سروده ها و دلنوشته های ســـیمــــین

زمانی میشود که جز سرودن و بازی با قلم و کاغذ راه دیگری نیست . من هم مینویسم تنها برای دل خود و تمام

سروده ها و دلنوشته های ســـیمــــین

زمانی میشود که جز سرودن و بازی با قلم و کاغذ راه دیگری نیست . من هم مینویسم تنها برای دل خود و تمام

عبور

از عبور حنجره

تاب میخورد باز هم

واژه های خاطره

نمیدانم نمیدانم، واژه هر عشق وشورم شد

نمیخواهم نمیخواهم، کلام آغازین وجودم شد

در عبور یک کلام

در حضور یک سلام

باز هم افسانه ای بازهم ترانه ای باز هم دیوانه ای 

واژه بسیار است ولی

بهانه هایم هر صبح سحر پر میکشند

تنها ماندن هم برایم یک تکرار ساده است


*سیمین - فانی *


http://night-skin.com/gn/albums/userpics/10001/10349de8928e617bc12bc4d49be651e50de2_h.jpg

تو پیدا شدی

پشت پنجره احساس و خیال

    روز من پیدا شد

     رفتم و در پی یک حس و نیاز

                        چشم به خورشید دوختم و

        باز خدا پیدا شد

دل من هوس عشق و نوازش دارد

   بی جهت نیست

که من همه عمرم در پی یک عشق بودم و

 امروز پیدا شد



*سیمین - فانی *

http://www.scottmyersphoto.com/the_uses_of_light/flood-window.jpg

...


