در چشم تمنای تو تاب میخورم
و چه لذتی دارد در تو
حجم ماندن را چشید
و به بی کرانه بودن ها رسید
در تلاطم پیمودن راه دیوانگی کردن مانده ام
اما در اندیشه تو شناور بودن
در ارتعاش آواز نام تو
چشم به روی شب کشیدن
و انتهای دوره گردی انتظار را دیدن
به اندازه شیطنت کودکی های دلم زیباست
و من باز گویا کودک شده ام
*سیمین - فانی *
از احساس با تو بودن بالا رفته ام
عجب فتحی کرده ام
حالا تا فردا
باید در اوج غوطه ور باشم
من تا سحر برای
با تو بودن
در خواب زدگی هایم
غلت خورده ام و با سکوت شب پلک زده ام
و انگشت خواهش هایم را
روی گیسوی سیاه شب کشیده ام
تا به خورشید
چشمم را غسل دهم
عجب کار سهمگینیست
وقتی بخواهی
شب نداند که بی تاب شده ای
و چه سخت است
که بخواهی
بداند که تو در پرواز صبح سهیم خواهی شد
من فتح تو را در تو چشیده ام و
تو را در خود دیده ام
و به شیشه ای خواستن هایت
خطی از خود به جای گذاشته ام
باران ببارد تو بارانی میشوی
و یادگار انگشت های تمناهای من پاک
اما توبارانی شده ای
*سیمین - فانی *
دل بی قراری هایم را فیصله خواهم داد
جاده بی انتهای انتظار را تمام خواهم کرد
به بهانه های هر شبم دلیلی برای خواب خواهم خوراند
چرت بی صبری را پاره خواهم کرد
روز های رفته را به امروز گره خواهم زد
نگو نمیدانی چرا
میخواهم به تو رسیدن را یاد بگیرم
فقط همین
*سیمین - فانی *
به گذر زمان عادت کرده ام
و هر روز طلوع خورشید و
و هر روز خاطراتم را ورق زدن
به حجم خواستن هایم هیچ افزوده نشده
همان قدر میخواهمت که دیروز میخواستم
تیک تاک ساعت های گذشته را بیشتر دوست می دارم
و ترنم واژه های گفته شده را بیشتر زمزمه میکنم باز
دوباره بودن هایم را دوست دارم
دوباره آغاز شدن هایم را دوست تر میدارم
به گلوگاه خاطره ها سخت هراسانم
نکند بلغزم زیر آخرین خط آن خاطره ها
چه طعم سختی دارد سکوت آخرین واژه های بودنم
و چه سخت تر می گذرد عبور آخرین هلهله های تاریخ
برای سوزاندن رسم دلدادگی هایم
دست به دعا شده ام
شمعی نمی سوزانم که نفرینش
دامان امروزم را نگیرد
فقط به حکم تکرار شدن های روزم
امروز هم با التماس های آویخته شده ام به تو
راز و نیاز میکنم
دست های دعای من باز است و
چشم های خواهشم بازتر
ولی چه سوز سردیست
سوز بدرود گفتن و رفتن
و به تنگنای این وداع هم عادت دیرینه کردن
رسم خوشایندی گویا زمزمه نشد هیچ
روز زایش عشقم در گوش من
به تمنای خاکستری های دلت آشفته بودم و
به التماس های خواستن هایت آشفته تر میشدم
زمان را هنوز سر میکشم
و عبور خاطره ها را در جویبار زندگیم سر میدهم
* سیمین - فانی *
جاده معنا ندارد
وقتی رد راه آمدنت را نمی بینم
باران معنا ندارد
وقتی چتر نگاه تو باز نیست
شعر معنا ندارد
وقتی از تو صدایی نیست در آن
من معنا ندارم
وقتی تو در من نیستی
سیمین - فانی
بیا میخواهم تو را درچشم هایم غسل تعمید دهم
بیا میخواهم تو را از جاده لب هایم عبور دهم
بیا میخواهم برایت از نفس های به تنگ آمده ام قصه ای بسازم
بیا میخواهم از تن خسته ام برایت سازی بنوازم
