دچار نشده بود که برای به جریان در نیاوردن یک کلام ساده که "آرام باش" بی واژگی را بهانه کنم.

و هنوز آنقدر ها دست هایم بی جان نیست که برای نگرفتن دستهای آن دخترک بیچاره که سخت در پریشانی دستهایی زیر و بم آن خیابان خاطره ها را            می کاوید بهانه ای بسازم .

نه هنوز آنقدر ها از انسان بودن دور نیستم که برای دلداری ندادن کسی که میخواهد و خواستنش همه وجودش میشود روز های سرد وبارانی و ساعت های شلوغ آمد و شد ها را بهانه کنم

نه هنوز میفهمم دخترک ها و پسرک هایی بی مهابا دل به دریا میزنند و از پس همه ناخوشی های روزگار میگذرند و برای بهم رسیدن هر بهانه ای را بهانه رسیدن میکنند و هیچ ساز شکسته ای هم ریتم خواستن هایشان را بهم نمیزند و برای رسیدن و رسیدن و با هم بودن شان هر نوایی را ساز میبینید و خوب مینوازند آهنگ دلخواستن هایشان را

فقط کسی مردانگی کند بگوید

چه حیف

باران روزمرگی چشم ها

و سردی زمستانی هر روز شدن و بودن ها

خش خش برگ های متلاطم پاییز زندگی

التهاب آن ساز بی تاب را خواهد کشت 


و کسی مردانگی کند بگوید

بی گدار به آب زدن هایشان

با جاری شدن هایشان یکی میشود روزی و

باز در به در به دنبال التهاب همان نوا خواهند گشت


و این عشق نیست 


http://www.artshole.co.uk/arts/artists/oona%20culley/dandelion.jpg



روزگار امروز ما

مثل همیشه پر باشی از واژه و واژه و دریغ از اینکه کسی در این وادی دور به این واژه های

گاه سرما زده و گاه از التهاب به سوزانندگی آفتاب رسیده بهایی هم خواهد داد یا که نه و تو همچنان می نویسی برای اینکه در وجود و نهان تو جز این هیچ چیز نسرشتند و تو خود نیافته  بودی و حالا مثل مرغ پر کننده ای به این در و آن در میزنی که آخرش شاید کسی دو قرآنی توجه به اینهمه شور و حال تو کرد و التفاتی ته کاسه گدایی توجهاتت گذاشت و با همه ذوق کودکانه و گاهی ابلهانه امان خنده ای بر لب نشاندیم و بعد دوباره فردا .....


از اینکه هستی و مینویسی و می خوانی خوشحالی و گاهی به حال نوشته های آنان که مثل تو مینویسند غبطه میخوری و گاهی دلت برای آنان که هرگز نمیدانند نوشتن چه صیغه از زیستن هست هم حسودی میکنی و در انتها ، یک فصل کامل از طلوع تا غروب تو پر شده و اگر هم به خود نجنبی میبینی فردا هم رفت و فرداتر از آن هم رفت و آخر نه تو نویسنده شده ای و نه تو شاعر بوده ای و نه .......


حالا به گمانم وقت این است که گاهی با درون بی خود از خود شده از حال رفته کمی با انگشت سرزنش چند قطره واژه خوب به رخ بنشانیم و به دور از همه چشم های آلوده ای که هرگز ندانستند چرا نوشته شد و چرا هم وقتی صرف خواندنش شد بنویسیم


و از روزگاری حرف بزنیم که پرندگانش دیگر دوست ندارند روی شاخه هایی بنشینند

و گربه ها لات های محل  شده اند و دُم به بالا و سر بر افراشته زیر پای مردمانی که تا دیروز از آن فرار میکردند در حال پرسه زدن هستند و کلاغ ها این اواخر پا به پای گداهای شهرمان در خورد و خوراکشان شریک میشوند 

و زن همسایه که تا دیروز با چادر سفید گلدار برای صفا دادن پیاده روی دم خانه اش می آمد

امروز با صورت گلی برای بیشتر صفا دادن صورت ماهش به خیابان رهسپار میشود و مرد خانه ای که دیروز تر ها از آمدن همسر زیبا روی خود به کوچه و بازار و بین مردم گشتن ابا داشت امروز دست در دست زن زیبا روی زیبا دلش رهسپار جاری شدن با مردمی میشود که گاهی تعفن چشم هایشان از هر سطل زباله ای بیشتر است .