راستی سبد میوه های احساسم را چند می خری ؟

زیاد گران نیست

خرجش فقط کمی محبت است

راستی قلبم را هم از روی نیاز به حراج گذاشته ام

میخواهی آنرا ؟

آقا تو روخدا بخریدش از من

مادرم بیمار است

مادر روحم را می گویم

چند صباحیست گم است در خود

آقا آقا بخریدش از من

سبد هم از آن شما

فقط کمی محبت جای ان لای یک روزنامه و یا کاغذ بپیچید و به من بدهیدش

آقا خانوم نگاهم بکنید و ببینید چه رنجور شده است دستان محبت ندیده ام

پس چرا کسی نیست در این خلوتگاه تاریک شهر ؟

پس چرا کسی عبور ش از کنار سبد احساسم پیدا نیست ؟

پس چرا کسی از این بیتوته گذر نمیکنید ؟

آهای مردم

چه میشود شما را ؟

کسی اینجا زید گوش هایتان فریاد میزند

چرا کسی واژه ای حرفی کلامی ندارد که بگوید که شاید ارام گیرد قلب محتاجی

من نمیدانم در کدامین عصر بود که هر کس دلش میگرفت گوشه  رودی

چشمه ای

بساط احساسش را پهن میکرد

و همه مردمانش ارام نگاه میکردند و در کنارش می نشستند و او میگفت درد دلش را

من نمیدانم در کدامین قرن بود که

از پس احساس همه یک شاخه گل مهر پیدا بود

من نمیدانم خود ما حالا

در کدامین عصر امده ایم حالا

که کسی هرگز نمی نگاهی حتی

به دفتر خاطرات احساس کسی هیچ نمی اندازد

من نمیدانم حالا از کدامین بیتوته ای مشغول فرار کردن هستند

که مبادا

که مبادا

نگاه نابیناییشان

به کمی احتیاج احساس افتد

بگذریم

آقا خانم

سبدمیوه من هر روز پژمرده تر خواهد شد

کسی حتی بیاید و بپرسد قیمتش چند

چند صباحی ارام و قرار دارم

ولی گویا همه در خوابی که هنوز علتش پیدا نیست

به بی پنداری احساس فرو رفته اند و من

با ز تنها

اینجا در کنار بساط احساسم باید بنشینم تا سواری شاید گذری بکند از بر ما



من و چشم های رهگذر

راستی

کسی آمد که ببیند من هنوز نفسی در پی یک آهنگ دارم ؟

کسی آمد که بداند دلم به دنبال دلی در کوچه های بی احساس هنوز می گردد ؟

البته ناگفته نماند

مرا هر روز رهگذری می بیند ولی آنقدر شهر شلوغ است که او

هیچ نمیداند

هر روز من در پی او می آیم

آنقدر آشوب است کوچه ها

کسی دست بر یقه ای بنهاده

کسی دنبال یک کاغذ خیس روی شاخه ای می گردد

کسی پی آراستن سیرت نا زیبای خودش

و منم در پی آن رهگذر دور از خود

پس چرا هیچ نمیخواند از من ؟

پس چرا هیچ نمیگوید از من ؟

من که دیروز نه پریروز نه که شاید پارسال ها بود

خاطره هایم را برایش خواندم و گفتم

پس چرا یادش رفت ؟

یادم رفت زیر امضایم بنویسم سیمین

وای چه بد شد

نکند آن رهگذر هم هر روز

در این شلوغی و آشوب به دنبالم میگردد

آمدم اینجا دیدم اینجا غوغا تر از آن کوچه ها شده است

آخر او نوشتن آموخت از من

شاید آمد که بنویسد از من

نمیدانم حالا اینهمه سوغات پائیز را چه کنم

تا کجا با خود ببرم

کسی نمیداند او به کجا ها می رود

که من از پی رفتنش جای پایم را هدیه کنم تا خسته تر از این نشود ؟

آه خسته شدم

بس که از عبور شاخ و برگ پائیز با چشمم عکس گرفتم

برای روز دیدارم هدیه دهم با یه عالم خاطره پائیزی

آه دستهایم کوفته شده

بس که از پریشانی این مردمان چشم و دل ناسیر نوشتم

که بخوانم روزی که او را خواهم دید

کسی از او سراغی، حرفی، رد پایی ندیده ؟


http://www.mypixshare.com/images/3628/5292/00000035.jpg

یکی بود یکی نبود

وقتی میگن (یکی بود یکی نبود )

یادت  می یاد پشت اون یکی بود و یکی نبود

چیا بود و چیا نبود

یادت مونده هنوز

زیر اون گنبد کبود

دوتا پرنده بودن

ولی راهشون هیچوقت با هم یکی نبود

یادش به خیر

همیشه کبوترا بودن توی قصه هامون

اما یکی شونم سفید نبود

یادته

توی اون یکی بودو یکی نبود

من بودم - تو بودی و خدا بود

ولی آخرش

به جز خدا هیچکی نبود .

یادش به خیر

یکی بود یکی نبود اول یه قصه ای بود

اما بعدش دیگه اون قصه نبود

خاطره درد همه بود و دیگه خنده نبود .

نمیدونم یکی به من بگه

به من بگه

خدا کجا بود که دیگه هیچکی نبود

یکی بگه خدا کجا بود که نبود

 

*سیمین- فانی *


http://aminiasl.googlepages.com/Yeki.jpg

آن مرد را می شناسم

من مردی می شناسم که

با واژه های شعرش کلبه ای ساخت

و نقطه هر واژه را

دانه دانه به کبوترها می داد

آنمرد را میشناسم که

هر صبح به برگ برگ درختان

در کوچه پس کوچه های زندگی سلام میکرد

به تپه های بلند عشق لبخند و

به برجهای سخت خشونت تعظیم

من مردی را میشناسم که

که به احساس پدر گریان بود و

صبحگاهان به میله های سقاخانه اجابت

تکه ای پارچه به رنگ آسمان گره ای کور می زد .

من مردی را می شناسم که خانه اش

کنار معبد صداقت بود و

اعتقادش کنار شرافت

می شناسم مردی را که

شرم نگاه عریان دخترکی میکشتش

و در انتظار هوس در گوشه ای خود را می میراند

جز من کسی ندید آن مرد را که

چشمهای بی نورش را هر صبح

با آب شفا می شست

که روزی برگ درختان را ببیند

که معنی تپه و برج را بداند .....



*سیمین - فانی *



http://i2.tinypic.com/xm5y5g.jpg

چه کسی در راه است


کسی آمد سنگی پرتاب کرد

مرداب دلم آشوب شد

یاس کبود بی تحرک در دلم جنبید

پرنده ای پرواز کرد

و همه احساسم تکانی عجیب خوردند

من نمیدانم چه کسی در راه است ؟

شاید آن قاصدک

شاید آن شاپرک

من نمیدانم که چرا ولوله میخواند در دل

چه کسی خواهد آمد

و آبگیر نگاهم چه زلالی شده است

تیک تاکی و زمان و همگان میگذرند

آیا کسی در راه است ؟

من نمیدانم اگر آمد با کدام گل تار زده ام پذیرا باشمش ؟

اگر آمد چه بگویم ؟ چه بخواهم ؟ یا که اصلا چیزی باید گفت ؟ چیزی باید خواند ؟ چیزی باید خواست ؟