از خمی این قامتم عصایی بشوم برای دست های رفته ات
بیا میخواهم ننگ بی تو ماندن را فریاد کنم
بیا میخواهم آواز شوم رفتنت را
دیگر ندارم باکی از سوز سرد مردنت
دیگر ندارم طاقت شیون و فریاد دلت
بیا میخواهم سیل جاری اشکم را در تو معنی بکنم
حالا که واژه رفتن رفتنت باب است
بیا توشه ای دارم
بردار و ببر با خود
دلیست
ناقابل یار است
پوسیده اما واژه هایش عطر دیروز دارد
*سیمین - فانی *
جاده دوره
بزارش باشه
راه من دورتر از اون
بزار باشه
میخوام فقط راه برم
هرچی دورتر
بزار باشه
کوه و جنگل و ویرونگی
بزار باشه
ولی توش ادم نباشه
توش حرف نباشه
بزار غروب اما بمونه
بزار توش خورشیدم باشه
کاش کسی حتی به تنهایی من سر بزند
یا که حتی نم نم به در خانه این دل وامانده من در بزند
ولی افسوس
او که نباشد
خانه ام سوت و کور است
بی صاحب و لب گور است
حالا چه فرقی میکند
من باشم یا نباشم
چه فرقی میکند
بمانم یا نمانم
چه فرقی میکند
بگویم یا نگویم
اصلا چه فرقی میکند
شعر بنویسم یا شکایت
واژه که کم بیاید
شکوه و شکایت
رنگ شعر میگیرد
واژه که نباشد
هر نوشته ای
خواندنی میشود
و اگر هم نشد
در دفتر خاطرات
ماندنی میشود
دل که پر گلایه میشود
شعر و ترانه رنگ می بازد
هرچه بنویسی
رنگ آفتاب نمیگیرد
هرچه که بخوانی
رنگ احساس ندارد
حالا تا فردا بنویسم
بگویم
بخوانم
بسرایم
دلِ پر درد جز ناله ندارد
جز شکوه و گلایه نداند
دست به قلم میبری
خم میشود
دست به کاغذ میکشی
جمع میشود
دیگر با چه باید نوشت ؟
با چه باید سرشت ؟
حرف دلم بود
چیز تازه ای نبود
سردی احساس کسی بود
که از ما گذشت
خود میرود
و ما در آن جا مانده ایم
*سیمین - فانی *
خشکیده شعر هایم در گلو
کاری بکن
واژه هایم نم گرفته
حرفی بزن
با تو هستم
از فراتر از من دور شو
در تردید مانده ام
شب و روزم لرز کرده
از ترس بی تو ماندن
کاری بکن
تب دارد احساس دلم
کمی از سوز دلم کم کن
چاره ای کن
۸۸/۰۶/۰۷
* سیمین - فانی *
سال به پایان نرسیده
سال من تمام شده
فصل به خزان نرسیده
دل من خزان زد
ابر به باران نکشیده
من بارانی ترین شده ام
آی مردم بیابید آنکه را
عمرم را تباه کرد
بهارم را خزان و
چشمم رابارانی .
* سیمین - فانی *
شعر هایم آفتاب و مهتاب ندیده
تعبیر خالص بهانه گیری دلم شده .
شعر هایم به واژه واژه بی بهانگی هایش
لعنت فرستاده
و او ، همان او که صبح تا شب
دلم بهانه اش را میگیرد
نهایت بهانه های شعرم شده .
می خواهم بهانه های شعرم را
با یک بغل خیانت عوض کنم
و بهتون تمام بدی ها را با خود به دوش بکشم
و کم از زنان سرخ موی سینه پیدا نداشته باشم .
خیالت آرام باشد
بعد از عبور سخت ترین گریه ها
معنی جاری شدن خواهم گرفت
و چکه های خوش نامی را با
خود بار خواهم کرد
تا باز هم به تنگنا برسم .
* سیمین - فانی *
اشک هایی که غرق می شوند در من
و صدایی که متلاطم میشود در تو
دیگر اثر نخواهد داشت
روی تاریخ هایی که ورق میخورند
و اثر نخواهد داشت روی تیک تاک ساعتی
که مغز ماندنم را می جود
و روی تمام هستی خنده هایم
مشتی تلخی دوری می پاشند .