باز هم  درگیر واژه ها شدیم کار به نقد از آنچه که نباید دیده میشد کشید ونوشتیم و غرض واژه های تازه و نورسیده به کاغذ یا همان به زبان امروزیمان وبلاگ ساییدن بود که به گمان کمی بیراهه رفت


نه یادمان نرفت که هنوز هم مهربانی پشت چشم های همیشه مشکوک مردمانمان گاه گاهی طلوع میکند و اگر کسی به زمین سخت خیابان خورد دستی میگیرند و دلی آرام میکنند و خلاصه هنوز این مهربانی ها در پس یک آشوب نهانی حضورش پیداست


به زبان امروزی خودمان هر صفحه را که باز میکنی ، منظور همین صفحه های تکنولوژیکال است که گریبان همه خوشی های زندگیمان را گرفته کسی هست که دم از خداحافظ و رفتم ونمی آیم و فردا تو برو و من هم خواهم رفت میزند و شاید هم گاه گاهی کسی در پستوی خیال بافی های عاشق شدنش چند واژه بهم ببافد و امان از آنروزی که معشوقش سرش گرم به خواندن و نوشتن بشود  و از اون غافل شود و که او هم به جرگه وداع نویسان خواهد پیوست


حرف زیاد است

این کمی از درد دل جامعه و روزگار خود ساخته امان بود  که نوشتیم


بدورد 


* سیمین *


.

زیر این عینک های به ظاهر زیبا

چه خواب هایی که برای دلمان ندیده بودیم

زیر این چشم های به ظاهر معصوم

چه دست هایی که روی

خواستن های چشممان نکشیده بودیم

وای مغلطه میکنیم

همه واژه های بودنمان را

و در یک معادله ساده

همه را به صفر مطلق میرسانیم

که مبادا

به فردایمان بدهکار بشویم 

همه صبح تا شبمان

پی یک فرضیه ساده گذشت

ولی هرگز

این قانون همیشه تکراری را نیاموختیم

که این چشم و دل

بیچاره تر از همان بودن ما شده اند 

.

.

.

.

.

