شعروادب پارسی
شعر نو
چو چشم آهوان زیبا ست چشمت نگاه آبی ات از دور پیداست زلال وبیکران دریاست چشمت جهانی پر ز رمزو راز با توست عجب فتان وپر غوغا ست چشمت هوا ابری و دل را غم گرفته زپشت ابرها پیداست چشمت نگیرم از کف ساقی شرابی همه مستی فزا صهباست چشمت به بزم ما هرویان بهشتی همه غمزه فروش شهلاست چشمت دارم ز تو من هزار شكوه اي ماه شبان تار شكوه چشمم به دراست ودل چه بيتاب از اين همه انتظار شكوه از عالم و آدمي به گيتي از پستي روزگار شكوه از تنگي چشم آسمان نيز دارم من دلفگار شكوه مجنونم و ساكن بيا بان از زخم زبان خار شكوه وز جور زمانه ي سيه رو صد يا كه هزار بار شكوه تا چند بنالم اي خدايا از درد فراق يار شكوه كوچت به بهار بوده اي گل از فصل گل و بهار شكوه رفتي و نمانده اي كنارم آلاله ي بيشه زار شكوه يكدم مگرت به خواب بينم واي از دل بيقرار شكوه يادت كه نرفته روز ديدار كردم لب چشمه سار شكوه گفتي كه برو بسوز (فاني) كم كن تو در اين ديار شكوه ماهرو، تنهای تنها آمده غافل از چشم حسودان چمن وه چه رعنا ،وه چه زیبا آمده همچو آهو بیخبر از مکر ودام تیز پا ، چالاک و رعنا آمده حالیا بر آسمان چشم من خوشه پروین، ثریا آمده یوسف طبعم عجب سرکش شده من نمی دانم زلیخا آمده؟ بهر تیمار دل خسته دلان مژده بر یاران مسیحا آمده اسیر و رفته از یادم بفریادم برس ساقی خمار خون تاکم من بنوشان جرعه ای مارا به گوش خم رسان دادم بفریادم برس ساقی به جامی میشوم پران فلک را در نوردم من رهایم کن که آزادم بفریادم برس ساقی اگر چه پیر وفرتوتم شرابی کهنه میخواهم چراغی در ره بادم بفریادم برس ساقی گهی گریان دمی خندان به بزم می پرستانم اگر غمگین ویا شادم بفریادم برس ساقی منتظر، دل نگران باز چه بی تاب توام در دل شب به طواف حرمت آمده ام در پی دیدن روی مه و مهتاب توام شب رسیدو غم عشقت به دلم خیمه زده امشب ای جان جهان باز چه بیخواب توام آنچنان نوش لبت نشئه نموده است مرا هر زمان در پی آن مرهم کمیاب توام تا ابد ورد زبانم شده این مصرع ناب عاشق چشم سیاه و لب عناب توام شبهای انتظار را من هم کشیده ام آلاله بر کوهسار بود و من با چشم خیس میلم کشیده به دیدار گلرخان ولی در بیقراری غربت و تلخی فراق ساقی من، باده دگر خوشگوار نیست دیگرطبیب هم نکند درد ماعلاج سر سبزی نو بهار باز آ بلبل به چمن نغمه سراشد آ لاله ی کو هسار باز آ جشنی شده بر پاچو در این باغ پر و انه ی بیقرار با ز آ لب بر لب جام سرخ ساقی ای با ده ی خو شگوار باز آ عطرت همه پیچیده به بستان بوی خوش لاله زار باز آ چون چشمه زلال وپاک وبی غش آ یینه ی بی غبار باز آ فانی چه کند غر یبیش را ای شهره ی این دیار بازآ از ین همه ظلم نا گزیرم عمریست که مانده ام به زندان در بند اسارات و اسیرم گرما هدف شکار هستیم دل دل نکن و بزن به تیرم در بارگه تو جای ما نیست در نزد تو پادشاه فقیرم با آنکه ندیدم از تو مهری هرگز نروی تو از ضمیرم گرچه ثمری ندارم اما چون بید همیشه سربه زیرم دفتر شعر و غزل لهجه ی شیرین من در همه باغ جهان چون تو گلی هیچ نیست لاله ی دل آتشین سوسن ونسرین من تاکه به میخانه ها درس دعا خوانده ایم مذهب مستی شده یکسره آیین من چرخ ندیده به خود چون رخ زیبای تو مهر و مه و اختران انجم و پروین من درد فراقت صنم روز مرا کرده شام نور بیفشان چو شمع بر سر بالین من گریه به شبهای هجر نور ز چشمم ربود تیره وتاراست ببین دیده ی خوش بین من
سر سبزی بهار را افسوس ندیده ام
آواز بلبلان را هم از دور شنیده ام
از هجر روی تو از همه دنیا بریده ام
پیراهن صبر به قامت دریده ام
مستی مبین از سر از سامان بریده ام
آن زهر هجرکه به دوران چشیده ام
غزلی بسرای
مرا در بهت گنگ تکرار رها مکن
دلتنگ می شوم
در اندوه غروب این شهر سرد
شعله ای بفرست
موسی وار.....
ای مسیحا دم
تا شاخه های خشکیده ی غزلم به شکوفه بنشیند
بگذر از حدیث گلایه ی من
سنگ صبور باش
که ....
همراز خسته است
شانه ی دیوار هم خسته شد
از این ملال من
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |