وداع

                 

ميروم خسته و افسرده و زار

سوي منزلگه ويرانه خويش

بخدا ميبرم از شهر شما

دل شوريده و ديوانه خويش

 

مي برم، تا كه در آن نقطه دور

شستشويش دهم از رنگ گناه

شستشويش دهم از لكه عشق

زينهمه خواهش بيجا و تباه

 

مي برم تا ز تو دورش سازم

ز تو، اي جلوه اميد محال

ميبرم زنده به گورش سازم

تا از اين پس نكند ياد وصال

 

ناله مي لرزد، مي رقصد اشك

آه، بگذار كه بگريزم من

از تو، اي چشمه جوشان گناه

شايد آن به كه بپرهيزم من

 

بخدا غنچه شادي بودم

دست عشق آمد و از شاخم چيد

شعله آه شدم، صد افسوس

كه لبم باز بر آن لب نرسيد

 

عاقبت بند سفر پايم بست

مي روم، خنده به لب، خونين دل

مي روم، از دل من دست بدار

اي اميد عبث بي حاصل


پ.ن 1 : گاهي تعجب مي كنم از اينكه فروغ به اين زيبائي احساسات منو مث يه آينه تو شعراش منعكس كرده . . . دوسـِت دارم فروغ

پ.ن 2 : دوستان عزيز ببخشيد كه ناگهاني دارم ميرم. شايد دوباره  اينجا بنويسم. از همه تون ممنونم كه تو اين مدت همراه هميشگي من و دل نويس بودين. براتون بهترين ها رو آرزو ميكنم.

پ.ن 3 : كاش تمام وجودم آغوشي شود براي مرگ!

 

روز زن

روز مادر رو اول از همه به مادر فرشته خوي خودم كه برام عزيزتر از جونه تبريك ميگم و بعد به همه ي دوستاي گلم و به مادراي مهربونشون. اميدوارم سالهاي سال سايه ي گرمي بخش مادر رو سر همه تون باشه.

شعر زمستاني

تمام شعـــرهايم نيــمه كاره        و بــرگ دفتــــر من پاره پاره

تو رفتـــي و نديدي روزگــارم        شده مثل شب تو بي ستاره

من از تو مينويسم، از نگاهت      دوبـــاره و دوبـــاره و دوبـــاره

تمام هســتي و بود و نبودم        فداي جان تو، با يك اشــاره

غـــم دوري مرا آزرد و پژمــرد        خدا شايد فرســتد راه چاره

ببين با واژگان سرد و بي روح      زمستاني شد اين شعر بهاره

 

پ.ن : بعد از مدتها روزه ي سكوت قلمم شكست و  امشب تونستم يه شعر تازه بنويسم.

اي شروع شعر من چشمان تو        

 

اي كه هر شب ياد من مهمان تو

عهد بستي با دل يكرنگ من           

من فراموشم نشد پيمان تو

در زمان اوج خواهش هاي دل          

دست من بود و سر دامان تو

تو خداي من شدي روي زمين         

باختم در مستي ايمان تو

غصه هايت را بگو آرام جان              

تا شوم با مهر خود درمان تو

بي سر و سامان شدي از دست عشق  

كاشكي من ميشدم سامان تو

عشق اهورائي

هر لحظه در تمام وجودم تو بوده اي

اوئي كه من هميشه سرودم تو بوده اي

روزي كه آمدي تو، روح من آبياري شد

درياي تشنه بودم و رودم تو بوده اي

من قبله گاه نمازم خلاصه شد در تو

حتي درون ذكر سجودم تو بوده اي

اثبات عشق اهورائي ام خودت بودي

من سوختم در آتش و دودم تو بوده اي

من باختم به زندگي همه ي آنچه داشتم

رفتي، بدان! كه بود و نبودم تو بوده اي

 

پ.ن : چند وقت پيش اين شعر رو نوشتم و ميخواستم روش كار كنم و كمي اصلاحش كنم و بعد بذارمش تو وبلاگ، ولي هر كاري كردم نتونستم تغييرات توش ايجاد كنم. ممنون ميشم اگه دوستان شعرم رو نقد كنن و تو ويرايش كمكم كنن.