شاید باید ادامه داده میشد

ولی نشد




- - - -

چه ساده آموختم

تنها یک ربع قرن

مانده تا انتهای کشف احساسم 


تنها نیم قرنی مانده تا

انهدام همه آنچه به چشم سوده ام


چه ساده امروز با من از خود گفتی

و جرمی که نکرده بود دلت

و چه ساده

باور کردنم را دوست میدارم


کاش این حباب خواستن هایم

زودتر از زود نمیرد

زیر یک ناباوری 


*سیمین *



بی تابی

گفتند ننویس

رسوا میکند واژه تو را

گفتند نگو کلامت شیدا میکند همه را

ولی مگر میشود

میشود امروز دلم تنگ باشد و هیچ با قلم سر دعوا نداشت

یا که شاید

زیر بار یک شعر خم نشد

اصلا دعوا سر چیست

که من دیوانه ام ؟ مستم ؟

که من چرا از هرچه هست رستم ؟

دعوا سر چیست ؟

سر این واژه های نفرینی من

یا این آیه های نحس آخر روز ؟


گفتند ننویس تا نخوانند

تا ندانند

اما چرا ؟


من با دلم یکرنگم

دلم تنگ میشود روزگارم سرد است

دلم فریاد کند

بیداد میشوم روی سرم

پس چرا نوشتن تلخ است ؟

پس چرا گفتن درد است ؟

پس چرا باید سکوت کرد ؟

باید هیچ نگفت ؟

باید واژه را پنهان کرد ؟



من پیدا هستم

واژه هایم پیداتر

اشک نمیریزم هرگز

اما دلم فریاد اشک است

و شاید هم هویداتر 


دیر زمانیست

من و قلم و کاغذ

همخوابه شده ایم با هم


من فریاد میشوم

قلم میرقصد

و کاغذ می خواندش برای هر چشم محرمی


من بی تاب میشوم

قلم مینویسد

کاغذ حبس میکند


گفتند چیزی ننویس

همه چشم عالم میشود حریص


اما دلم ارام ندارد گویا

نمیتوان رامش کرد


دلتنگ است

بی تاب است

دیوانه است مست است

بیچاره است


* سیمین *






کویر برهوت

انگار چند ساعتی از صدای خسته من نگذشته بود که

با سکوت امروز گره خوردم و برای بودنم تقلا می کردم

ولی هرچه بیشتر پیش می رفتم

دست خسته باد را روی تن مفلوکم احساس میکردم

باز هم در انتهای جاده نگاهم

قیر پاشی شده است

و خواهش های من به جاده می چسبد

و به هیچ جا راهی ندارد

صدایی میشنوم

و با آواز راهی میشوم

مردیست که میخواند مرا

و من از درد تن و سرما به او پناه برده ام

اتشی که به پا شد و من سوز سرد سرما را فراموش کردم و

به آغوش گرم آرزوهایم پناه بردم

و فنجان داغی از واژه بود که سرازیر میشد

روی لباس گرد و خاک گرفته راه زده من

صدایی امد باز

کسی سازی کوک کرده بود برای دلم

میخواند و می نواخت


راه های رفته ام را با آن آواز مرور کردم که چه به سر احساس دلم امده بود

ولی باز تن به یک آتش سپرده بودم که

نمیدانستم چه به روز دست ودل احساسم می آورد

شاید که بسوزد دلم

و شاید هم خاکستر شوم


وای باز هم صدای زوزه میشنوم از جاده ای که

التماس من کف آن چسبیده بودند 

اصلا چرا اینجا کمی تاریک است

من چشم هایم را شسته بودم

با جریان آبی که

در عبور من از راه بی نهایت احساسم میگذشت

پس چرا باز چشم هایم میسوزد

باز هم کسی گویا با اسبی که رم کرده بود از احساس دلش

و حسادتش آتش کشیده بود تنش را

از کنار نگاه من گذشت

و من باز هم همه جا را تیره میبینم

گویا همه کاغذ هایی که با خود آورده بودم برای نوشتن

واژه های احساس اینبار

با باد راهی شد

تنم می لرزد چرا ؟

آن اتش کجاست ؟

غرور نیم سوز باد خاموش کرده آتش را


میترسم باز هم پیرهن تنم را پر از خاک حسرت کنم

و بازهم به بیچارگی کویر ایمان بیارم 


http://www.sharemation.com/abpic/maranjab.jpg




....


گاهی دلم میخواهد برای هیچکسی ننویسم
برای هیچکسی واژه هایم را ساز نکنم
برای هیچکسی اشک نریزم
و برای هیچکسی به دنیا نیامده باشم
جرم بودنم این است که برای همه خواندم
برای همه نوشتم
برای همه بودم
و خودم هنوز در پیچش اول نبودن های خودم گم شده ام
اصلا دلم میخواهد برای خود تنهای خودم
یکبار فقط یکبار باران بشوم
اشک بریزم
آواز بخوانم
زندگی کنم
انسان شده ایم که به جرم انسان بودن
برای همه باشیم و برای خودمان هیچوقت نباشیم ؟
اصلا خسته ام
میخواهم با باد تا ابد راه بروم
اصلا میخواهم همساز برگ پاییز بشوم
به کسی چه مربوط که من ادمم یا نسیم یا هر چیز دیگر
اصلا من سیمین نیستم
حالا خوب شد ؟
http://i4.tinypic.com/106a5n7.jpg

عاشق شو

هنوز لای گلبرگ های لای آجر های

دیوار ترک خورده باران ندیده

خونی برای دوباره دمیدن و عاشق شدن می ترواد

و صدای سکوت تو را باز می شکند

تا به کی

باید اینچنین

محو تماشای

فرو پاشیدن آجر های بی جان بمانی ؟


هنوز میتوانی عاشق باشی

هنوز میتوانی

رنگ طلوع را به صداقت وازه هایت بچشانی


زیاد خرجی ندارد

کمی لذت

همراه با لقمه ای کوچک عشق

بخورانی


شکوه عاشق شدن را میبینی



*سیمین - فانی*




http://www.taktemp.com/image/paeez.gif

..........

شعر هایم دلهره دارند امروز

نفس هایم سخت آشفته شده بودند

ناگزیر چند بیتی شعر نوش جان کردم

از زیر هر پل خاکی صداقت

چند باری گذر کردم


دیدگانم خاکیست

دست هایم شاکیست

دلم هم بی دلیل قاطیست


من نمیدانم چرا

در مرز من و بودن او


یک دنیا تصویر و نقاشیست

یک روز آبرنگ و رنگ روغن میکشد

یک روز تمام نقاشی هایش آبکیست


این دلم هم بد ادایی می کند

بوم نقاشیم را حنایی می کند


من از ریتم این یی ها بیزارم

اصلا من از این شعر ها بیزارم





درد مزمن دلتنگی هایم

چند شبی بود پای گریه هام ورم کرده بود

                             پاشویه و دلشویه و دستمال دلداری هم کارساز نبود

        صبح نفرین خواب زدگی های دیشب

شب ناسزای بی بهانگی های روز


               دست به دفترچه تامین اجتماعی قلبم که بردم دردش گرفت

آی دکتر به دادم برس

                                پای دلم ورم کرده

دو قدم راه نرفته زدند شسکتند پای دلم را

                        زیر دست های بی جان پشیمانی

چه عصای زشتی گذاشتند


دکتر جان نمیشود سر پا نشود این ندامت من ؟


             شاید اگر بمیرد و یکی دیگر مصنوعیش را بکاریم بهتر باشد

دیشب باز هم تب داشت صورت شعر های خسته ام

     هیچکسی بیدار نمیشد از سوز خواندن های آواز شعر هایم


ببخشید میشود کمی با دلنوشته هایم تنها باشم ؟


*سیمین - فانی *


روزمرگی اتاق کارم

نسخه های چاپی از معادله های حل نشده

        

               پرینت های رنگی از کنسرت های به آواز در نیامده

 

  فاکس هایی با کارتریج های به نیمه رسیده می نوت های خوانده نشده


             دست نوشته های غلیظ شاعری به نام نرسیده 

اسکن های سیاه و سفید پرونده های به انتها نرسیده


.

.

.