تو بگو مسافرم

من کجا و تو کجا ؟

این دل مردابی من کجا و قدم پاک مطهر تو کجا ؟

من پریشانیم از آمدنت نیست هرگز

من پریشانم که زلف جلبگ زده ام چکونه آنروز روان باشد و صاف ؟

من پریشانم که دست پینه بسته سردم را

چگونه آذین کنم تا نخشکاند سبزی دستان ظریفت را

نمیدانم چه کسی در راه است

ولی دل مرداب زده ام آشوب است


*سیمین - فانی *


http://mindanao.globat.com/~iranwarez.net/files/g0hyvyira176hx5qaoe1.jpg

مختصر حرفیست

چند سطری

یا که چند بیتی

یا که چند خطی

نمی دانم هرچه که دوست دارید بیندیشید که

من مختصر حرفی دارم با شما

 

زیر بیت هلهله حرفی از بودن بود

زیر ابیات سکوت حرفی از گفتن بود

اما از نظم نبودن ها کسی هیچ سرودی نسرود

 

شاید اندوه حضور ،فردا و پس فردا در خانه شما هم بیتوته کند

چند برگی کلام تازه آماده کنید

که اگر آمد به سراغتان، غافل از حالش نشوید

 

شاید هم روزی تکرار فجایع از خانه امان گذر کند

 

من نمیترسم از اینهمه واقعه تلخ که هر روز در خانه من لانه خواهد کرد

من میترسم از بی حرمتی که گاه از خشم درون سر میزند و به ناچار ناسزا گویم آنرا

 

خب مختصر حرفی بود گفتم

نه که اندیشه تو این باشد

حرف من این بود و بس

 

حرفا دارم ولی افسوس نم این چشم امان من بریدست 


http://media.farsnews.com/Media/8406/ImageReports/8406090194/5_8406090194_L600.jpg



....

بس که صدای باران روی ناودان تفکراتم آمد

 گره خوردم به پارسال و دیروز و آنروز

آنقدر صدای گنجشکهای بی خوابی بالای سر مادرم آمد

تا یادم رفت باید یک لیوان آب می بردم برای رفتگر کوچه های تنهاییم

آنقدر به صدای شکسته شدن شاخه گل خشک گوش دادم

 که یادم رفت هر روز نوایی در دل بر پاست

 

نمیدانم

شاید اینروزها مجلسی بر پا کنم

شاید اینروزها جشنی، سروری برای غم های از دست رفته بر پا بکنیم

حالا چه باید بخریم ؟

چه باید بکنیم ؟

هیچ نمیدانم

تا به امروز جشنی برای رفتن غمهایم نداشتم

کسی بگوید تا به حال جشن سفر غم را گرفته است ؟

یا که نه! کاسه آبی به مثال ایام قدیم

پشت سرش میریزد.

 

روزی مادر بزرگ هم پشت خاطرات شیرین کودکیهایمان کاسه آبی ریخت

 

کسی مادرم را از خوابی که نرفت بیدار کند

جشن داریم

گرچه هنوز نمیدانم چه باید کرد ولی

 

به او بگویید پدرم خندید آخر .


http://i37.tinypic.com/n1us78.jpg

باور بیچاره من

هیچ باورم نیست که بازهم خیابان نگاهت پر است از حرفاهای یخ زده من

میترسم سر بخورد پای امیدت

بگذار بروم

سالها پیش هم سر یک عابر عاشق از حرفهایم شکست

باورم نمیشود بازهم باید دسته های ناردیف گندم را روی سر مترسک دروغهایم بکارم

تا ندانی و ندانند که تن واژه هایم لخت است

ولی دارد باورم میشود که تو بودی زاغی باغ تنهایم را پر دادی تا که بمیرد مترسک دروغم

دارد باورم میشود تو حسودی کرده بودی به چادر گل گلی دخترک ترسوی کوچه رفاقت هایمان

دارد باورم میشود نامه های عاشقانه ام را که به باد میدادم و با ابر عشق بازی میکردند تو به باران لو دادی

دارد باور میشود تو بودی که سنگریزه های احساس را از لای سنگفرشهای خاطره جارو میکردی

دارد باورم میشود .............

من ه میشه باورم خواب بوده

من هیچوقت ایمانم را بیدار ندیدم

شاید وقتی خواب بودم سجاده ایمان را کسی پهن میکرد

نکند آن صدای اذان را همان که من نمیدانم کیست زیر گوشم میخواند

نمیدانم

چرا همیشه من واژه هایم گره ای کور دارد ؟

نمیدانم چرا همیشه بانگ فریاد شکایت باران از من بیشتر است ؟

خیالم پارچه ای زیر درخت توت پهن کرده

تو هم بیا و اینبار با چوب زیر سایه احساسم نزن

تو هم بیا یک تکانی به درخت بده شاید توت های گندیده نریزند روی غلط املاهای ذهنم

ولی نه

دارد باورم میشود

تو همانی که سالها پیش هم با سبد بی قراریهایت همه توت ها را به نگاه دخترکی کور هدیه دادی

