چه میشود گاهی آدم ها
از جنس سنگ می شوند ؟
چه میشود گاهی
با خنکای تگرگی
عشق را می چینند ؟
تو می دانی چرا گاهی دلت
همساز تنبور غم هایت میشود ؟
شاید کوک نشده باشد غنج رفتن های دلت .
من گاهی با شاخه گلی از کرشمه های وحشی
پشت تار زدگی های دلت ایستاده ام
کمی نفسم را به جان بچشانی
نگاه ملتمسانه ام را خواهی شنفت .
*سیمین - فانی *
ابعاد بودنم را
در وسعت زندگی ضربدر حجم خواستنت میکنم
ضریب آشنایی را
با سکوت نا خالص ها جمع می کنم
تقسیم بر
اعداد حبس شدن های نفس می کنم
تمام نتیجه میشود تو
*سیمین – فانی *
نمیخواهم که هیچکس را بخوانم
نمیخواهم معبود کسی شوم
لعنت به خواب آلودگی صبح هایم
که رقص واژه ها را از خاطرم می پرانند
و بازیچه دست طلوع میشوم
نمیخواهم غروب باشم دیگر
نمیخواهم سکون باشم دیگر
میخواهم نوازش احساس خواستن را در خود مشق کنم
بیست هزار بار هر واژه
واژه چه بود ؟
گنگ ترین خط بدون نقطه و هاشور و منحنی
شکستگی خطوط را دوست ندارم
بالا پایین
نه همه را صاف هزار بار بنویسم
مشق شب نه
میخواهم روز مشقش کنم
مکتب خانه سختی نیست
برای خواندنش وقت میخواهم
نمیخواهم آموزگارم ترکه اش
ریشه افکارم را بمیراند
نمیخواهم کسی را آغاز بشوم دیگر
میخواهم در انتهای هر خط
بـــــــــــــــــــلند بنویسم
نقطه ســـــــــــــــــــــــــــــر خـــــــــــــــــــــط
*سیمین - فانی *
و زمان آبستن غم هاست
و باید دستی بالا زد
گویا کسی نمیخواهد
متولد بشود غم درونمان را
و مرداب خواستن های خالی امان را خالی تر کند
که پایمان
نه به گمانم جانمان
گیر نکند لای این گل و لای از خود بی خود شدن هایمان
و کسی ساعت شماته دار را کوک کرده
تا هر ثانیه اش گریه باشیم در حجم زمان
**********
گویا هنوز واژه هایم لبریز نشد
تا جانم ارام شود
باید که بنویسم
که من نیز غرق یک مرداب شده ام
که دوستش می دارم
و بستر خواب آلود من شده است هر شب و صبح و ....
و حجم خالی من را پر میکند
برای دوباره بودن هایم
تا انتهای خواهش هایش را
برای بودن های دوباره اش پر بشوم
و برای تعلیق افسوس های خورده اش
چایی بیاورم
و دستی به بالا ببرم و رنجی را با جارو های بلند بزدایم
و از خواب شبانه پریشانیش کم بکنم
و دست سفید رویاهایش را تداعی روز های رفته اش باشم
و من دوست دارم که گاه گاهی
هیچ از این مرداب بیرون نخیزم
و از تکرار فرو رفتگیم مست باشم
و کسی از حجم عشق بازی من با او خبر دار نباشد
*سیمین - فانی *
راستی من هنوز هستم
نمیدانم چرا
نمیدانم شاید اگر تو بودی
بودنم هوای دگری داشت
اگر تو بودی بودنم رنگ دگری داشت
شاید اگر تو می ماندی شاید .
.
.
.ولی هستم
شاید انتظار رنگ چهره ام شده باشد
شاید امید طاق نقش بسته خیالم شده باشد
هستم
ولی نمیدانم چرا
هستم ولی نمیدانم چرا و
قتی مینویسم برای تو
واژه ها مکث نمیکنند
واژه ها ادا در نمی آورند
واژه ها بازیگوشی نمیکنند
دست هایم ریتم نوشتن را خوب بلد شده
چشم هایم نایژه هایش نفس نمی کشد
تا بلغزد خطم
وقتی برای تو مینویسم
هوای دلم بارانی تر میشود
معطر تر میشود
وقتی برای تو مینویسم
ساحل شنی خاطراتم پر رنگتر میشود
شاید اگر بودی
روی گلبرگ ها میشد با تیغ سرخ رز ها نوشت ما اینجا بودیم
شاید اگر تو بودی
رنج مروارید لب های عطش گرفته کمتر میشد شاید اگر بودی
.