.

.

.

.

  همه اینها روزمرگی ساعت لنگ اتاق کار م بود که گفتم



روز تولدم

برای بیست و هشتمین سال

چشم هایم با آفتاب هم آغوشی کرد 

           

پلک هایم روی انتهای ارزو هایم لغزید

و دست هایم بار ها

                  صدای زنده بودن

را احساس کرد

        

برای بیست و هشتمین سال

             لمس عشق را در خود تکرار کردم

و برای .......


مهم نیست برای چندمین بار


امروز هستم

متولد شده ام

نه برای اینکه متولد شده باشم

برای اینکه باید متولد میشدم و امروز هم

باید که می بودم و می ماندم و میگفتم و .............

 

           برای چندمین بار هست که

 واژه زندگی را در گوش های من تلاوت میکنند


 بسم الله الرحمن الرحیم

      زنده ای

زنده بمان

زندگی کن

خدای درونت را به خاطر بسپار

و باز هم آهنگ لبخند مادرم


           پیر شده است

دست هایش توان باز کردن گره های موهای پیچکیم را ندارد

اما

        باز میخندد

کاچی را به خاطرش می آورم

شیرینی لبخند بابا را

                بیست و هشت سال گذشت


http://4.bp.blogspot.com/_3f95iVVUx6I/R4XRYSqPS8I/AAAAAAAAE34/Nh80hDarOGc/s400/5.jpg

 

            

....

چقدر واژه ها کم می آورد

وقتی می خواهم تو را معنا بکنم


چقدر حقیر می شوند

وقتی می خواهم رنگ چشمانت را  به تصویر بکشم 


http://i15.tinypic.com/40dz9ty.jpg

دنیای دلدادگی های من

دنیای کاغذیم را سپردم دست قلم هایی که رقص روی سفیدی کاغذ را آموخته بودند

دنیای خاکیم رو سپردم دست پاهایی که دویدن را روی آن  را خوب بلد بودند

دنیای سنگیم را سپردم دست تیشه دارانی که ساختن را فراموش نمی کردند

دنیای بیهودگی ام را سپردم دست خیال های باطلی که شب را به روز خوب میدانستند چطور باید رساند

دنیای ندامت هایم را سپردم دست مفتشانی که آموخته بودند چگونه وجدانم را بیدار نگه دارند

دنیای گناهکاریم را سپردم دست خدایی که بخشیدن را خوب میدانست

دنیای جنجال و ولوایم را سپردم دست آوازهای دوره گردان که بهانه ولوا را خوب میخوانند

و دنیای دلدادگیم را سپردم دست تو که .......

که ؟؟؟؟

که میدانی باید چه کرد با آن ؟

که میدانی بی وفا باشی میمرد دنیای بیچاره من ؟

که میدانی رها شوی میمیرانی بودنش را ؟

 

دنیای کوچکی بود ولی پر از خواستن

پر از خواهش

پر از بودن

پر از انتظار و بیقراری

 

*سیمین - فانی *



http://sharik.persiangig.com/6yzjmr.jpg

........

شعر هایم نه نیاز به قافیه دارد نه ردیف

شعر هایم طعم تلخ بی سامانی دارد و بس

شعر هایم آسان از ریتم خارج میشوند

وقتی دلم بی تابی میکند

آسان نبود دل به دریا زدن و از خود گذشتن

آسان نبود اینهمه دیوانگی کردن

آسان نبود روی تمام خاطرات گذشته خط بطلان کشیدن

آسان نبود در هجوم وحشی بی قراری غرق شدن

ولی گاه میشد

که تمام شعر هایم رنگ بی تابی می گرفت

و گاه رنگ التهاب سوزناک بی سامانیم

  

شعر های امروز من رنگ سرد آن تخته سیاه خالی را دارد  

که سیاه نبود  

پر بود از گچ  

سفید  

ساده  

منتظر  

بی ریا  

شعر هایم نه نیاز به رقص اهنگ ردیف دارد  

و نه نیاز به پر گشودن فعلاتن فعلاتن فعلاتن  

من هستم و یک عمر شعر  

من هستم و یک عمر نثر  

من هستم و بی قافیگی های بی ریتم  

شاکی و خسته  

شاید گاهی از خود رسته  

مثل این بیت شکسته  

موزون و ناموزون  

من شعر هایم نیاز به تجدید نگاه صاحب نظرانی ندارد که هیچ از من و از من نمیخوانند  

و از شعر تنها رقص موزون تن وازه ها را میبینند  

که ای وای چه این ادم ها هیز شده اند  

و ای وای  

 

من  

*سیمین - فانی *

بیا برویم

شاید رنگ دلتنگی من با همه دنیا فرق دارد

شاید امروز دلتنگ من زیاد بی تابی میکند

شاید باید هوایی بخورد

حوصله صبر سر رفته

میخواهم شاخه ای سبز به احساس کودکیم گره بزنم تا امروز کمی با هم به سراغ بادبادک بازی برویم