لحظه بی رنگ

لحظه ها خاکستری بود آنروز

 

اما چه دیدار شیرینی

چه لبخند زیبایی

و چه نگاه محجوبی

 

لحظه ها سبز شدند

چه رقص واژه ها زیباتر

چه قامت صداقتمان آراسته

و هجوم احساس شگفت انگیزتر

 

لحظه ها همچون قرمزی یک غروب غمگین اگیز شده بود

 

لحظه نمناکی اشک

 

و چه احساس وداع تلخ

و چه واژه ها بیرنگ

لحظه ها بیرنگتر

 

به آن لحظه که از تو جدا میشدم

هرگز نمشد رنگ یک لحظه زیبا داد

 

به که باید گفت ؟

که من در تمام رنگ های جعبه مداد رنگی خود

هیچ رنگ تلخ را ندیده ام

به که باید گفت که

معلم نقاشی من

رنگ این لحظه اشفته را

در صفحه سفید دلم هیچ ترسیم نکردست

به که باید گفت که

من امروز دیوانه و سرگشته از این بی رنگی لحظه محزون شده ام .


http://www.sharemation.com/aarmitaa/ay%20eshgh.jpg

نمی دانم های من

سکوت خانه های تلخ بی سامان بودن هایمان را تقدیم سرنوشت شوم

نمیدانم هایمان کرده ایم و هر روز با قلم های بی رنگ چه میشود کرد هایمان

 به دیوار های خاکستری معمای روزگار می افزاییم و

آخر کلام هم کسی نیست که یک کلام تازه برای زیستن دوباره امان بگوید که شاید امروزمان رنگ دیروز مان نباشد

ورق های تا خورده از نوشته های سر در گمی هر روزمان امروز هم لای کتاب های غبار گرفته پر پیمان کتابخانه مغزمان گم می شود و بازهم کسی از معمای بودن و نبودنمان هیچ خبر ندارد باز  

صدای طلاقی ورقهای کاهی روزنامه هایی که به جز حوادث تلخ روزگار چیزی به ارمغان نیاورده اند برای بودن هایمان در این خاکیه خاک و ولی باز میخوانیمش

 باشد بگذار باشد و بماند آن نگاه حتی تیره از زمانه و روزگار که همان برای امروزمان غنیمتی ست مثل آجیل هایی که مادر بزرگهایمان در دستمال کوچک پارچه ایشان گره میزدند برای روز مبادا

حالا روز مبادایمان کی میشود نمیدانم

نمیدانم

نمیدانم

به هر گونه ای هم بنویسی و بخوانی این نمیدانم را بازهم من هنوز نمیدانم

می ترسم

چقدر زمان زود میگذرد ، حتی برای دوست داشتن و دوست داشته شدن هم زمان نیست

حتی وقتی دوست میداری هم باید بمیری و وقتی دوست داشته میشوی هم باید بمیری

گویا زمان همیشه د رحال دویدن است

وقتی کسی دوستت ندارد در حسرت دوست داشته شدن و وقتی دوستت دارد برایش میگیری

چرا ؟

وقتی کسی رو دوست نداری به دنبال کسی برای دوست داشتن و وقتی پیداش کردی با واژه ها آزارش میدهی

چرا ؟

چقدر امروز دیر است

شاید دیروز هم دیر بود

نمیدانم شاید برای من همیشه دیر است و کسی هیچ نمیداند کی میشود  که زود باشد که من بدانم چقدر خوب میشد که برای بودن میشود بود و و برای ماندن و خواندن میشود خواند

من زمان را دوست دارم ولی گویا او هنوز از آن روز منفور مرا دوست ندارد

من گذشتنش را می بینم ولی اون همچون باد میگذرد

من حتی شاید وقتی چشمانم بسته بود ، خواب نبودم ، با باد راهی شدم ولی افسوس این زمان با من سر ناسازگاری دارد گویا

هرچه میخواهم با اون راهی باشم او میرود

من میدانم امروز هم میگذرد و من هنوز مرده ام

من میدانم من هنوز مرده ام

چرا کسی با من همراه نیست پس

من نمیدانم کجا هستم

من گمم نا پیدا و در خود محزون مانده ام تنها

کسی به دادم برسد من میترسم من از اینهمه تنهایی و حجم بی کسی ها می ترسم

کسی به دادم برسد آخر

من میترسم

من میترسم

خدایا من میترسم

من از بی تو بودن هم میترسم از بی تو شدن

خدایا همیه دستهایم برای نوشتن گویا آماده است ولی همیشه عقب میمانم از چرخش عقربه ها

