اگر امروز به فرض های محال دچار نمی شدم
میتوانستی باز هم
موهای پریشانم را
در رودخانه ای از احساست
که من در آن غسل عشق گرفته بودم شانه کنی
اگر امروز به وسوسه های جاده دچار نمی شدم
میتوانستی باز هم
در قعر نگاه من، شب را به سحر گره ای کور بزنی
اگر امروز هوس بیگدار به آب زدن در تنهایم را نمی کردم
میتوانستی باز هم
هم بازی قافیه های شعر های کهنه ام باشی
اگر امروز زیر باران هراس قدم نمی زدم
میتوانستی باز هم
هم قدم لحظه های ناب خواب من باشی
و اگر امروز
دچار من نمی شدی
آرامتر از همیشه
آسمان را می دیدی
* سیمین *
میخواستیم گرفتار جاده نباشیم
گرفتار راه به تو رسیدن شدیم
میخواستیم اسیر باد سوزناک زمستان نشویم
اسیر آه جانسوز تو شدیم
میخواستیم هلاک آفتاب کویر و تابستان نباشیم
هلاک گدازه های طاقت فرسای نگاه تو شدیم
میخواستیم تکرار طوفان زدگی های آسمان نباشیم
تکرار تلاطم امواج سر درگم خواستن های تو شدیم
*سیمین *
مثل همیشه پر باشی از واژه و واژه و دریغ از اینکه کسی در این وادی دور به این واژه های
گاه سرما زده و گاه از التهاب به سوزانندگی آفتاب رسیده بهایی هم خواهد داد یا که نه و تو همچنان می نویسی برای اینکه در وجود و نهان تو جز این هیچ چیز نسرشتند و تو خود نیافته بودی و حالا مثل مرغ پر کننده ای به این در و آن در میزنی که آخرش شاید کسی دو قرآنی توجه به اینهمه شور و حال تو کرد و التفاتی ته کاسه گدایی توجهاتت گذاشت و با همه ذوق کودکانه و گاهی ابلهانه امان خنده ای بر لب نشاندیم و بعد دوباره فردا .....
از اینکه هستی و مینویسی و می خوانی خوشحالی و گاهی به حال نوشته های آنان که مثل تو مینویسند غبطه میخوری و گاهی دلت برای آنان که هرگز نمیدانند نوشتن چه صیغه از زیستن هست هم حسودی میکنی و در انتها ، یک فصل کامل از طلوع تا غروب تو پر شده و اگر هم به خود نجنبی میبینی فردا هم رفت و فرداتر از آن هم رفت و آخر نه تو نویسنده شده ای و نه تو شاعر بوده ای و نه .......
حالا به گمانم وقت این است که گاهی با درون بی خود از خود شده از حال رفته کمی با انگشت سرزنش چند قطره واژه خوب به رخ بنشانیم و به دور از همه چشم های آلوده ای که هرگز ندانستند چرا نوشته شد و چرا هم وقتی صرف خواندنش شد بنویسیم
و از روزگاری حرف بزنیم که پرندگانش دیگر دوست ندارند روی شاخه هایی بنشینند
و گربه ها لات های محل شده اند و دُم به بالا و سر بر افراشته زیر پای مردمانی که تا دیروز از آن فرار میکردند در حال پرسه زدن هستند و کلاغ ها این اواخر پا به پای گداهای شهرمان در خورد و خوراکشان شریک میشوند
و زن همسایه که تا دیروز با چادر سفید گلدار برای صفا دادن پیاده روی دم خانه اش می آمد
امروز با صورت گلی برای بیشتر صفا دادن صورت ماهش به خیابان رهسپار میشود و مرد خانه ای که دیروز تر ها از آمدن همسر زیبا روی خود به کوچه و بازار و بین مردم گشتن ابا داشت امروز دست در دست زن زیبا روی زیبا دلش رهسپار جاری شدن با مردمی میشود که گاهی تعفن چشم هایشان از هر سطل زباله ای بیشتر است .