.
.نمیدانم
شاید اگر بودی
چه میشد
ولی اگر بودی
رنگ نوشته هایم ارغوانی تر میشد
میدانم تو که باشی
من از تو پر میشوم
چشم هایم نفس میکشد
و دست هایم دیگر نمی نویسد
از خواستنت سیر نمیشوم
و در تو تکرار میشوم
و در سقوط اعتقاداتم اصرار میکنم
اگر تو می ماندی
عطر تنم را به گلبوته های نگاهت هدیه میدادم
اگر تو می ماندی
وای از این اگر ها و اگر ها و اگر ها
وای از این شاید ها و شاید ها و شاید ها
*سیمین - فانی *
نسخه های چاپی از معادله های حل نشده
پرینت های رنگی از کنسرت های به آواز در نیامده
فاکس هایی با کارتریج های به نیمه رسیده می نوت های خوانده نشده
دست نوشته های غلیظ شاعری به نام نرسیده
اسکن های سیاه و سفید پرونده های به انتها نرسیده
.
.
.
.
.
.
.
همه اینها روزمرگی ساعت لنگ اتاق کار م بود که گفتم
شاید باز هم تلاقی امروز با دیروز
مرا به گریه وا میدارد
شاید باز هم اصرار ثانیه ها
چشم هایم را تر میکند
به گمانم گریزی نیست
دیده را باید شست از با تو بودن ها
شاید توازن واژه ها بهم خورده
که من مترادف همه غصه ها شده ام
*سیمین - فانی *
تِه گلایه ره کِجه بَوِرِم یار ؟
تِه سوی چِشمِه کِجِه بَوینِم یار ؟
دست بَوِردی مِه دِل سَرِه
ته دلبازی ره کِ رِ بَوِوم یار؟
تِه دِلِ بَخونِستِن نِداشتی ، ته دل بَمونِستِن نداشتی
چِه مِره شِه پَلی بَوِردی کوه. یار ؟
همه شب و روز بَیه گِلایه
تو دَنی باشی هم بمونسته ته سایه
چِتی تِ یادِ خط بَکِشِم یار؟
چتی تِ غم رِ سَر بَکِشِم یار ؟
مِه دل تِ ره خانه یار
مِه لب ت ره گِنه یار
بَمُون بَمُون مِه پَلی
نَشو نَشو مِه چِش شُونِه تَلی
مِه رَقیبُون چَش بِه رانِه
مِه دِل و جان فَقِط تِه رِه خانه
*سیمین -فانی *
برای هزارمین بار تو را خواندم
ولی ندیدم من چرا چشمی ، دلی ، دستی
تکرار تو را دوست داشتم
ولی حالا چه سخت است
اگر بخواهم نبودنت را تکرار کنم
برای بیست و هشتمین سال
چشم هایم با آفتاب هم آغوشی کرد
پلک هایم روی انتهای ارزو هایم لغزید
و دست هایم بار ها
صدای زنده بودن
را احساس کرد
برای بیست و هشتمین سال
لمس عشق را در خود تکرار کردم
و برای .......
مهم نیست برای چندمین بار
امروز هستم
متولد شده ام
نه برای اینکه متولد شده باشم
برای اینکه باید متولد میشدم و امروز هم
باید که می بودم و می ماندم و میگفتم و .............
