سلام
صفر. پیش پست
دقت کردید که امام
جمعه ها در نمازجمعه سعی می کنن از کسی اسم نبرند.
و حتمن می دونید
ریچارد براتیگان در نوشته هاش سعی می کرد شخصیت های اصلیش بی اسم باشند.
من این رفتار رو دوست
دارم و سعی می کنم در پست هام از کسی اسم نبرم ؛ مگر مواقع خاص .
یک . کتاب:
جا دارد از همه ی
عزیزانی که در چاپ و انتشار مجموعه ی "من شاعرم همیشه کمی هم کبوترم"
مرا یاری کردند کمال تشکر را داشته باشم.
و نیز بسیار بسیار
ممنون از دوستانی که کتابم رو دقیق
خواندند ، نقد نوشتند و یا حتی نظراتشون رو برام شفاهی گفتند.
باز هم ممنون از دوستانی
که زمینه ی چاپ خبر کتاب ، نقدهای مرتبط با کتاب رو در جراید فراهم آوردند.
و بازهم بازهم ممنون
، اینبار از خودم که:
همیشه فکر می کردم
مرگ عجیب ترین رویداد بشری است ؛ ولی چندی است به این نتیجه رسیده ام که زندگی
عجیبتر است.
دو. اما شعر
بازهم بازهم بازهم
ممنون
از دوستانی که در پست
پیش از مضمون شعر حمایت کردند ، هر چند گله دارم از اساتیدی که کامنت هاشون رو به
صورت خصوصی برام گذاشتند تا لو نرن.
غزلی که خواهید خواند
به استقبال یکی از غزل های بیدل دهلوی رفته است.
بوسه درد سر پایی است که من می دانم
لب بر آن درد دوایی است که من می دانم
مرگ از زندگی و زندگی از مرگ پر است
در بَرش روز جزایی است که من می دانم
دورتر می روم و پیش ترش می بینم
وصل ِ در هجر لقایی است که من می دانم
بی دعا دست بر آر و دو- سه آمینی گو
این دعا بهر خدایی است که من می دانم
سیب ناچیدنی اش آدم زارم کرده است
سر حوا به هوایی است که من می دانم
بوسه هر جا بزنی بوسه بگویند ولی
دل من با دو- سه جایی است که من می دانم
رخ ماهش چو عروسی است که من می بینم
گیسوانش به عزایی است که من می دانم
لب بزن بر رخ معشوق و ببین مطلب را
گونه بی کاسه گدایی است که من می دانم
پلک می زد -که بیا- پلک نمی زد - که برو-
پلک دارای صدایی است که من می دانم
بیت بیت غزلم هوش بَرد خلقی را
شعر باران بلایی است که من می دانم
+ نوشته شده در یکشنبه چهارم اردیبهشت ۱۳۹۰ ساعت 23:28 توسط محمد ارثی زاد
|