من گرد پایش نمیرسم

هرگاه خواستم حرفی بگویم مرده بودم و حالا امروز مرده از دیروز


http://img29.picoodle.com/img/img29/4/3/16/f_146m_7af8b3e.jpg

من بیهوده دیوانه نیستم

زیر چتر پلکهایم نم نم بارانی بود
روی غبار نگاهم تلالوی آرامی
باران چشمم چه صورتم را آرام می نواخت و
دغدغه خاطراتم را بی محابا می رهاند از من
من بیهوده واژه های عشق را نیاموخته بودم
من آموختمش تا برای تو
ِتنها برای تو آوازش کنم
من این واژ ه ها را مو به مو از بر کردم
تا هر لحظه برای تو تکرار شوم .
من بیهوده دیوانه نیستم
بیهوده مست نشده ام .
من دیوانه شدم تا تو را دیوانه تر ببینم
من مست شدم تا جام شراب چشمت را تا انتها نوش کنم

زیر نم گرفتگی های تمام واژ ه های تکراری
من واژه هایت را با گلهای شمعدانی پیوند زده بودم
و عجب گل زیبایی تازه ای داد به رونق کوچه تاریک ندامت .
من بیهوده دستانم را حلقه نزده بودم به احساس عرق خیس دستهایت
من پیوندشان دادم تا که ریشه دوانیدن عشق را در آن پیدا کنم .
من بیهوده دیوانه نشده ام ِ
من دیوانه شدم که حتی نترسم از گره خوردن به تمام بودنت .
من بیهوده مست نشده ام ِ
من مست شدم تا در مستی چشمانم شاید شب سوها مست شوند و عاشق . 


*سیمین - فانی *

پرنده مرا یادت هست ؟

پرنده مرا یادت هست ؟
من سیمینم
همان عاشق دیروز
چه دلم مست بود و عاشق
چه رخم سرخ بود و گلگون
ولی حالا سردم
آنقدر سرد که می میرم گاهی
چه کنم ندارم دیگر
به پس کوچه های عاشقی راهی
پرنده مرا یادت هست ؟
من همان حیران دیروزم
که امروز فراموش کرده ام خود را
مرا یادت هست قناری ؟
من سیمینم
همان دریای طوفانی
همان پر شور رازهای نهانی
کسی یادش هست ؟
من همانم که دلم آشوب میشد
روحم فریاد میزد
عشق را با خود آواز می کرد .
من همانم که بوی دست عشق را تا صبح همراه بودم
من همانم که دلم پر می کشید در آسمان عاشقی 
پرنده مرا یادت هست ؟
من پرواز را از یاد برده ام
سردم
دریای دلم آشوب نیست هیچ
من عشق دلم خاکستری شده است
هیچ آتشی نیست در آن
پرنده یاریم ده
باد سرد فلاکت مرا خواهد برد
میهراسم یاریم ده
بگذار پرواز در آسمان عشق را
بازهم بخاطر بیاورم
پرنده یاریم ده
یاریم ده
سردم آنقدر سرد که می میرم گاهی


"سیمین - فانی "


http://www.aftablog.com/uploads/m/mashooghe-siyahi/12271.jpg

کلبه ام سرد ولی با من بمان

در میان طوفان و باد        کلبه ای ساخته ام

کلبه ام شاید سرد باشد

اما پر است  از احساس بودن با تو

تو که باشی گرم است

تو که باشی حجم همه خواستنم کاملتر

 

شمع کوچکی روشن کرده ام

نه برای دیدن آن کلبه سرد


روشنش کرده ام تا بسوزد

پای شب زنده داری های من و تو

روشنش کرده ام تا بمیرد

پای همه احساس خواستنت

 

یک کاسه پر از شعف آورده ام

نه برای شستن احساس درونت

آورده ام سیرابت کنم از حس درونم

 

کلبه ام سرد است میدانم

خوب میدانم

ولی بیرون آن کلبه نگاه های حریصیست

که من میترسم از هجوم آن چشم ها به دامن پاکت

 

کلبه ام سرد است ولی چند صباحی

تا صبح با من سکوت طلوع را تماشا کن

 

وقت رفتن هم می آید

هیچ مپندار پرنده اسیر من خواهی ماند

 

خوب میدانم کلبه من سرد است

نه به سرمای آن همه واژه های تلخ آدمها

 

با من بمان

کلبه ام سرد است ولی

فقط یک شب تا صبح

آواز وداعم را تو بخوان

تا بدانم وقت رفتن بود که کلبه ام ویران شد

http://sammibag.typepad.com/sammibag/images/alone.jpg

خاطرات شیرین بعد از من

پای تمام خاطرات نیامده ات

سنگ آبی زده ام

تا کسی شوری جشمش

خاطرات بعد از من را مکدر نکند

نکند دلت را غمگین

نکند دلت را ناشاد

جز خنده تو حتی بعد از رفتن من

هیچ آرزویی نیست

پای تمام آن هوسهای رنگینت

دست نوشته ای گذاشته ام

تا بعد از من فراموش نکنی

هجوم چشم هایی را که

واژه های تکراری دوستت دارم ها را خواهند خواند برایت

http://bahar-20.com/pic/albums/userpics/10001/normal_1229117444pix2pix_org-6.jpg

هنوز هم .......