برای چندمین بار هست که
واژه زندگی را در گوش های من تلاوت میکنند
بسم الله الرحمن الرحیم
زنده ای
زنده بمان
زندگی کن
خدای درونت را به خاطر بسپار
و باز هم آهنگ لبخند مادرم
پیر شده است
دست هایش توان باز کردن گره های موهای پیچکیم را ندارد
اما
باز میخندد
کاچی را به خاطرش می آورم
شیرینی لبخند بابا را
بیست و هشت سال گذشت
چقدر واژه ها کم می آورد
وقتی می خواهم تو را معنا بکنم
چقدر حقیر می شوند
وقتی می خواهم رنگ چشمانت را به تصویر بکشم
رویش یک دانه انار
در شکم بزرگ باردار خیال
پس کی زاییده میشود
اینهمه افکار غریب و شاخ دار ؟
قابله را بیاورید
متولد بشود یک ذهن مشوش و سال دار
کی آغاز شد ؟
صبح بود
جیک جیک پرندگان
ولگردی گربه ها و شاپرکان
سبزینگی تعارفش کنید
کمی از علوفه ها سر راهش پهن کنید
فکر من کم از غذای ماده گاو ها ندارد امروز
من و خواب و خیالم
زاییده نشدیم چرا هنوز ؟
باز ترش اناری
پیوست یک تکه کاغذ است و
خیال باطل زاییدن آن
رویش باران کو ؟
یک نطفه تازه شاید
شکم فکرم باز باد کند
کمی افسوس غم تلخ خاطره ها
کمی دود سیگار و
کمی پز مردانه و عشقبازی ها
کمی ادویه از جنس روشنفکر ها
فردا به دنیا خواهد آمد
افکار نوشکفته ام با نوا و ساز ها
*سیمین - فانی *
سر یک جاده خاکی
سوسکی تخمی گذاشت
مورچه ای دید
فریاد زد و رقصید
وای امشب نیم رو داریم
*سیمین فانی *
در بساطمان امروز سکوت پر شده است
و دیوانگیها حراج .
دلبرکان عاشق
سبد خاطره هاشان پر شده است .
دست خالی ، جیب خالی تر
هر پلک زدن نفس بار فراوان شده است .
مرد لوتی و تسبیح شاه مقصود کوچه بازار ها
قصه هم نیست فراموش شده است .
سر کوچه ، کبوتر ها
پر پر زدنشان باب شده است .
دانه کجا بود ، لانه کجا بود ؟
لانه داشتن رویا و خواب شده است .
دل روی کفه ترازو
کار هر روز ما دستفروشی شده است .
از سر پسرکان بی عار، عاشقی رفته
کارشان دوره گردی شده است .
دخترکان کولی
جای مهر سبز پیشانیشان
خاک مالی شده است .
وای این نوشته ها، شعر ها
دیگر تهی و خالی شده است
*سیمین - فانی *
دنیای کاغذیم را سپردم دست قلم هایی که رقص روی سفیدی کاغذ را آموخته بودند
دنیای خاکیم رو سپردم دست پاهایی که دویدن را روی آن را خوب بلد بودند
دنیای سنگیم را سپردم دست تیشه دارانی که ساختن را فراموش نمی کردند
دنیای بیهودگی ام را سپردم دست خیال های باطلی که شب را به روز خوب میدانستند چطور باید رساند
دنیای ندامت هایم را سپردم دست مفتشانی که آموخته بودند چگونه وجدانم را بیدار نگه دارند
دنیای گناهکاریم را سپردم دست خدایی که بخشیدن را خوب میدانست
دنیای جنجال و ولوایم را سپردم دست آوازهای دوره گردان که بهانه ولوا را خوب میخوانند
و دنیای دلدادگیم را سپردم دست تو که .......
که ؟؟؟؟
که میدانی باید چه کرد با آن ؟
که میدانی بی وفا باشی میمرد دنیای بیچاره من ؟
که میدانی رها شوی میمیرانی بودنش را ؟
دنیای کوچکی بود ولی پر از خواستن
پر از خواهش
پر از بودن
پر از انتظار و بیقراری
*سیمین - فانی *
باران جوابی بده
دلم خشکیده از دست این آدم های پوشالی
گلبرگ نگاهی بکن
به این دل کویری ساده لوحم
خاک کلامی بگو
پای ترک خورده ام نای نفس ندارد
آسمان رحمی بکن
لب تشنه تر ز من کجاست ؟
خدا جوابم بده
دلم هوای تو دارد انگار
در شطـّ خاطره ها
رخت بی فرجامی شستیم و
در تشت آرزو ها
غبار شیشه دنیا زدودیم ،
اکنونمان را به یک فردا گرهی کور زدیم
شکاف گسترده خستگی های زمان را
با نسیمی به هم دوختیم .