هر روز جدایی را مزه مزه می کنم
تا طعم آخرین وداع را
که به دفتر خاطراتم ستجاق خواهد خورد
و چشیدن آخرین صدایی که طنین نام من بود
را با خود کول میکنم
و هیچ باکی از نگاه تحقیر آمیز
کسانی که هرگز طعم بهانه گیری
عاشقانه را نچشیده اند ندارم
و هنوز صدای من آواز ترک شوق زدگی تو میشود
و باورم را می کشم
تا نکشم بار تنهایی و حقارت را .
* سیمن - فانی *
امشب در معرکه گیری چشم های بارانی تو *
خیس خواهم شد *
و در جادوی افیون واژه هایت خواهم رقصید *
تکه تکه های شرم نم گرفته ات را *
با خود به بستر رفاقت های *
دیگرت خواهم افزود *
و زدودن پلیدی های نگاهت را *
از سر خواهم گرفت *
آسوده با بستر نفرینی هایت *
خوش باش *
که اخرین ورق تاریخ برگشتگیت هم *
همراه من خواهد مرد .*
*سیمین - فانی *
01/06/88
نفس شعر هایم بند می آید
وقتی تو به چشم های من شک میکنی
و خراب میشود روی سرم همه
خواستن های دلم
میشکند قافیه و وزن شعر های من
وقتی که تو به وزن آهنگین بودنم مردد می مانی
و تلافی همه چشم انتظاری های مرا
هر صبح
بی وفایی های تو
با دل من میکند
*سیمین - فانی *
چرت خواب را پاره کرده ام
و زیر ملحفه خاطراتم
تو را کشیده ام
روی تمام احساس خواب آلودگیم
و جا مانده ام زیر یک کابوس نم زده ،
بوی نا میدهد
تکرار بی تو بودن در خواب زدگیم
و در شرقی ترین طلوع چشم تو
رنگ آبی خوابم را برای زمزمه پرندگان
نقش یک فنجان خالی میکنم .
شمعدانی ها هم خوابشان پریشان است
وقتی که تو
مرا بی خود از بودنت
در هجوم پریشانی شب رها میکنی
حتی به نفس باران هم حسادت میکنم
که او را از من بیشتر دوست داری
و باز هم چرت خواب پرید
من و یک کابوس تلخ بی تو ماندن
*سیمین - فانی *
من به سبک جدیدی از خودم رسیده ام
به توازن خطوط اشعارم ایمان آورده ام
و به تکراری ترین واژه ها دلخوش کرده ام
نمی هراسم از نگاه های پر ز سئوال
خود را در تکه های کهنه شعر پنهان میکنم
تا نبیند هیچ نگاهی از سنگ مرا
پرم از احساس شعف
و حتی شعر های پلاسیده ام را
روزی سه بار
غسل می دهم
شاید که به چشم آسمان بیاید .
پرم از عاشق شدن
دیوانه شدن .
شعر هایم را روزی دو بار
به خورد باران میدهم
تا خیسی واژه هایش
دل برهوت یارم را بترساند .
و هنوز در پس بیکرانگی های
شاعری کردن مانده ام
که جا بمانم در پس شوری از
خواستن های بی منتها .
بیچاره دل هنوز به گمانش من بد مانده ام
خوب نشده ام
انگار های افکارش زیاد شده .
بیچاره دلم هنوز دنبال
لنگه حرفی از ناتمامی من میگردد .
پیدا شده ام در ادراک خودم
و فقط آنکه باید مرا هیچ میبیند.
* سیمین - فانی *
وقتی که رفتنی باشی
حتی نمیتوان زمان را کشت
حتی نمی توان گریست
وقتی که رفتنی باشی
رفتن در تو معنا گرفته
من وجودم توان نگه داشتن پای رفتن را ندارد
وقتی که رفتنی باشی
هیچ صدایی در تو تکرار نمیشود
و باید که بروی
و من در رفتن تو آب میشوم
میمیرم
و به کسی هیچ نمیتوانم شکایت کنم
که تو رفتنی بودی
که من خود خوب میدانستم رفتنت را
ولی ایکاش وقت وداع
نمی ماندم
که قدم های رفتنت را تا به انتها بشمارم
وقتی رفتنی باشی
حتی آسمان هم میداند
حتی زمین هم در انتظار تو می ماند
وقتی که رفتنی باشی
دیگر تلنگر باران هم آرام رفتنت را می شناسد
خسته ام از رفتنت
دیوانه ام ا زنبودنت
.