باز هم درگیر واژه ها شدیم کار به نقد از آنچه که نباید دیده میشد کشید ونوشتیم و غرض واژه های تازه و نورسیده به کاغذ یا همان به زبان امروزیمان وبلاگ ساییدن بود که به گمان کمی بیراهه رفت
نه یادمان نرفت که هنوز هم مهربانی پشت چشم های همیشه مشکوک مردمانمان گاه گاهی طلوع میکند و اگر کسی به زمین سخت خیابان خورد دستی میگیرند و دلی آرام میکنند و خلاصه هنوز این مهربانی ها در پس یک آشوب نهانی حضورش پیداست
به زبان امروزی خودمان هر صفحه را که باز میکنی ، منظور همین صفحه های تکنولوژیکال است که گریبان همه خوشی های زندگیمان را گرفته کسی هست که دم از خداحافظ و رفتم ونمی آیم و فردا تو برو و من هم خواهم رفت میزند و شاید هم گاه گاهی کسی در پستوی خیال بافی های عاشق شدنش چند واژه بهم ببافد و امان از آنروزی که معشوقش سرش گرم به خواندن و نوشتن بشود و از اون غافل شود و که او هم به جرگه وداع نویسان خواهد پیوست
حرف زیاد است
این کمی از درد دل جامعه و روزگار خود ساخته امان بود که نوشتیم
بدورد
* سیمین *
ببار باران
ببار و بزن بر جان این زمین تشنه
که من سخت از این تشنگی ها بیزارم
ببار باران
به جان خسته عاشق
که من سخت از این التهاب بی پایان گریزانم
ببار باران
ببار بر آن چشم بی اشک یار من
که من سخت از این چشم های بی اشک هراسانم
ببار باران
ببار بر آن لب های آشفته
که سخت از آن تر شدن های شرر بارش پریشانم
ببار باران
پس کجای آن آسمان مینگری
اینهمه تشنگی ها را
ببار باران
نفس هایی در این دنیا بس تنگ است
قلب هایی بس بی رنگ است
ببار باران
دلی آشفتگی می خواهد
دلی بی تاب اشکی ست
ولی افسوس شرم بی یاری
چه خشکانده چشمی را
ببار باران
ببار بر خانه آن مرد ویرانه
بر قلب آن زن بیچاره
ببار باران
ببار و بی مهابا
در دلی زار و پریشانی را بشوی و رهایش کن
*سیمین *
تو بردی و من باختم
تو رفتی و من ماندم
تو ساختی و من سوختم
تو گفتی و من خواندم
حالا دیگر با تو
ماندن و نماندم
رفتن و نرفتنم
گفتن و نگفتنم
من اگر بودم
به رسم باران که کارش باریدن است
من اگر بودم
به رسم باد که کارش وزیدن است
باریدم و وزیدم
اگر تو چتر به دست گرفتی
که باران را نبینی
اگر پشت پنجره ماندی
که با باد نستیزی
گناه من نیست
باور کن
* سیمین *
گفتی چطور می شود در دل تو باشم
وقتی .........
