شعر _ داستانک ( استفاده از مطالب با ذکر نام و آدرس بلا مانع است)
ها ... فصلی ست از دهان تو خیابان ...ها را قدم می زند برگ... ها را می رقصد آدم را از پالتو ...ها در می آورد بوسه ...ها را عاشق می بوسد من اما باید از کافه خیابان بوسه ها را برگردم برسم به آخرین فصل خودم را در پالتو...ها ها ها می کنم با زمستانی که در من تن ها خاطره می بارد دهان ات که بسته است . می رفت سوت می کشید می ایستاد سربازی که می خواست شب را بترساند قطاری از فشنگ را سرِصبح خالی کرده بود . __________________ امیر یزدانی هر روز باریک ترم می کند از مویی که از خیال ات رد نمی شود . _________ هر چه پاک می کنم آینه را بیشتر مات می شوم . برف هم که ببارد زمستان خودش را با دست های تو آب می کند تابهار با تاب موهای تو بیآید وقتی باد شال ات را کنار بزند شانه ها شکوفه خواهند داد عید با لب های ما غنچه می شود اما رو سیاهی به دست هایی می ماند که هرچه زغال بر نوروز کشید چشم هایمان را سرمه تر کرد . ____________ امیر یزدانی آواره ای بیاویزد که می سوزد سر زبان ها از آوازیدن اصلن وی زی دن از مصدر وزوز هر زنبورکی وزیده باشد پنج انگشتِ عسل را در دهان هر کندویی هم فرو کنی باید خودت را بیرون بکشی از نیش های شهر بیا همین گوشه، کنارمان را بچسبانیم به هم تا زیر هیچ بیدی نلرزیم اینطوری گوش های باد حتمن دهان های زیادی را پر خواهد کرد از حرفهای اضافه. برمیگردم به باران وسلام می کنم به چتری که تنها دستی به گردن دارد اما می دانم غریبه گی می کند ما در روزهای آفتابی صدای مان را گم کرده ایم. تا با آب آغاز شویم می گویند آب روشنی ست می شود عشق را مزمزه کرد تا دهان ها آب بی افتند با دوست ت دارم دلها را آب کرد اینطوری شمع ها هم دلیل روشن تر خواهند داشت برای آب شدن تا از تمام تاریکی های جهان بگذریم... کلاه های حصیری تنها سایه به خانه می آورند سایه ی آب نان بابا را . ___________ امیر یزدانی از چشم هایم بگیر بگذار این رخت عزا کبودی ها را بپوشد میترسم فکر کنی باز با پسر همسایه دعوا کرده ام صبح هر طور خواستی بیدارم کن دیگر بزرگ شده ام صبحانه را با زخم هایم می خورم . ابر آمد مارا فاصله پُر کرد ____________ تو از بهاری من پاییز چه تابستان داغی ست بین ما . __________ امیر یزدانی