میخواهم کمی با خود آشتی کنم ُ با خود درون بی تاب خودم کمی سر سازگاری بگذارم

دستی بکشم به روی قهر دلم شاید پذیرفت و نگاهی کرد به چشمم و آرام به دنبالم آمد

میخواهم سر حرفی باز کنم به دو دست بی تابم که این اواخر کارش شده بازی با واژه و ساز نوشتن کوک کردن

میخواهم کمی با بی حوصلگیهای دلم شعر بخوانم ُ شعر باران شعر توپ های رنگا رنگ

شاید هم کمی با دست تکان دادن هایم مرد خسته ای را بخندانم

یا که شاید زبان درازی بکنم به یک کودک بیچاره و تنها که کمی شک بکند به عقل من

میخواهم امروز برای باور هایم یک دفتر نقاشی بخرم

عکس گرگ و کرکس و کفتار نکشم

میخواهم کمی نقش باران بزنم

روی قالی آن احساس و صفا

می خواهم کمی توپ بازی بکنم با دلم یک توپ او میزند من میخندم و میگویم گللللللل یک توپ من میزنم و میگویم وای گل نشد

میخواهم آرام سرکی بکشم به گلگی های سرم

کم کمک شعری بخوانم از دل ُُ سوتی بزنم آهی نکشم و کمی آرام شود 

چه قشنگ است که بشود مثل کودک بودن من و بزرگی بابا که روی جوی آب راه میرفتم بازهم راه بروم

دیگر نمیخواهم به نگاه پیرزن های کدر گوش کنم چه نگاهشان سرد است

میخواهم پشت دیوار دلم قایم باشک بازی کنم 

میخواهم ژست یک خانو م معلم بگیرم و به دو چشمم درس بدهم مهربانی را 

همه اینها برای دلتنگ نماندنم بود که گفتم

ولی باز دلم

آه و ناله سر میدهد چرا ؟

پس کجایی که بیایی برویم به کناری بنشینیم و دلمان را آزاد کنیم و 


خودمان نظاره کنیم بازی کودکانه دلمان را 

پس کجایی که بیایی و ببینی دسته گلی چیده دلم برای دو چشم تنهای تو و بس



باشد دل من بیا برویم

کسی خانه نیست که هم بازی امروز و دل تنگمان بشود

بیا برویم که کسی باز نخواهد کرد در خانه دلش را


بیا برویم تا که آفتاب هست راهی بجوییم و راهی بشویم





کسی اینجا ........

کسی اینجا بال شاپرک را میشکند

کسی اینجا نور شمع را می سوزاند

کسی اینجا حرف عاشقانه را پر پر میکند

کسی اینجا راه خنده را بسته است

کسی اینجا مرده ها را بیدار میکند

کسی اینجا لانه کبوتر ها را ویران می کند

به فریاد برسید

اینجا کسی هست که راه تازه ای یافته

برای مخروبه کردن چشم های ساده

کسی اینجا قلم ها را انکار میکند


به فریاد برسید

گویا عشق را دیگر کسی در چشم ندارد هرگز

کسی اینجا دزدیده عشق را

به فریاد برسید


...