یادم رفته بود
وقتی بابا را دوست داشتم نمی شد
بادبادک را هم خیلی دوست داشته باشم
یادم رفته بود
نمی شود هم مادر را دوست داشت
و هم در عالم کودکی آن سرسره های پارک را
و امروز که بزرگ شده ام
نمی شود هم تو را دوست داشت
هم زندگی را
جای چشم هایم خالیست
که باز بارانی شود
که باز گمان کردم می شود عاشق بود
و ترس جا نشدن همزمان
عشق به زندگی با تو
مرا گیج به دیوار توّهم کوباند
من در رقص واژه های تلخ تو درگیرم
و از اوج پرتاب شدنم
به قعر خاطره های تاریکت
هر لحظه ویرانترم از لحظه پیش
*سیمین*
سکوت چنگ را روی یک فا سوار کردم
و باز هنوز یک ریتم از رسیدن من کم آمده
راستی دولا چنگ آخر آهنگ خداحافظ تو
صدای بمی داشت
که گوش هر صبح را می آزرد
و تو هنوز زیر سایه مسمومیت افکارت
درگیر یک سه لاچنگ مانده ای
و من به تکرار ریتمهای عاشقی رسیده ام
*سیمین*
تو را پایانی بود و
من تو را بی پایان انگاشته بودم
تو با وداع هم خانه بودی و
من تو را یک سلام پنداشته بودم
از تو گفتن رسم این وامانده لب بود
از تو خواندن کار هر روز و شب بود
با تو ماندن رسم این دل پر تب بود
ولی افسوس
دل و دست راهی شدنت نیست
بیهوده تقلا می کنم من
با خاطراتت شب را به سحر رساندن
کار هر ساعت و لحظه ها شد
آسایش و آرامش از بر و روی من جدا شد
ولی افسوس
که به هنگام فرو ریختن این اشک چشمم
چشم تو در خواب و هوا بود
* سیمین *
باغ سبز آرزوهایم را آبیاری خواهم کرد
زیر سکوت بی قراری ها، اشک هایی جاری خواهم کرد
دیگر از تند باد بی احساسی او نخواهم ترسید
در بر هر احساس تلخی جانفشانی خواهم کرد
من و باران و زمستان سالهاست با هم آشنایی داریم
می نشینم زیر احساس تکرار بی مهری ، آوازه خوانی خواهم کرد
با همه شور و شرری که در چشم ها داشتم
با دل و عشق و زندگی بازی خواهم کرد
چه رنجی کشیدست دلم از بی تابی ها و بی قراری ها
با همه خاطرات نوشته و ننوشته ام خداحافظی خواهم کرد
به فراسوی همه آن دیده سرد خواهم رفت
از خود و با خود نبودن ها دلم را راضی خواهم کرد
*سیمین *
من از رعد و از این باران نمیترسم
من از طوفان سرگردان نمیترسم
من از این مردمان بی مهر و پر آزار
از این ندیده دیده های گریان
از این ندیده دل پریشی های حیران
سخت می ترسم
خداوندا
من از گرد و غبار کوچه های شهرمان هرگز نترسیدم
اما از این بی دلی و حیرانی ها
سخت می ترسم
خداوندا
موج سیل آسای دریایت
به از این سیلاب جانفرسای بی مهری هاست
خداوندا
من ا زاین مردمان سخت پریشان حال می ترسم
*سیمین *
در آن سوی خواستن های من
برگ های آشفته اقاقی ها
زیر بار منت باران نشسته اند
و من تمام تن
چشم شده ام
به سوی معبدگاه آرزو هایم
و چه سخت می نالیدند
پرندگانی که به آرزوی ارزنی
سیر مرا تماشا میکردند
که شاید از اینهمه تفکرات خالصانه ام
دانه ای محبت بچکد
که طعم زمستان را
تا بهار با خود هزار بار نفرین نکنند
با آنکه شنیده بودم
دروازه بهشت
را وقتی باز میکنند
که پرندگان زمستان زده
دعایت بکنند
و حیف که تفکراتم حتی ارزش گرم نگه داشتن هم ندارد
*سیمین*
من دلشوره یک زن هستم
که بادبان ندیده
بادبان زندگیش را
به دست باد نمیدهد
که دریای دلش طوفانی نشود
من تردید یک التماسم
که طعم التماس نچشیده از تلخی آن
هر جا که میرسم داد سخن سر می دهم
و من التهاب یک بودن بی نهایتم
که نهایت را ندانسته
به یک بی کرانگی خالص
دار فالی به پا میکنم
* سیمین *
به گمانم باز هم انصاف یک باد
به خصیصه زشت این آدم ها روی آورده که هنوز نوزیده
دست به گریبان خداحافظ شده است و
من عجب در انتظار یک نسیم
زیر یک درخت حتی خشکیده انجیر
که بنوازد جانم را
تا به صبح آغازین چشمم
هی هی کنان دست هایم را تکان دادم
تا به انزجار یک کابوس دچار نشوم
ولی افسوس که
بازهم این طوفان پر تلاطم افکار نا به هنگام
ذهنم را از آن دشت و از آن خواستن های همیشگی ام
هزار بار مرا دور کرد و ترساند
انگار آرزو کردن هم جرم دارد اینجا
در تنهایی خلوتی که حتی ستاره ها هم
از فرط خاک گرفتگی چشم هایم
دلشان نمیخواهد سوسو را آواز کنند
من دیوانه وار چشم به آسمان آرزو هایم دوخته ام
که شاید
ستاره ای درخشید
های زن
کجا میبری خاطرات امروز و فردای مرا
سبوی خالیت را پر کن از دیروز نا فرجام این بی آسمان بودن های من
امروز دلم پر از قاصدک بود
امروز دلم پر هوس بود
امروز دلم ..................
