مهاجرت

برادر شیرازی

خیلی بلاگفا رو دوست داشتم .. اینقدر بازی درآوردی و با وجود وفاداری زیاد رفتم از اینجا .. به هر صورت خاطرات خیلی خوبی از این فضا داشتم و دارم .. درب این خونه همیشه باز می مونه .. امیدوارم همه اندوخته هاشو نابود نکنی

اینم آدرس جدیدم:

 همسایه ماه دات بلاگ دات آی آر

حتی نذاشت آدرسمو درست درمون بذارم ..

با شقایق ها - قسمت پنجم

دیدن آسمان پرستاره برای ارسلان جذابیت خاصی داشت و هر شب رو به آسمان می کرد و ستاره ای را برای درد و دل کردن انتخاب کرده بود که گهگاه برایش عشوه گری می کرد و چشمک زنان همراهیش می کرد.

اون شب نامه های نساء و سارا و بقیه دوستانو روی تختش مرور می کرد و هر از گاهی لبخندی و اشکی بی اختیار می ریخت.

فردای اون روز برای معرفی به یگان خدمتی و مرخصی به صف شدن .. ارسلان به همراه 5 نفر از دوستان صمیمیش به منطقه جنگی غرب کشور باید می رفتن .. حال و هوای غریبی داشتن .. اوضاع اصلاً باب میلشون نبود .. همدیگرو به آغوش می گرفتن و از همدیگه حلالیت می طلبیدن .. معصومیت خاصی در چهره هاشون موج می زد .. ارسلان یاد روز اعزامش افتاد .. گریه های مادر و خواهر و نساء و بقیه ...

ارسلان برای مرخصی به کسی چیزی نگفته بود .. باید بر می گشت چند روزی خونه و درست کردن لباس.

پلاک تو سربازی خیلی مقدس بود .. پلاکشو از گردن بیرون نمی آورد .. رسته خدمتیش و مشخصاتش به اختصار روش نوشته شده بود. اصلاً عشق بچه ها به همین پلاکهای گردنشون بود.

ارسلان به محله شون نزدیک می شد .. ساک و کوله بر دوش .. پاهاش جوون بیشتری پیدا کرده بودن .. همه محله براش رنگ و بوی تازه گی داشت .. با سلام و صلوات و روبوسی اهل محل بدرقه خونه می شد .. یکی از بچه ها وقتی ارسلان رو دید به سرعت دوچرخه شو برداشت و رفت در خونه شون و طلب مژدگانی از مادرش کرد و مادر ارسلان رضایتشو حسابی جلب کرد و دل تو دلش نبود تا عزیزشو دوباره ببینه.

خیلی زود ارسلان در آغوش مادر و خواهر و پدرش و اهل فامیل خودشو دید .. دل تو دلش نبود .. اما مونده بود چه جوری نساء رو باید ببینه.

اما این نساء بود که کار رو برای ارسلان آسون کرد .. درب خونه ارسلان به صدا در اومد .. سارا رفت دربو باز کنه اما طول کشید تا بیاد تو .. کاری که هیچوقت نساء نکرده بود .. از ترس برادرش .. سارا خیلی سریع اومد و خبر رو به ارسلان داد .. ارسلان به سمت حیاط دوید و چشم تو چشم .. قلبش داشت از جا در می اومد .. اشکهای نساء جاری بود .. بهش خوش آمد گفت و ارسلان ازش تشکر کرد .. اما نساء خیلی زود خداحافظی کرد .. موجی از خوشحالی در قلب بی تابش موج می زد

دیدار با اهل فامیل و دوستان براش انگار تازه گی داشت .. همه کوچه و محله بوی نون تازه براش قداست پیدا کرده بود.

یقین داشت این چند روز به سرعت برق و باد خواهد گذشت. راستش ارسلان خودشو دیگه متعلق به اونجا نمی دید .. وگرنه پای رفتنش لنگ می شد.

خواهری لباساشو تو حیاط می شست .. شاید با اشک چشماش .. داشتن خواهر تو چنین روزهایی یه نعمت بزرگه .. شاید تو خونه بعد مادر کسی غمخوارتر از خواهر پیدا نشه .. و این حس و حال رو ارسلان شدید تو قلبش برای یگانه خواهرش داشت. پدر اما عاشق بوسه بر پیشانی پسر بود و غرق دعای خیرش می کرد. مادر مدام دعا می کرد و خونه شور و حالی وصف ناشدنی داشت ...

ادامه دارد.

با شقایق ها - قسمت چهارم

اتوبوس از میان دعا و صلوات های جمع عبور می کرد و بغض های مسافرانش ترکیده بود .. کم کم فضا عوض می شد و دو به دو گفتگو می کردن و ریتم و نظم جالبی در سفر رقم می خورد و یکی از همسفرا می خوند و بقیه همراهیش می کردن .. حس و حال جالبی ایجاد شده بود و کم کم هوا تاریک می شد.