من هنوز هم در پی همان خاطراتی هستم که روزگاری دلم وصفش را بسیار می شنید

هنوز هم در پی وصال خاطراتی نشسته ام که برای رسیدنشان بهم باید سال ها دیدبان اشک های ریخته میشدم

من هنوز همان دخترک چهارده ساله ای هستم که برای تپیدن قلبم بارها پشت پنجره به دنبال دلیلی بودم

من هنوز در وصف آن گمشده ای که هرگز نشناخته ام شعر ها می گویم

من هنوز در انزجار فاصله ها ریتم های واژگون را با یک ساز شکسته کوک میکنم

من هنوز........

وای که هنوز در انتظار لحظه ای نشسته ام که گاهی خوابم می برد در بالین آن انتظار

و هنوز در تلاطم همه خواستن هایم

برای بودن هایم

برای گفتن هایم

برای خواندن هایم

رزم ناهمگون واژه هایم را میشمارم

اهنگ غریبیست که هنوز در گوش جانم مینوازد

و من از آن دور نیستم هیچ

و من از آن بیصبرانه میخوانم

مینویسم و میگویم

من هنوز همان دخترک عاشقی هستم که

به گل ها و دشت ها و پرندگان

و گاهی به چشم های خدا خیره میشدم

گاه گاهی به راز و نیاز خدا

 با شاخه های خشکی که برای وداع با انسان می نالید و خشک میشد گوش میدادم

من هنوز همان پرستوی بی تاب خدا هستم که میخواهم رنگ بی همتای عاشق شدن را ببینم

و برای آن چند واژه ای ساز کنم

و به قلم و کاغذی هدیه کنم تا به دست بی احساس تمناهای تو برسد

من هنوز هم ............


*سیمین - فانی *

حراج دل

چوب حراجی زده ام

بر دل شکسته ام

چوب حراجی زده ام

بر دل آشفته ام

دیگر کسی خواهان نیست

نیم بهایی بدهید

تکه ای احساس ترحم هم

شاید که کافی باشد

 

من نمیدانم قیمت ان قلب نا شکسته ام چند بود

که بی مقدار بشکستند و رفتند

 

حالا بیا چوب حراجی خورده است

بر قلب شکسته ام

 

سبدی پر از احساس قشنگ

یا که یک بغل عطر بودن

یا که حتی

نیم نگاه خواهشی هم

نمیخواهم ، دلم از آن تو

 

وای بر تو سیمین

که همان او که دلت را بشکست

خریدار دلت شد باز

 

بشکست که بهایش کم شود ؟

بشکست که چوب حراجی بزنم ؟

بشکست که ........

 

وای بر من

که چه آسان میخواستم دلم نثار او کنم

دلم فدای او کنم

ولی هیچ ندانست و شکست

حالا خریدارش شده



*سیمین - فانی *

سر چیست این ولوا؟

دل بید می لرزد

در آن طرف مرداب قورباغه ای می ترسد

صدای مرگ می آید

زیر شاخه ها مورچه می رقصد

نه از شادی که از درد

باد بارانی در راه است

شاید که طوفانی در راه است

آدمها کجایند ؟

سر چیست این ولوا ؟


قاصدک خبری دارد

از همه دنیا صدا می آرد

کسی کمکی می خواهد

چشمی آواز وداع می گوید

از سر چیست این دعوا ؟


*سیمین - فانی *


کوی تنهایی من

من و یک تصویر سیاه از دل و بزم  گناه
من و یک سبد جنگ فنا
تا  کجا باید رفت ؟؟

عمق این دلتنگی
تا  کجا میکشاند ما را ؟

میکُشد ؟ یا که هر جا که بخواهد می کِشد ؟
من و این همه واژه سر دعوا داریم
گاه گاهی میل ولوا داریم
کسی از کوچه تنهایی من،عبوری خواهد کرد ؟
که به دامان به ظاهر پاکش
چنگی بزنم
یا که شاید حتی
از برای دزدیدن  آن ظاهر پاک
تقلایی بکنم
کسی آمد گذری کرد
از کوی تنهایی من
ولی افسوس که جز
یک هسته گندیده احساس درون
هیچ با خود نداشت هرگز