نه نبود
همه اینها تصورات یک نوشته آسمانی ست
که میخواندم
و هنگام چیدن این آرزو ها
قهوه ای از دلخوشی کنار م
و مینوشیدم
خواستن هایم را
آی پسر
بادبادک دلخوشی هایت را چند میفروشی به نگاهم ؟
بگذار به جبران همه آن ستاره هایی که نچیده بودم
کمی از فراز باد هایی که بادبادک احساست را
به خدا می برند در چشمم تکرارشان کنم
چقدر خسته ام
از اینهمه آرزو های کودکانه ام
که اگر دیروز از درخت تنهایی خود بالا رفته بودم
و اگر دیروز تر ها
کسی به دنبال نوشته های بارانی ام نمیگشت
همه آنها را الان نقش دیوار بودن های امروزم کرده بودم
* سیمین *
ساعت هایی که به خواب رفته اند
کتاب هایی که تا نیمه خوانده شده اند
دست هایی که نیمه راه رها شده اند
بال هایی که به پرواز در نیامده شکسته اند
واژه هایی که گفته نشده به دار کشیده شده اند
قرار های به هرگز پیوسته
سلام های به انتها نرسیده
خداحافظ های برای همیشه
تردید های پا به ماه
غمنامه های به شاهنامه رسیده
زیر صلابه نگاه های سرزنش گر حل شدن
آبستن غصه ها شدن
خاتمه همه خاطرات خوش شدن
ناقوس به صدا در نیامده فریاد شدن
همه اینها سر فصل یک کتاب آغاز نشده ایست
که میترسم
دیر یا زود
گریبان خواب شبانه ام را بگیرد
و در تمام اندوه روزانه من
پا به پای آفتاب تا مهتاب بتابد
*سیمین *
تمام وزن ها و هجا های مرا شمرده ای
همه دلواپسی هایم را
چند صباحیست با خود برده ای
من شعر و غزل را از تو آموختم
تو مرا با خود به عمق رویا برده ای .
نبض بودنم را بگیر
ببین مرا با خود به کجا ها برده ای .
بهانه قشنگ شعر من شدی
ببین چه زیبا واژه هایم را نوشیده ای .
نگاه کن تن خسته ام
چه میرقصد با تب تن تو
وای که مرا پیش خدا برده ای .
آهنگ شعر من بوی نفس های تو را
هر بار در خود می تکاند
ببین همه حرف های مرا به هوا برده ای .
* سیمین *
دلم برای این واژه های مانده زیر لب می سوزد
دلم به حال آن نگاه های تلخ پر تعب می سوزد
بیچاره آن حضور جرم گرفته باران
زیر آن همه انبوه باریدن اما بی ناودان
دلم برای شوریدگی حال زار یار تنگ است
دلم برای آن شکوه های پر تلاطم پر خار تنگ است
گویا که هر روزِ من با شور و حال دگریست
او که شکایت میکند روزم با خون جگریست
همه روزش او همه تن شکایت است
برای من همه روزم با آه و پر حکایت است
می سوزاند و سوزاندن را چه خوب اموخته یارم
من به حال دل عاشقم هر شب و روز خون می بارم
* سیمین *
زیر این عینک های به ظاهر زیبا
چه خواب هایی که برای دلمان ندیده بودیم
زیر این چشم های به ظاهر معصوم
چه دست هایی که روی
خواستن های چشممان نکشیده بودیم
وای مغلطه میکنیم
همه واژه های بودنمان را
و در یک معادله ساده
همه را به صفر مطلق میرسانیم
که مبادا
به فردایمان بدهکار بشویم
همه صبح تا شبمان
پی یک فرضیه ساده گذشت
ولی هرگز
این قانون همیشه تکراری را نیاموختیم
که این چشم و دل
بیچاره تر از همان بودن ما شده اند
.