.
.
.
.
.
*سیمین - فانی *
به آخر فصل پاییزی چشم انتظاری رسیده ام
و به تو ایمان آورده ام که
تو هم شکوفه دادن را آموخته ای به قلب سنگیت
به آخر لحظه شماری های گلایه کردن دلم رسیده ام
و ایمان آورده ام
که تو در کنار سرد بودن دستانت
دلی پر تب و تاب داری
میخواهم با تو آغاز یک فصل را چشم باز کنم
و طلوع یک باران را در
نفس های باد بشمارم
و ریسمانیَش کنم
خواستن های تو را
دور گردن التماس های خودم
مثل آخرین گردن بند ناله هایی که بسته بودم
گویا خدای بودنت را ایمان آورده ام
که فصل به فصل خواستنت را دوست دارم
و دلم می خواهد تو را همیشه بخواهم
* سیمین - فانی *
امروز نوبت زایش تو در چشم های من است
با تو قرار دارم
سر کوچه بی قراریهای من
کمی صبر کن.
زیر سایه درخت بی حوصلگی
چند شاخه خشک از تردید چسبیده
از روی شانه های انتظارت جدایش کن .
امروز من تو را در خود حمل میکنم
کمی صبور باش،
امامزاده دیدارم متبرک بشود،
میخواهم دستبند سبز خاطر خواهیم را
به دست تردید تو گره بزنم
و شمس الضحی دلم را روشن کنم
تا صبح برای تو بسوزد.
نکند شیطنت بکنی
عجز و ناله دخترک بودنم را
از ان سقا خانه اجابت باز بکنی.
امروز نوبت دیدار دلم با دل توست
کمی آنطرف از کوچه قرارمان
چند شاخه گلی هست
در خود معطر کن
نمیخواهم چشم بی عطرت
در دلم آهنگ سر بدهد .
هنوز هم میگویم
امروز نوبت تولد تو در من است،
چه بار سنگینی بود
چند ماه به دوش کشیده ام
امروز کار کارِ قابله آن کوچه دیدار است
که تو را در من متولد بکند.
مادر بیچاره ام از چشم مردم میترسد
نکند شکم انتظار من باد کرده باشد
امروز تو را در سبد رها شدنم رها نمیکنم دیگر .
امروز نوبت زایش تو در حجم بودن من است
نوبت تکرار شدن هر روز تو در من
و کتمان دلواپسی این همه روز های رفته.
سر کوچه بی قراری های من صبر کن
چشم دنیا که خوابید
تو را در خود متولد میکنم
دیگر نمیترسم از چشم زن همسایه
که نازاست
* سیمین - فانی *
من خود را در تو معما میکنم
و هزار بار دلم را با نگاهت
پیوند میزنم
و هزار بار دیگر
عشقم را از هوایت مجزا می کنم
******************
گمشده یک معما در دلی مانده در هوس
خواهم بود
و خواهم ماند
حل کن مرا در خود
نترس
بی تابیم را
در تن فرو ریز و نترس
**************************
من خیالم به تو عادت دارد
حس درونم با تو رفاقت دارد
شاید که زبان ز گفتنش خجالت دارد
ولی احساس دلم عجب صداقت دارد
*سیمین - فانی *
دیگر نمی خواهم تو را
دیگر نمیجویم تو را
رهایم کن
دیگر نمیخواهم شوم رسوای تن
دیگر نمیخواهم شوم غوغای غم
رهایم کن
من از همان صبح سحر
با تن و دل رسوا شدم
دیگر نمیخواهم تو را
رهایم کن
زین همه مستانگی
زین همه فرزانگی
کردی مرا رسوای تن
نمیخواهم تو را
رهایم کن
گر شوم رسوای عالم به بود زین بیچارگی
رهایم کن
نمیخواهم تو را
ز عشق تن جدایم کن
نمیخواهم تو را
*سیمین - فانی *
چند قدمی مانده به تو
ته احساس لبم
میچشم طعم نفس های تو را
و به اداراک سرم
می نویسم نام تو را