راستی سبد میوه های احساسم را چند می خری ؟

زیاد گران نیست

خرجش فقط کمی محبت است

راستی قلبم را هم از روی نیاز به حراج گذاشته ام

میخواهی آنرا ؟

آقا تو روخدا بخریدش از من

مادرم بیمار است

مادر روحم را می گویم

چند صباحیست گم است در خود

آقا آقا بخریدش از من

سبد هم از آن شما

فقط کمی محبت جای ان لای یک روزنامه و یا کاغذ بپیچید و به من بدهیدش

آقا خانوم نگاهم بکنید و ببینید چه رنجور شده است دستان محبت ندیده ام

پس چرا کسی نیست در این خلوتگاه تاریک شهر ؟

پس چرا کسی عبور ش از کنار سبد احساسم پیدا نیست ؟

پس چرا کسی از این بیتوته گذر نمیکنید ؟

آهای مردم

چه میشود شما را ؟

کسی اینجا زید گوش هایتان فریاد میزند

چرا کسی واژه ای حرفی کلامی ندارد که بگوید که شاید ارام گیرد قلب محتاجی

من نمیدانم در کدامین عصر بود که هر کس دلش میگرفت گوشه  رودی

چشمه ای

بساط احساسش را پهن میکرد

و همه مردمانش ارام نگاه میکردند و در کنارش می نشستند و او میگفت درد دلش را

من نمیدانم در کدامین قرن بود که

از پس احساس همه یک شاخه گل مهر پیدا بود

من نمیدانم خود ما حالا

در کدامین عصر امده ایم حالا

که کسی هرگز نمی نگاهی حتی

به دفتر خاطرات احساس کسی هیچ نمی اندازد

من نمیدانم حالا از کدامین بیتوته ای مشغول فرار کردن هستند

که مبادا

که مبادا

نگاه نابیناییشان

به کمی احتیاج احساس افتد

بگذریم

آقا خانم

سبدمیوه من هر روز پژمرده تر خواهد شد

کسی حتی بیاید و بپرسد قیمتش چند

چند صباحی ارام و قرار دارم

ولی گویا همه در خوابی که هنوز علتش پیدا نیست

به بی پنداری احساس فرو رفته اند و من

با ز تنها

اینجا در کنار بساط احساسم باید بنشینم تا سواری شاید گذری بکند از بر ما



من و چشم های رهگذر

راستی

کسی آمد که ببیند من هنوز نفسی در پی یک آهنگ دارم ؟

کسی آمد که بداند دلم به دنبال دلی در کوچه های بی احساس هنوز می گردد ؟

البته ناگفته نماند

مرا هر روز رهگذری می بیند ولی آنقدر شهر شلوغ است که او

هیچ نمیداند

هر روز من در پی او می آیم

آنقدر آشوب است کوچه ها

کسی دست بر یقه ای بنهاده

کسی دنبال یک کاغذ خیس روی شاخه ای می گردد

کسی پی آراستن سیرت نا زیبای خودش

و منم در پی آن رهگذر دور از خود

پس چرا هیچ نمیخواند از من ؟

پس چرا هیچ نمیگوید از من ؟

من که دیروز نه پریروز نه که شاید پارسال ها بود

خاطره هایم را برایش خواندم و گفتم

پس چرا یادش رفت ؟

یادم رفت زیر امضایم بنویسم سیمین

وای چه بد شد

نکند آن رهگذر هم هر روز

در این شلوغی و آشوب به دنبالم میگردد

آمدم اینجا دیدم اینجا غوغا تر از آن کوچه ها شده است

آخر او نوشتن آموخت از من

شاید آمد که بنویسد از من

نمیدانم حالا اینهمه سوغات پائیز را چه کنم

تا کجا با خود ببرم

کسی نمیداند او به کجا ها می رود

که من از پی رفتنش جای پایم را هدیه کنم تا خسته تر از این نشود ؟

آه خسته شدم

بس که از عبور شاخ و برگ پائیز با چشمم عکس گرفتم

برای روز دیدارم هدیه دهم با یه عالم خاطره پائیزی

آه دستهایم کوفته شده

بس که از پریشانی این مردمان چشم و دل ناسیر نوشتم

که بخوانم روزی که او را خواهم دید

کسی از او سراغی، حرفی، رد پایی ندیده ؟


http://www.mypixshare.com/images/3628/5292/00000035.jpg

مختصر حرفیست

چند سطری

یا که چند بیتی

یا که چند خطی

نمی دانم هرچه که دوست دارید بیندیشید که

من مختصر حرفی دارم با شما

 

زیر بیت هلهله حرفی از بودن بود

زیر ابیات سکوت حرفی از گفتن بود

اما از نظم نبودن ها کسی هیچ سرودی نسرود

 

شاید اندوه حضور ،فردا و پس فردا در خانه شما هم بیتوته کند

چند برگی کلام تازه آماده کنید

که اگر آمد به سراغتان، غافل از حالش نشوید

 

شاید هم روزی تکرار فجایع از خانه امان گذر کند

 

من نمیترسم از اینهمه واقعه تلخ که هر روز در خانه من لانه خواهد کرد

من میترسم از بی حرمتی که گاه از خشم درون سر میزند و به ناچار ناسزا گویم آنرا

 

خب مختصر حرفی بود گفتم

نه که اندیشه تو این باشد

حرف من این بود و بس

 

حرفا دارم ولی افسوس نم این چشم امان من بریدست 


http://media.farsnews.com/Media/8406/ImageReports/8406090194/5_8406090194_L600.jpg



....

بس که صدای باران روی ناودان تفکراتم آمد

 گره خوردم به پارسال و دیروز و آنروز

آنقدر صدای گنجشکهای بی خوابی بالای سر مادرم آمد

تا یادم رفت باید یک لیوان آب می بردم برای رفتگر کوچه های تنهاییم

آنقدر به صدای شکسته شدن شاخه گل خشک گوش دادم

 که یادم رفت هر روز نوایی در دل بر پاست

 

نمیدانم

شاید اینروزها مجلسی بر پا کنم

شاید اینروزها جشنی، سروری برای غم های از دست رفته بر پا بکنیم

حالا چه باید بخریم ؟

چه باید بکنیم ؟

هیچ نمیدانم

تا به امروز جشنی برای رفتن غمهایم نداشتم

کسی بگوید تا به حال جشن سفر غم را گرفته است ؟

یا که نه! کاسه آبی به مثال ایام قدیم

پشت سرش میریزد.