.
.
.
.
شاید باید ادامه داده میشد
ولی نشد
امروز دلم هوس کرده
باز هم بی گدار به آب بزند
هوس کرده
خواب بی تو بودن را دار بزند
امروز دلم هوس هوسبازی دارد
دوست دارد
دست گلی در چشم یک خاک بکارد
تا صبح بنشیند
و از تو بگوید و ساز و آواز کند
همه عالم بدانند
و همه عمر به پای او ناز کند
.
.
.
.
.
.
.
سرگذشتی که گذشت
این چنین بود
بیگدار به آب زنیم و نزنیم
یار از بر ما رفت که رفت
چه ساده آموختم
تنها یک ربع قرن
مانده تا انتهای کشف احساسم
تنها نیم قرنی مانده تا
انهدام همه آنچه به چشم سوده ام
چه ساده امروز با من از خود گفتی
و جرمی که نکرده بود دلت
و چه ساده
باور کردنم را دوست میدارم
کاش این حباب خواستن هایم
زودتر از زود نمیرد
زیر یک ناباوری
*سیمین *
آمده بودم از پرچین چشم هایت عبور کنم
و روی پل به تو رسیدن
چند صباحی در پلک هایت خانه کنم
دست من نیست که دلم آشوب میشود
رخت احساسم هر شب
روی این خاطره ها پهن میشود
من ا زهمان طلوع
که چشمم به یک آیه از نگاه تو افتاد
هر شب تو را مرور میکنم
*سیمین*
گفتند ننویس
رسوا میکند واژه تو را
گفتند نگو کلامت شیدا میکند همه را
ولی مگر میشود
میشود امروز دلم تنگ باشد و هیچ با قلم سر دعوا نداشت
یا که شاید
زیر بار یک شعر خم نشد
اصلا دعوا سر چیست
که من دیوانه ام ؟ مستم ؟
که من چرا از هرچه هست رستم ؟
دعوا سر چیست ؟
سر این واژه های نفرینی من
یا این آیه های نحس آخر روز ؟
گفتند ننویس تا نخوانند
تا ندانند
اما چرا ؟
من با دلم یکرنگم
دلم تنگ میشود روزگارم سرد است
دلم فریاد کند
بیداد میشوم روی سرم
پس چرا نوشتن تلخ است ؟
پس چرا گفتن درد است ؟
پس چرا باید سکوت کرد ؟
باید هیچ نگفت ؟
باید واژه را پنهان کرد ؟
من پیدا هستم
واژه هایم پیداتر
اشک نمیریزم هرگز
اما دلم فریاد اشک است
و شاید هم هویداتر
دیر زمانیست
من و قلم و کاغذ
همخوابه شده ایم با هم
من فریاد میشوم
قلم میرقصد
و کاغذ می خواندش برای هر چشم محرمی
من بی تاب میشوم
قلم مینویسد
کاغذ حبس میکند
گفتند چیزی ننویس
همه چشم عالم میشود حریص
اما دلم ارام ندارد گویا
نمیتوان رامش کرد
دلتنگ است
بی تاب است
دیوانه است مست است
بیچاره است
* سیمین *
بار ها چشم هایت را خواب ببینم
* سیمین *
بار دگر اشک شدم آه شدم ناله شدم اما چه سود راهی که رفت رفت که رفت ******************
بید مجنونی که روبروی چشم ما جلوی خانه ما خانه داشت دیشب مرد وای به حال آن پرنده که از سفر بازگردد و ببینید بید مجنون مرد
************************
بیچاره سرش هوای خانه دارد اما چه کسی هست که بگوید خانه دگر یار ندارد بیهوده چشم به آن خانه مدوز ***********************
رسوا شدنم قصه هر شب و روز کوچه و بازار شده است این آه و فغان و ناله ام ، غصه جانسوز شده است ************************
انگشتان دست من ساز میزند روی کیبورد دلم و کسی نیست دگر خوب بخواند درد این کیبورد را *************************