رنگ یک گل را به لب پنجره ها نقش بستیم و
سر هر خانه سلامی بی وداع نوشتیم .
به قدم های خسته ای
در پس دیوار سجده کردیم ،
به گل شببوی حیاط
رنگ صبح را آموختیم .
در ته یک جیب تهی
نقش امید زدیم .
روی یک شاخه بی برگ زمستان ؛
رنگ شفافیت سبزه ای را بنشاندیم.
سنگ صبور درد دل چکاوک های بی آشیانه شدیم .
سرچمشه یک آغاز شدیم
نیلی نیلگون هفت رنگ را
دستبند آن کودک مفلوک نمودیم .
زیر پلهای شکسته راهها
عبور یک گل را هموار نمودیم و
بر سر باغ امکان
یک سبد ، باد بهاری نوشتیم .
دل ما ( من و تو )
نقش نگاهی بر سر دو دار قالی بست ،
ریسمان جفا را به ته کلبه متروک دهی بنهادیم .
من وتو
نفس یک ماندن را
به بارش باریدن باران آموختیم
به صداقت یک قناری
لب خشکیده پر عطر زلالی نهادیم .
من و تو
دیروز را به امروز کشاندیم و
فردا را به امروز
*سیمین – فانی *
نوشته شده در تاریخ دی 1377
ولگردی های دوباره باد
و هم آغوشی آن با برگ .
شب نوردیهای دوباره رویاهای شبانه من
و هم بازی شدن من با طلوع پروانه و نور .
آفتاب پشت نگاه ابری تو
بی رمق در خواب است
و من دربه در در پی نور
تا در آن پروانه را برقصانم،
ولی هیچ نمیدانستم
که نگاه تو بارانیست
نه نور دارد و نه پروانه احساس من زنده خواهد ماند
*سیمین- فانی *
نوشته شده در 1 شهریور 77
توی هر باغی که پا گذاشتم
ویرون شد
روی هر برگی که پا گذاشتم خزون شد
اینجا دیگه دست خودم نیست موندنم یا رفتنم
خزون که شد
آفتاب ویرون که شد
باز هم .............
قصه ای بود
ساده آغاز شد
یک سلام و یک سلام
حتی یک نگاه هم نداشت
ساده آغاز شد
راه رفتن و همقدم شدن با کلام
با یک طلوع آواز ماندن زمزمه کردیم و
با یک غروب ماندن فردا را دعا
نمیدانم مردمان نامش را چه میگویند ؟
دلدادگی یا فرار دلخستگی ؟
ولی هر چه که بود
دل دادیم و فرار کردیم از دل خستگی
ساده بود گفتن شرم و حیا
نوشتن از حجب و ریا
واژه ها چون رود جاری
خواستن ها سیل آسا جاری تر
غمی اگر بود از فراق بود
از جدایی
از ندیدن ها و نبودن ها
ولی همه تن بودن ها
ساده آغاز شد
بی واژه با هجم سکوت آواز شدن
بی کلام در سکوت معشوق شدن
*سیمین - فانی *
باید که باز در آغاز تو جاری بشوم
باید که باز در طلوع تو خالی بشوم
نبیند چشم من غروب بی امانت را
باید که باز در روز های تو باقی بشوم
*سیمین - فانی *
فرصت ماندن کم شده است
باید که گاه گاهی عزم رفتن بکنم
فرصت دیدن این روزنه ها
فرصت گفتن با شب پره ها کم شده است
باید که حرفی بزنم
باید که جایی بروم
رفتنش را خوب میدانم
بازگشتنش با تو
شاید که جاری بشوم
بازگشتی دیگر نباشد
شاید که هرگز طلوع نشوم در تو
و فرصت همیشه باقیست برای تنها شدنم
*سیمین - فانی *
شعر های کهنه ام پیش کش باران شد
حرف های گفته ام پیش کش یاران شد
من دگر نه شعر دارم و نه حرف
هرچه گفتم زار بود و پیش کش ماران شد
«شعر محصول بیتابی آدم است در لحظاتی که شعور نبوت بر او پرتو انداخته. حاصل بیتابی در لحظاتی که آدم در هالهای از شعور نبوت قرار گرفته است. شاعر بیهیچ شک و شبهه طبعا و بالفطره باید به نوعی، دیوانه باشد و زندگی غیر معمول داشته باشد و این زندگیهای احمقانه و عادی که غالبا ماها داریم، زندگی شعری نیست. باید همهی عمر، هستی، هوش، همت، همهی خان و مان و خلاصه تمامت بود و نبود وجود را داد»
روحش شاد و یادش گرامی باد.