که به انبوه غزل های شبت
شهوتی سخت عطرآگین بشوم
و چه وزنی دارد
امشب آهنگ غزل های دلت
*سیمین - فانی *
و یک دهه تا فتح احساس تو
یک پلک زدن مانده تا ریختن اشک من
و یک قرن مانده تا غرق شدن در تو
فصل کوتاهی دارم
و روز های زیادی طول خواهد کشید فتح تو
بگذار لب پنجره احساس
کمی ورق های تقویم بپاشم
تا که شاید از گره خوردگیشان
فصل و فتح من اغاز شود
و اگر نشد تو ارزانی افتاب و
من ارزانی خزان
مبارک آفتاب باشی و
تحفه خزان باشم
*سیمین -فانی *
از تو که می آیی و میخوانی
از تو که دلنوشته هایم را
مهمان چشم هایت میکنی
عذر خواهی میکنم
که آشفته حالیم
واژه واژه های شعر مرا نفرین زده کرده
و خسته میکند دل خواندنت را
سبز میشوم
دوباره آغاز میشوم
دوباره یک فصل جدید خواهم یافت
باور کن
امروز ببخش که تیره بودم
سری اگر به خانه ام زدی امروز
به گله هایم هم سری بزن
بد شکایت میکند
بد حکایت میکند
از بی همنفسی های یار
سری اگر به این غمکده و ماتم زده
سرای من زدی فردا
به خونین دل بیچاره ام گوش بده
حرف ها دارد که بگوید از غمش
سری اگر از روی ترحم
به دو چشم باران خورده ام زدی باز فرداتر
به صدای شیون ناله گونه اش کمی درنگ کن
ارمغانی دارد
به دل گیر و برو
دیگر نیا
اگر چیزی تحفه ای یافتی بگیر
و تعارفش نکن با دل خود
از آنِ تو
هرچه که هست از آنِ تو
از من بگیر
برو
دیگر نیا
با دست پر
با دل عاشق
با چشم عشوه گر
خانه ای ساخته بودم بهر تو
آمدی رنگینش کنی
ننگینش نمودی چه بد
آمدی اگر حالی بدانی
گفته باشم
روزگارم خوب نیست امروز
کاسه صبرت کم است بیرون برو از خانه ام
امروز من دلم پر از غم است
خانه ای دیگر که باید ساخت گویا
از خانه ام بیرون برو
*سیمین - فانی *
تو از من لبریز شده ای ؟
تو از من سر ریز شده ای ؟
صد رحمت به شیر پاستوریزه
سر که برود با شکوه و وقار به اجاق می رسد
.
.
.
.
.
.
من که به تو نمی رسم
قدم هایم کوتاه تر از خواستن های تو شده
من که به تو نمیرسم
گویا تو چند ماه از طلوع جلوتر مانده ای
راه رفتنت از راه خورشیدی هم سوزان تر شده
من که به تو نمیرسم
هرچه قدر هم که فرار میکنم
به سوی تو
باز گنبدی دورترم
من که به تو نمیرسم
چرا مرا تو خوانده ای ؟
من که به تو نمیرسم
دست و دلم معیوب رسیدن شده اند
پس تو کمی صبر بکن
شاید که من نفسم جا بیاید
برای رسیدنت
من که به تو نمیرسم
پس تو کمی درنگ کن
شاید که من ............
*سیمین - فانی *
من به درد چشم تو دچار شده ام
چشم تو دردش از بی من بودن بود
و من از بی تو بودن گریستم تا صبح
چه دلی دارد چشم
چه خون می بارد وقتی بخواهد که ببارد
نمیدانم خدایت میبخشد تورا
بگذار بگذرم
از تو
از خودم
از با تو بودن
از تو نفس کشیدن و به یاد تو زنده بودن
میخواهم بگذرم
ساده مثل همان واژه های تصمیمات کبری گونه تو
ساده مثل اشک ریختن های تو
ساده مثل ب پروا رها کردن من
میخواهم بگذرم
ولی اینبار
این من نیستم که ذله میشوم
خون میبارم
اینبار تو میمیری
*سیمین - فانی *