من به امید بذر نگاهی
که برویانم در  خود

هر سحر گاه با خود زمزمه ها کردم

ولی افسوس

دیر زمانیست این کوی تنهایی من
جز چند برگ خزان و کمی اندوه علف
میهمان دگری هیچ نداشت

باز من ماندم و یک تصویر دل و یک هزاران بار افسوس



*سیمین - فانی *

با که بگویم ؟

نازنینم درد دل با تو بگویم یا آن دگری ؟

آنکه فرسود دلم

یا که افزود غمم ؟

آنکه محجور نمود راز دلم ؟

نازنینم غم من از تو گفتن نیست

با تو بودن نیست

غم من دوری چشم من از یار است که نامش خداست

غم من دلگیری یار است ز من

غم من و.......................

نازنینم گاهی غم من شکستن بال مرغابی تنهاست

که هر صبح و شبش یک صدای تنهاست

گاهی غم من شکستن شاخه ایست که امسال بهار

شکوفه ای روی آن سبز شده بود

نازنینم غم دل با که باید گفت ؟

با که از دلمردگی ادم ها گفت ؟

با تو بگویم شاید

غم من بشکند خاطر نازت را

 

*سیمین – فانی *

نکند مست شوی ؟

 

تو گویا سفر کردی

از من و من گذر کردی

از  خواهش تن حذر کردی

نکند عطر تن من مستت بکند ؟

نکند خواهش بدنم بی هستت بکند ؟

تو کوله بار سفرت عاشقانه بود

واژه های راه نرفته ات عارفانه بود

زمزمه خواستنت صادقانه بود

نکند گولت بزند بی شرمی تنم

نکند نیمه راهت بکند بی حیایی بدنم ؟

مسافر چشمم بودی و از راه رسیدی

سفر کرده واژه هایم شدی و جاده ها دریدی

بی قراری ها کردی ، جانفشانی ها کردی

نکند بیمارم شوی ؟ مست و پریشانم شوی ؟

من کوله بار سفرم پیشتر ها بسته بود

راه و مسیر رفته ام پیموده ماه و هفته بود

نکند راه تو را کج بکند رد پای خسته ام ؟

نکند تار و پود راه رفته را نارج بکند چشم بسته ام ؟

 

من بی قراری نمیدانم ، بی تابی نمیدانم برو

من همزاد یک بادم

گذر خواهم کرد

 

نکند باد شوم ، در بکنم رخت تننت ؟

نکند مست شوی دیوانه شوی با عطر تنم ؟

نکند بی هست شوی از شرم بدنم ؟

 

 

*سیمین – فانی *

انتظار آدمیت

از لا به لای کتاب هایی که خوانده بودم

از برگ برگ کاغذ هایی که سوزانده بودم

روی تمام طاقچه های احساس

بر فراز همه برج های بی احساس

در فراغ همه پرستو های مهاجر

در بساط همه پرنده های مسافر

در سکوت همه معبد های خاطر

من به دنبال یک واژه ساده می گشتم

به دنبال کلامی ساده تر از امروز

به دنبال حرفی روشن تر از آفتاب

که بپیچم لای یک تکه احساس حقیقت

هدیه کنم به یک حس عشق و صداقت

من از تن زدگی ها خسته ام

از همه بی شرمی ها خسته ام

من به دنبال کسی از اوج خدا می گردم

به دنبال کسی فارغ از نفس و هوی می گردم

من از این هوای نفسانی تن فراریم

من از این دلدادگی بی شرم بدن فراریم

من به دنبال کسی میگردم

که مرا با خود به اوج بودن ببرد

به تلاطم همه نهفتن ببرد

من از همه چشمها که دیده ام

از همه حس ها که چشیده ام

از لابه لای رنج ها

در میان آلونک های زجر ها

به دنبال تکه ای شاید که حتی کمتر

احساس آدمیت می گردم

 

 

*سیمین- فانی *

کار من نیست

شاید به فریاد تو رسیدن کار من نیست

در حضور بارانی چشمت چتر بودن کار من نیست

من پشت حصاری گم مانده ام

شاید به دامنت، پر یاس شدن کار من نیست

من تو را به دست یک نسیم خواهم سپرد

من سر طاقچه احساست

 یک سبد عشق به یادگار خواهم گذاشت

سر کوچه عبورت

رد پایی از احساس خواهم گذاشت

شاید کار من نیست که روی رد پای پر احساس تو قدم بگذارم

شاید کار من نیست .............