طلوع کن امشب برای من

خورشیدِ پشتِ  پنجره‌ی پلک‌های من

 من خسته‌ام! طلوع کن امشب برای من

 می‌ریزم آن‌چه هست برایم به پای تو

حالا بریز هستی خود را به پای من

وقتی تو دل‌خوشی، همه‌ی شهر دل‌خوشند

 خوش باش هم به جای خودت هم به جای من

تو انعکاس من شده‌ای... کوه‌ها هنوز

 تکرار می‌کنند تو را در صدای من

 آهسته‌تر! که عشق تو جُرم است، هیچ‌کس

در شهر نیست باخبر از ماجرای من

 شاید که ای غریبه تو همزاد با منی

من... تو... چه‌قدر مثل تو هستم! خدای من!

شعري از مرحوم نجمه زارع

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم  . . .

تو را به خاطر عطر نان گرم 

برای برفی که آب می شود

دوست می دارم . . .

تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام

 دوست می دارم . . .

تو را به خاطر دوست داشتن

دوست می دارم . . .

برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت ،

لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت

دوست می دارم  . . .

تو را به خاطر خاطره ها

دوست می دارم . . .

برای پشت کردن به آرزوهای محال ،

به خاطر نابودی توهم و خیال

دوست می دارم . . .

تو را برای دوست داشتن

دوست می دارم . . .

تو را به خاطردود لاله های وحشی ،

به خاطر گونه ی زرین آفتاب گردان ، 

تو را به خاطر دوست داشتن

دوست می دارم . . .

تو را به جای همه کسانی که ندیده ام

 دوست می دارم . . .

تو را برای لبخند تلخ لحظه ها ،

پرواز شیرین خا طره ها

دوست می دارم . . .

تورا به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهم دید

دوست می دارم . . .

اندازه قطرات باران ، اندازه ی ستاره های آسمان

 دوست می دارم . . .

تو را به اندازه خودت ، اندازه آن قلب پاکت

دوست می دارم . . .

تو را برای دوست داشتن

دوست می دارم . . .

تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناخته ام

دوست می دارم . . . 

تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام

دوست می دارم . . .

برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود و 

برای نخستین گناه . . .

تو را به خاطر دوست داشتن

دوست می دارم . . .

تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم...

دوست می دارم 

پل الوار- شاعر فرانسوی

 

پ.ن : جوهر خودكارم مثل خون رگهايم يخ بسته،

قلمم اين روزها خطي نمي نگارد . . .

 

امید

به شعر های نگفته ام

که هنوز از چشمان راسپوتینی ات

متولد نشده اند قسم

من امید به روزی دارم

که واژگان شعرم را

دانه دانه

با داس ابرویت

از باغ چشمهایت بچینم

و در باغچه ی دفترم بکارم

تا جانی دوباره به برگ های خشکیده ی این دفتر ببخشم.

بعداً نوشت : مکن از خواب بیدارم خدارا          که دارم خلوتی خوش با خیالش

بيا . . .

كجائــي اي عزيز يار جوني

به رگهاي كبود من تو خوني

بيا كه قلــب من آروم نداره

يكي بايد بيـاد و تو هموني

دوست عزيزي بعد از خوندن اين شعرم بلا فاصله اين دوبيتي رو در پاسخ گفت:

يكي بايد بيـاد و من همونم

نميـشه پيـش تو اما بمونم

بذار از چشمــاي ناز تو بازم

دو بيتي هاي شيرينو بخونم

پ.ن :

به صحرا بنگرم، صحرا تو بينم

به دريا بنگرم، دريا تو بينم

به هر جا بنگرم کوه و در و دشت

نشان از قامت رعنا تو بينم

 

دفتر خاطرات

                 

كاش ميشد تمام من

برود لاي سطري از سطر هاي دفتر خاطراتت

و واژه اي پاك نشدني در دفتر زندگيت شوم،

مي خواهم اصالت وجودم را در اصالت واژه هايت بيابم

و تمام دنيايم در حصار همان دفتر بگنجد.

شايد بشود در آن سطر ها،

در انجماد زمان و مكان،

براي هميشه كنار هم باشيم.

 ***

واژه هايم دوباره هواي تو در سر داشتند، نوشتمت.

انحناي دست نوشته هايم

از اين است كه واژگانم به سوي تو مايلند،

به اين اميد كه نسيمي بوزد و

سوار بر شانه هاي باد

به آستانه ي چشمانت برسند

و بوسه بر چشمت نهند.

 

پ.ن : هر کس به تماشایی رفتند به صحرايي          ما را كه تو منظوري خاطر نرود جايي