 

روزی مادر بزرگ هم پشت خاطرات شیرین کودکیهایمان کاسه آبی ریخت

 

کسی مادرم را از خوابی که نرفت بیدار کند

جشن داریم

گرچه هنوز نمیدانم چه باید کرد ولی

 

به او بگویید پدرم خندید آخر .


http://i37.tinypic.com/n1us78.jpg

باور بیچاره من

هیچ باورم نیست که بازهم خیابان نگاهت پر است از حرفاهای یخ زده من

میترسم سر بخورد پای امیدت

بگذار بروم

سالها پیش هم سر یک عابر عاشق از حرفهایم شکست

باورم نمیشود بازهم باید دسته های ناردیف گندم را روی سر مترسک دروغهایم بکارم

تا ندانی و ندانند که تن واژه هایم لخت است

ولی دارد باورم میشود که تو بودی زاغی باغ تنهایم را پر دادی تا که بمیرد مترسک دروغم

دارد باورم میشود تو حسودی کرده بودی به چادر گل گلی دخترک ترسوی کوچه رفاقت هایمان

دارد باورم میشود نامه های عاشقانه ام را که به باد میدادم و با ابر عشق بازی میکردند تو به باران لو دادی

دارد باور میشود تو بودی که سنگریزه های احساس را از لای سنگفرشهای خاطره جارو میکردی

دارد باورم میشود .............

من ه میشه باورم خواب بوده

من هیچوقت ایمانم را بیدار ندیدم

شاید وقتی خواب بودم سجاده ایمان را کسی پهن میکرد

نکند آن صدای اذان را همان که من نمیدانم کیست زیر گوشم میخواند

نمیدانم

چرا همیشه من واژه هایم گره ای کور دارد ؟

نمیدانم چرا همیشه بانگ فریاد شکایت باران از من بیشتر است ؟

خیالم پارچه ای زیر درخت توت پهن کرده

تو هم بیا و اینبار با چوب زیر سایه احساسم نزن

تو هم بیا یک تکانی به درخت بده شاید توت های گندیده نریزند روی غلط املاهای ذهنم

ولی نه

دارد باورم میشود

تو همانی که سالها پیش هم با سبد بی قراریهایت همه توت ها را به نگاه دخترکی کور هدیه دادی

لحظه بی رنگ

لحظه ها خاکستری بود آنروز

 

اما چه دیدار شیرینی

چه لبخند زیبایی

و چه نگاه محجوبی

 

لحظه ها سبز شدند

چه رقص واژه ها زیباتر

چه قامت صداقتمان آراسته

و هجوم احساس شگفت انگیزتر

 

لحظه ها همچون قرمزی یک غروب غمگین اگیز شده بود

 

لحظه نمناکی اشک

 

و چه احساس وداع تلخ

و چه واژه ها بیرنگ

لحظه ها بیرنگتر

 

به آن لحظه که از تو جدا میشدم

هرگز نمشد رنگ یک لحظه زیبا داد

 

به که باید گفت ؟

که من در تمام رنگ های جعبه مداد رنگی خود

هیچ رنگ تلخ را ندیده ام

به که باید گفت که

معلم نقاشی من

رنگ این لحظه اشفته را

در صفحه سفید دلم هیچ ترسیم نکردست

به که باید گفت که

من امروز دیوانه و سرگشته از این بی رنگی لحظه محزون شده ام .


http://www.sharemation.com/aarmitaa/ay%20eshgh.jpg

نمی دانم های من

سکوت خانه های تلخ بی سامان بودن هایمان را تقدیم سرنوشت شوم

نمیدانم هایمان کرده ایم و هر روز با قلم های بی رنگ چه میشود کرد هایمان

 به دیوار های خاکستری معمای روزگار می افزاییم و

آخر کلام هم کسی نیست که یک کلام تازه برای زیستن دوباره امان بگوید که شاید امروزمان رنگ دیروز مان نباشد

ورق های تا خورده از نوشته های سر در گمی هر روزمان امروز هم لای کتاب های غبار گرفته پر پیمان کتابخانه مغزمان گم می شود و بازهم کسی از معمای بودن و نبودنمان هیچ خبر ندارد باز  

صدای طلاقی ورقهای کاهی روزنامه هایی که به جز حوادث تلخ روزگار چیزی به ارمغان نیاورده اند برای بودن هایمان در این خاکیه خاک و ولی باز میخوانیمش

 باشد بگذار باشد و بماند آن نگاه حتی تیره از زمانه و روزگار که همان برای امروزمان غنیمتی ست مثل آجیل هایی که مادر بزرگهایمان در دستمال کوچک پارچه ایشان گره میزدند برای روز مبادا