آنطرف قصه اما در خانه ارسلان غوغایی بود .. همه همساده ها و اهل فامیل جمع شده بودن و به مادر ارسلان دلداری می دادن و سارا و یکی دو تا از دخترا چای و میوه تعارف می کردن.

نساء خاتون اما در اتاق رو به روی خودش بسته بود و گریه ها امانش را بریده بودند و به خودش می گفت: یعنی بر می گرده؟ خدا می داند چه آشوبی در دل گل نساء برپا بود.

تنگ غروب اتوبوس مسافران مهتاب به پادگانی رسید که جدیت از سر و روی آن می بارید .. باید نیرو تربیت و اماده تحویل می دادن.

لباس و تخت و سازماندهی و اعلام برنامه و همه و همه گفته شد و کمی هم با تنبیهات آشنا شدن .. ارسلان آموخت که در نظام تنبیه برای همه است و تشویق فقط برای یکنفر .. این اصل در زندگی واقعی و اجتماعی کاربرد فراوانی داره.

شب هنگام اما کوه غم بر دل ارسلان قصه ما نشسته بود .. کسی خوابش نمی برد .. تو یه سالن بزرگ 84 نفر کنار هم بودن .. همونجا غذاشونو می خوردن و می خوابیدن و بعد می رفتن برا تعلیم و آموزش.

ارسلان تو این دوره چیزهای خوبی آموخت .. یاد گرفت که نظم و انضباط و داشتن برنامه کمک زیادی به آدم می کنه برای دستیابی موفقیت و رسیدن به هدف.

او یاد گرفت که تنبیه هم گاهی وقتا اثر مثبت داره و از همه مهمتر یاد گرفت که مرگ دسته جمعی عروسیه ...

سه ماه به سرعت برق و باد سپری شد و باید چند روزی به مرخصی می رفتن

دل تو دل ارسلان و سایر دوستانش نبود .. تو این مدت سارا دو سه باری برای ارسلان نامه نوشته بود و از اوضاع خونه و محله براش گفته بود و البته نساء هم نامه های جداگانه فرستاده بود و به ظاهر خودشو جمع و جور کرده بود که ارسلان نگران دلتنگیهاش نباشه.

عصرها موقع استراحت شور و حالی تو پادگان بود .. بچه ها یا یه گوشه داشتن نامه می خوندن یا در حال نوشتن بودن .. شاید بهترین خبری که می شد به یه سرباز داد این بود که برات نامه اومده

شعرهایی که مرسوم و معمول شده بود عکسهایی که با لباس سربازی فرستاده می شد .. شور و هیجانی که ایجاد می شد ..

ای نامه که می روی به سویش     از جانب من ببوس رویش ...

ادامه دارد...

با شقایق ها - قسمت سوم

تمام راه خونه رو نساء اشک ریخت و وقتی به دم در خونه رسید با گوشه چادرش صورتشو پاک کرد و رفت تو خونه .. ارسلان اما بغضش ترکید و هیچ چیز جلو دارش نبود .. تو دلش می گفت: آمدم پیش تو آهی بکشم .. بغض بین در و دیوار شکست.

دو روز باقیمونده رو تصمیم به وداع با اهل فامیل و دوستان گرفت .. تا 18 ام که باید اعزام می شدن همش دو رو دیگه مونده بود .. پیش خودش که حساب کرد کلی کار نکرده داشت .. انگار می خواست به سفر طولانی بره ..

یه سری رفت به نونوایی و از شاطر عباس رخصت طلبید و عباس مهربون ارسلان رو بوسید و به رسم تشکر مقداری پول تو جیبش گذاشت .. چشم ارسلان به صف نونوایی بود .. جایی که هر روز نساء به بهونه خریدن نون جلوش می ایستاد .. دلش می خواست دیوارهای نونوایی رو ببوسه .. خودشو جمع و جور کرد و راهی خونه شد.

اون شب خاله و دایی به خونه شون اومدن برای دیدن ارسلان .. مادر داشت براش لیف میبافید و سارا ساک عزیز برادرشو جمع و جور می کرد .. پدر کلی میوه و من جمله خیار خریده بود .. آخه ارسلان علاقه زیادی به خیار داشت .. ارسلان حرف نمی زد .. بغض داشت .. ساکت بود .. تموم خونه ساکت بودن .. حتی دایی خوش مشرب و مهربون

شب سرد و بغض آلودی سپری شد .. فردای اونروز ارسلان به دیدار دوستاش رفت .. و یکی از دوستان دوربین عکاسی آورده بود ..از ارسلان خواست برن کنار ساحل و عکس یادگاری بندازن .. چون قرار بود .. عصری ارسلان با موهای قشنگش خداحافظی کنه .. ارسلان می گفت: یعنی بازم موهای سرمو می بینم؟ بچه ها می گفتن ایشاله موهای دامادیت.