خداحافظ چه معنای غریبی بود ولی امروز دلم آشوب گفتن شد که اتمام همه بودن شود باز و دگر هیچ سلامی در آن سویش نباشد هیچ
*************************
به آخر میرسم آخر به آن آخر ترین آخر سزای دل عاشق هم همین است و من هم به آخر میرسم آخر
*****************
دیدی چه ساده به تو دل دادم
دیدی که حتی نمیکنی تو یادم
آن عشق پر از شور و شرم یادت هست
خشکی لب و چشم ترم یادت هست
دیدی که مرا چگونه غارت کردی
رفتی و مرا یار حقارت کردی
خندیدن مستانه من یادت هست
گوش دادن حنانه من یادت هست
دیدی که مرا چگونه رسوا کردی
صد بار من و عشق را حاشا کردی
خلوتِ شب و گریه هایم یادت هست
بد جنسی و دوز و کلکها یادت هست
دیدی که زحسرتت دارم میسوزم
دیدی که زمین را به زمان میدوزم
دلتنگی و بی تابی من ،یادت هست
سوزِ تب و بی خوابی من یادت هست
دیدی که خزان به آشیانه مان چه کرد
آن بادِ وزان به لانه مان چه کرد
آن قول و قرارهامان یادت هست
راستی ،اصلا تو مرا یادت هست
* سیمین *
به تو که می اندیشم
همه تن رویا می شوم
و همه جانم مست میشود
با تو که راهی شب میشوم
همه دل آب میشوم
با تو که از تو می گویم
همه جان چشم میشوم
تا بجویم رد پایی یا که کور سویی از آمدنت
چه از تو گفتن سخت میشود
چه از تو خواندت تلخ میشود
وقتی نباشی
وقتی که بخواهم از تو بگویم
و وقتی که نباشی و
بخواهم از تو بخوانم
* سیمین *
حالیست مرا و نعره هر جانزنم
فریاد به کوه و دشت و صحرا نزنم
در غیبت تو چه کرد با ما ...غم تو
در پرده بگو که پرده بالا نزنم
* سیمین - فانی*
وقتی شاعر میشوم
وقتی از آب مینویسم
و وقتی از شور میخواهم
دیگر تاب ماندنم با ادم های هر روزم نیست
دوست دارم بی نهایت از همه دنیا پر کشیده باشم
شاید اصلا دلم از همان وقتی که شکم مادرم خانه ام بود
ملتهب بی قراری کردن بود که صبح طلوع نکرده امدم
نمیدانم ولی خوب این را فهمیده ام
من بی قراری هایم با همه بی قراری ها فرق دارد
خوب میدانم که من بودنم برای خودم از همه دنیا سختتر میشود
و خوب میدانم هر کسی نمیتواند مرا خوب بخواند
سال ها گذشت گذشت گذشت
تا کسی آمد مرا خواند
نه مرا بلکه وازه واژه های بیتابیم را
شعر هایم را نفس کشیدن هایم را
گویا دیگر من نبودم
من او شده بودم و او من شده بود
نمیدانم چرا مادرم عریان در آب بود که من باز پا کوبیدم
و خواستم بیایم
و بی تاب تر از آنروز دریایی مادرم شوم
نمیدانم چرا همان روز همان جا ته آن آب آبی که مادرم دست و پا تکان میداد
نماندم
و با آب راهی نشدم
تا که هیجکسی را مجبور به آلوده شدن خودم نکنم
چه دلم به حال این مردم میسوزد
که دلشان به من خوش شده است
من که بی قرار بی تابی هایم هستم
چه فرقی میکند باشم یا نباشم
اگر مادرم را به دست تیغ نداده بودند
همان روز با آب یکی شده بودم
ولی افسوس من امدم
سطر آخر را بخوان
با صدای بلند
نه
بلندتر بخوانش
حالا درست شد
نوشته شده است
خداحافظ
من سطر آخر هیچ نامه وشعر ی را دوست ندارم
کسی مرا نجات بدهد از این سطر های آخر زندگی