حالا روز مبادایمان کی میشود نمیدانم

نمیدانم

نمیدانم

به هر گونه ای هم بنویسی و بخوانی این نمیدانم را بازهم من هنوز نمیدانم

می ترسم

چقدر زمان زود میگذرد ، حتی برای دوست داشتن و دوست داشته شدن هم زمان نیست

حتی وقتی دوست میداری هم باید بمیری و وقتی دوست داشته میشوی هم باید بمیری

گویا زمان همیشه د رحال دویدن است

وقتی کسی دوستت ندارد در حسرت دوست داشته شدن و وقتی دوستت دارد برایش میگیری

چرا ؟

وقتی کسی رو دوست نداری به دنبال کسی برای دوست داشتن و وقتی پیداش کردی با واژه ها آزارش میدهی

چرا ؟

چقدر امروز دیر است

شاید دیروز هم دیر بود

نمیدانم شاید برای من همیشه دیر است و کسی هیچ نمیداند کی میشود  که زود باشد که من بدانم چقدر خوب میشد که برای بودن میشود بود و و برای ماندن و خواندن میشود خواند

من زمان را دوست دارم ولی گویا او هنوز از آن روز منفور مرا دوست ندارد

من گذشتنش را می بینم ولی اون همچون باد میگذرد

من حتی شاید وقتی چشمانم بسته بود ، خواب نبودم ، با باد راهی شدم ولی افسوس این زمان با من سر ناسازگاری دارد گویا

هرچه میخواهم با اون راهی باشم او میرود

من میدانم امروز هم میگذرد و من هنوز مرده ام

من میدانم من هنوز مرده ام

چرا کسی با من همراه نیست پس

من نمیدانم کجا هستم

من گمم نا پیدا و در خود محزون مانده ام تنها

کسی به دادم برسد من میترسم من از اینهمه تنهایی و حجم بی کسی ها می ترسم

کسی به دادم برسد آخر

من میترسم

من میترسم

خدایا من میترسم

من از بی تو بودن هم میترسم از بی تو شدن

خدایا همیه دستهایم برای نوشتن گویا آماده است ولی همیشه عقب میمانم از چرخش عقربه ها

من گرد پایش نمیرسم

هرگاه خواستم حرفی بگویم مرده بودم و حالا امروز مرده از دیروز


http://img29.picoodle.com/img/img29/4/3/16/f_146m_7af8b3e.jpg

من بیهوده دیوانه نیستم

زیر چتر پلکهایم نم نم بارانی بود
روی غبار نگاهم تلالوی آرامی
باران چشمم چه صورتم را آرام می نواخت و
دغدغه خاطراتم را بی محابا می رهاند از من
من بیهوده واژه های عشق را نیاموخته بودم
من آموختمش تا برای تو
ِتنها برای تو آوازش کنم
من این واژ ه ها را مو به مو از بر کردم
تا هر لحظه برای تو تکرار شوم .
من بیهوده دیوانه نیستم
بیهوده مست نشده ام .
من دیوانه شدم تا تو را دیوانه تر ببینم
من مست شدم تا جام شراب چشمت را تا انتها نوش کنم

زیر نم گرفتگی های تمام واژ ه های تکراری
من واژه هایت را با گلهای شمعدانی پیوند زده بودم
و عجب گل زیبایی تازه ای داد به رونق کوچه تاریک ندامت .
من بیهوده دستانم را حلقه نزده بودم به احساس عرق خیس دستهایت
من پیوندشان دادم تا که ریشه دوانیدن عشق را در آن پیدا کنم .
من بیهوده دیوانه نشده ام ِ
من دیوانه شدم که حتی نترسم از گره خوردن به تمام بودنت .
من بیهوده مست نشده ام ِ
من مست شدم تا در مستی چشمانم شاید شب سوها مست شوند و عاشق . 


*سیمین - فانی *

کلبه ام سرد ولی با من بمان

در میان طوفان و باد        کلبه ای ساخته ام

کلبه ام شاید سرد باشد

اما پر است  از احساس بودن با تو

تو که باشی گرم است

تو که باشی حجم همه خواستنم کاملتر

 

شمع کوچکی روشن کرده ام

نه برای دیدن آن کلبه سرد


روشنش کرده ام تا بسوزد

پای شب زنده داری های من و تو

روشنش کرده ام تا بمیرد

پای همه احساس خواستنت

 

یک کاسه پر از شعف آورده ام

نه برای شستن احساس درونت

آورده ام سیرابت کنم از حس درونم

 

کلبه ام سرد است میدانم

خوب میدانم

ولی بیرون آن کلبه نگاه های حریصیست

که من میترسم از هجوم آن چشم ها به دامن پاکت

 

کلبه ام سرد است ولی چند صباحی

تا صبح با من سکوت طلوع را تماشا کن

 

وقت رفتن هم می آید

هیچ مپندار پرنده اسیر من خواهی ماند

 

خوب میدانم کلبه من سرد است

نه به سرمای آن همه واژه های تلخ آدمها

 

با من بمان

کلبه ام سرد است ولی

فقط یک شب تا صبح

آواز وداعم را تو بخوان

تا بدانم وقت رفتن بود که کلبه ام ویران شد

http://sammibag.typepad.com/sammibag/images/alone.jpg