این دو روز به طرز برق آسایی گذشت .. و ارسلان قصه ما خودشو جلوی درب خونه دید که مادر قرآن بدست و سارا اسپند و پدر که همیشه پیشانی یگانه پسرشو می بوسید و از تو بغلش جدا نمی شد.

ارسلان چشم انتظار بود .. چشمش به کوچه به اطراف به دوستان و فامیل .. خبری از نساء نبود ..

تا دم اتوبوس که اسمشو صدا زدن و مادر ارسلان پاهاش از رمق افتاد و نقش زمین شد و دایی زیر بغل خواهر رو گرفت .. ارسلان از پشت شیشه بیرون رو می دید .. نساء از دورتر ایستاده بود و معصومانه و غریبانه شاهد رفتن جانش بود .. تابحال نفهمیدم اونی که داره می ره بیقرارتره یا اونی که باید بمونه و انتظار بکشه. ...

ادامه دارد ...

با شقایق ها - قسمت دوم

سارا لباسهای ارسلان رو برداشت که ببره دم حوض حیاط و بشوره .. علاقه سارا به ارسلان حد و حصر نداشت .. چرا که ارسلان تنها برادرش بود و بسیار دلسوز و غمخوار خانواده .. ارسلان از کودکی در کنار درس خوندن کار هم می کرد .. تابستونا صبح و عصر به نونوایی می رفت و بقیه ایام سال رو فقط عصرها کار می کرد تا پول تو جیبیشو تامین کنه و از این طریق تونسته باشه یاوری کنه پدر زحمتکششو که به سختی روزگار می گذرانید. خصوصاً تو دو سال اخیر که خشکسالی امان همه کشاورزا رو بریده بود و محصول اندکی رو درو می کردن که اصلاً فایده و هزینه ش همخوانی نداشت.

غوغایی تو دل ارسلان بود .. دلشوره ی خاصی داشت و همش سعی می کرد با ورق زدن آلبوم عکسها دلشوره شو پنهان کنه.

خیلی یواشکی یه نخ سیگار و کبریت گذاشت تو جیبش و رفت به باغ پشت خونه ..

سارا اما مراقب اوضاع نابسامان ارسلان بود و آهسته به دنبال برادر راه افتاد تو باغ .. ارسلان به درخت گردوی تو باغ تکیه داده بود و داشت آهسته اهسته به سیگار پک می زد که سارا بهش نزدیک شد و ازش خواست راحت باشه.

ارسلان با حجب و حیای خاصی سیگار رو آهسته کنار خودش تو زمین له کرد و انداختش دورتر سارا رو کرد به ارسلان و از غمی که در چهره برادر می دید پرسید:

ارسلان هم بی رودروایسی گفت: غم غربتی که تجربه نکردم .. غم دوری از شماها اذیتم می کنه و سارا با مهر خواهرانه خودش ارسلان رو آروم می کرد.

فضای خونه .. باغ .. محله و خاطرات اهل خونه و نساء مثل فیلم از جلوی چشمان ارسلان رژه می رفتن. تو این چند روز باقیمونده با در و دیوارهای محله هم داشت وداع می کرد .. دل کندن از همه اینها و نساء خاتون براش کار سختی بود .. بغضی که اگر می ترکید صدایش تا کجاها که نمیرفت.

با اصرار سارای مهربون تو باغ قدم زدن و بعد بهش گفت که باید برای دیدن نساء بره .. دیگه سرزنش و دعوا مرافه پرویز هم براش اهمیتی نداشت .. اصلاً ارسلان تو دلش پرویز رو می پرستید و بهش حق می داد .. اما به یکباره تصمیم گرفت هر آنچه که بغض اجازه گفتنش رو بهش نمی ده رو رو کاغذ برا نساء خاتون بنویسه .. برای نساء نوشت:

بنام ستاره بخش دلهای تاریک

از ستاره ای که بنامش در آسمان خدا جستجو کرده تا روزی که برگرده و با اسب سفید عشق به سراغ معشوق و دلداده اش خواهد رفت نوشت .. و قول داد که من بعد براش کاغذ می نویسه و به دستش می رسونه.

بعد به سر قرار رفت .. ارسلان شیفته حجب و حیای خاص نساء خاتون بود و حتی دلش نمی خواست خیلی اسمش با اون سر زبونا بیفته .. کمی زودتر به سر قرار رفت و بعدش نساء که به آرومی اطراف رو زیر نظر داشت به ارسلان نزدیک شد .. مثل دو کبوتر فقط همدیگرو نگاه می کردن و اشک از گوشه چشمان نساء جاری بود .. و ارسلان سیلی از اشک رو پشت پلکهاش جمع کرده بود .. بعد نامه ای که براش نوشته بود رو بهش داد و فقط تونست بگه: به امید دیدار .. دستای نساء می لرزید و بدون اینکه بتونه حرفی بزنه برگشت ...

ادامه دارد ...