من به نبض چشم هایی دچار شده ام
که حس باران را هزار بار دو چندان می شود
و آواز پلک زدگی صبح را در صدای من بذر پاشی میکند
و قداست صبح را در من تکرار .
من به آغازی دچار شده ام
که آفتاب را هم شرمگین کرده است .
من به حس روییدنی مبتلا شده ام
که جنین تولدش را در خود احساس می کنم باران بار .
و به سکونی بیمار شده ام
که هیچ طوفانی توان رمانیدنم را ندارد .
*سیمین – فانی *
انگار کسی پشت پنجره ابهام حرفی میزند
انگار کسی پشت بی رنگی من خطی می کشد
کسی انگشت سماجت را
پشت انگار دلم سخت میکشد
من بی خط و نشان را
کسی انگار به راهی میکشد
.
.
.
.
.
.
معنای سنگدلی دل های کوکی را
تو معنا خواهی کرد یا
باران زدگی های چشم های شوری خورده ای
که به تلاطم زمان عادت دیرینه دارند ؟
تو معنا خواهی کرد یا
بی تابی های زمان به زمان
ریشه خاطره هایی که داشتم ؟
تو معنا خواهی کرد
یا واژه های به گل نشسته بی برگ و بالم
که به بی ترانگی چشم تو عادت داشتند ؟
تو معنا خواهی کرد
یا زلال خوردگی سطر به سطر شعر هایی که
روز های رسیده و نرسیده را معنا شده بودند ؟
*سیمین - فانی *
من اگر بهانه واژه هایت باشم چه بد است
من اگر هوای خواستنت باشم چه بد است
من اگر اوج رسیدنت به عشق باشم چه بد است
تن تنهای مرا چه کسی بهانه باران میکند ؟
تن خواستنم را چه کسی شکوفه باران میکند ؟
اوج عشق مرا چه کسی ترانه باران میکند ؟
نم نمک عادت تو من میشوم
نم نمک ساز شعرهایت من میشوم
نم نمک باران خیالت من میشوم
اما کی میشود عادت من تو بشوی ؟
کی میشود ساز شعر هایم تو بشوی ؟
باران خیالم تو بشوی؟
روز و شب در پی من شبگردی ها میکنی
لحظه لحظه به یاد من عاشقی ها میکنی
در پس هم با عطر من دیوانگی هامیکنی
چه کسی میاموزد مرا شبگردی کردن را ؟
چه کسی یاد خواهد داد به من عاشقی کردن را ؟؟
با عطر تنی دیوانگی کردن را ؟
*سیمین -فانی*
خواستی بخوانی مرا من خوانده شدم
خواستی بدانی مرا من دانسته شدم
و به دنبال تمام خواستن هایت
کوله بارم را پر کردم از اطاعت های بی چشم داشت بی دریغ
خواستی صدا شوم
تمام تن صدا شدم
خواستی نگاه کنم
تمام چهره ام چشم شدم
و برای تمام آن چشم پرانی هایت استدلال بی صدا شدم
خواستی بازی های شرم آلودت را بهانه ای شوم
تمام آن بهانه ها را من آموختم و فدا شدم
پشت تمام کوچه های عبورمان
ردی از هیچ گذاشتم تا فنا شوم
دیگر خاطرات چشم هایم پر شده است
اما از تو هیچ خبری نیست
تمام کتابچه های دلم خط خورده است
ولی واژه ای از نام تو نیست
تمام این راه هایی را که رفته بودیم
با همه چشم تکرار شدم
اما از بودن تو خبری نیست
*سیمین - فانی *