*سیمین-فانی*

هیچ نمیدانستم

اگر میدانستم آغوش نگاهم آزارت می دهد

اگر میدانستم حجم خواستنم

روی تن هوس انگیزت بی تابی می کند

اگر می دانستم هیاهوی قلب شوریده ام

رنگ پریشانی دلت را افزون میکند

با قاصدکهای لب طاقچه ها

هم بازی می شدم

 با پر پروانه های خانه ات راضی می شدم

اگر میدانستم پا کوبیدن های دلم

پلک خوابت را بی قرار می کند

با پرستوهای کنج دلت راهی می شدم

من گمانم این بود که تو

آغوش نگاهم را دوست داری

 

هیاهوی دلم را دوست داری

من نمی دانستم تو را اشفته خواهم کرد

نمیدانستم هجرت چلچله های خواب تو خواهم بود

من هنوز هم در پس یک تمنای حضور

پشت آن پنجره ها خواهم نشست

تا که بیایی به برم

تا که باشی همسفرم

تا که باشی تاج سرم



*سیمین فانی *

بی بهانه گی های امروزم

چقدر امروز بی بهانه ام

چقدر امروز دیوانه ام

چقدر زیر باران احساس بودن ها ویرانه ام

چرا باید همیشه خندید ولی دلشاد نبود ؟

چرا باید همیشه واژه ها رنگ سبز داشته باشند اما سبز نیستند

چرا باید امروز بی ترانه بماند چشمم دستم روحم ؟

چرا هر جا خبری نیست من هستم و هرجا خبری هست من نیستم ؟

چرا تنها مانده ام باز ؟

چرا راهم گم شده امروز در پیچ و خم بارانی که نمیبارد ؟

چرا باران نمیبارد؟

چرا هنوز باران نیامده چتر هامان پشت درب خانه ها سنگر گرفتند ؟

خسته ام

دیوانه ام

ویرانه ام

هیچکس نمی فهمد بی راه ماندن و در راه نبودن چه سخت است

هیچکس نمیداند حتی سنگلاخ راهی حتی نا پیدا زیباتر از بی راهیست

چقدر چشمانم خسته اند

چقدر دستانم بی رمق

چقدر روحم بی اثر شده امروز

کسی بهانه ام بشود

کسی حرفی بزند

خسته ام

خسته


*سیمین - فانی *

 

...

همیشه که نباید برای نوشتن

زیباترین بهانه ات را بهانه کنی

همیشه که نباید برای دست نوشته های پاره ات بهانه بی سامانی بیاوری

همیشه نیاز نیست برای عاشق شدن دنبال دلیل تازه ای باشی

میدانم

میدانم

خوب میشناسمت

تو همان آشفته ای هستی که برای یافتن خود هزاران بار رفته ای که شاید دیگر نیایی

ولی من میدانم بازهم میایی

بیا بیا به کنارم بشین و ببین من چه میخواهم برای تو


*سیمین - فانی *

فراری

گویا فراری شده است

لابه لای رنج و محنت جاری شده است

گویا در آخرین بیت غزل

جنگ و ستیزی شده است

وای خدایا خدایا

کسی امد به سراغ دل وامانده او

نم نمک ،  آرام و آهسته جاری شده است

گویا از غمش کاست و همیشه باقی شده است

دلش  عاشق شده است

گویا زبان عاشقی میخواند و شیدا شده است

تاریکی محزون در آن شعرهای بی تابش کجاست ؟

آن واژه های ملعون و سیاه در نابترین اشعارش کجاست ؟

گویا عشقی یافته

گویا که یاری یافته

گویا عبورش می دهند

آب حضورش میدهند

تعمید روحش میدهند

رنگ رخسارش حرف دگر می گویدم

گویا راه ظهورش میدهند

رنگ و رویش چه شیدا شده است

هر چه در دل دارد هویدا شده است

گویا که عاشق شده است



*سیمین - فانی *

با من بمان

خوب میدانم که امروز پریشان میشوی
خوب میدانم که امروز حیران میشوی
ولی آسمان بودن های من
امروز ابریست
گویا که باید رفت
گویا در دیاری دور
به داد کسی باید رسید

خوب میدانم امروز پریشان میشوی
خوب میدانم که امروز حیران میشوی
اما گویا وقت رفتن است
باز وقت آغاز سفر کردن است

بار سفر نبسته ام
باد جدایی می وزد
از بانگ ماندن ناله اتمام می وزد

گویا باید باز
اشک را هدیه کنم به چشمی
لرزیدن و دیوانگی به دستی

گویا وقت رفتن است
وقت سفر کردن است

بار سفر نبسته ام
باد با خود میبرد
 
هرچه خاطرات بودن است



*سیمین - فانی *