سروده ها و دلنوشته های ســـیمــــین

زمانی میشود که جز سرودن و بازی با قلم و کاغذ راه دیگری نیست . من هم مینویسم تنها برای دل خود و تمام

سروده ها و دلنوشته های ســـیمــــین

زمانی میشود که جز سرودن و بازی با قلم و کاغذ راه دیگری نیست . من هم مینویسم تنها برای دل خود و تمام

چرا بودم ؟

تو دریا بودی و من سنگ ساحل
تو رویا بودی و من خار خاطر
تو عاشق بودی و من یار جاهل
تو عطر خوب عشق بودی و من دانه هل
تو مجنون بودی و من سست و کاهل
کجا بودم ؟ کجا بودی ؟
تو عاشقی مهجور و من از عشق فرسنگها دور
تو مبهوت من بودی و من مغرور و مغرور
نمی دانم
چرا بودم ؟ چرا بودی ؟


*سیمین-فانی*

عشق کودکانه

چرا هوای گریه دارم ؟
چرا دردهای تازه دارم ؟
دلم هوس ندارد ؟
دیگر قفس ندارد ؟

چرا دلم گرفته
چرا یارم گذشته
از من و هرچه داشتم
هرچه که گفته بودم

هوای بودن و عشق
چرا دیگر ندارم
حرفای نو و تازه؟
 چرا دیگه ندارم

چرا همهمه ها غریبه؟
چرا فریادها بی نصیبه ؟
برای گفتن تو
چرا حرفا هم نا رفیقه؟

تو که حرفی نداشتی
تو که کاری نداشتی
چرا دست رو دلم گذاشتی ؟

تو که با همه رفیقی
از همه کس پر نصیبی
چرا با من نارفیقی ؟

میون هرچی بودن
تو که قصدت نبودن
چرا کارت شد دل ربودن ؟

بس کن دیگه فراری
از هرچه دل ربودن
کارت شده جدایی 


*سیمین - فانی *



http://www.kim-arts.com/kim/bestfriend.jpg


چه بد شد

چه بد شد
 بی تابی دلم پیدا شد

چه بد شد بی قراری هایم هویدا شد
چه بد شد اشک چشمم این چنین رسوا شد
چه می شد اگر امروز بارانی میشد ؟

چه میشد اگر اشک من نمیشد پیدا هرگز
دل من رسوا نمیشد هرگز
چه میشد اگر میشد هم خوابه باد میشدم
چه میشد اگر میشد التماس خاک میشدم
چه بد شد که دیدی دل من بی تابی میکند

بد شد که دیدی دل من دیوانگی ها میکند
کاش که باران ببارد
کاش که روی همه احساس شرمم خوب ببارد
کاش باران ببارد
روی احساس عاشق شدنم خوب ببارد
شاید که دگر بس باشد
اینهمه دیوانگی کردن و بی تاب شدنم بس باشد

کاش می دانست آفتاب
که من از او داغترم
کاش میدانست خاک که من از او خاک ترم
می دانست باران که من از او دیوانه ترم


*سیمین - فانی*

...

در صراحت صدای قورباغه ها چرا کسی گم نمیشود ؟

در نقش نقاشی باران چرا کسی تر نمیشود ؟

در سایه وهم آلود دشت چرا کسی رد نمیشود ؟

من در همه تنهاییم با آواز قورباغه ها رقصیدم

در هجوم همه بارش ها پر شدم از تمنای باران

در تمام فراخی آن دشت ها پایکوبی کردم

قورباغه تنها نیست هیچ

باران بی کس نبود هرگز

دشت بی یار نماند هیچ

این من بودم که در انتهای باران در پی کسی بودم

در پی هر صدا و آواز دنبال دلی بودم

در آن دشت فراخ آواره و بی یار مانده بودم

پس چرا کسی دستی به وضوح دل من هیچ نکشید هرگز ؟

پس چرا کسی در پی اشک چشمم جاری نبود هرگز ؟

پس چرا قدمی ساده به این فراخی دل هیچکس نگذاشت هرگز ؟

من ساده دلی کردم

زیر باران رفتم

با قورباغه ها گفتم

در دشت خدا خفتم

اما کسی در دل من هیچ نیامدکه نیامد

هیچ نگفت که نگفت

هیچ همبستر رویای دلم نشد که نشد .


*سیمین-فانی*

هوای تازه رود

دلم نمی آید

به سکوت بی انتهای دیوار های پوسیده گوش نکنم

به شهامت بی حد تیک تاک های ساعت

 در پستوی کاهگلی خانه ها فکر نکنم

دلم نمی آید به سقف های ترک خوردۀ

فانوس های نفتی فکر نکنم

نه نه دلم نمی آید به روبند های تکراری سیاه

 زن های بندری فکر نکنم

دوست دارم گاهی حتی در اوج پرواز

به سنجاقک ها روی گندم های گندمزار ها اندیشه کنم

حتی گاهی به زالو های پر محبت

 روی پای شالیکار ها و سماجت ماندنشان فکر کنم.

گاهی هم محو جیرجیرک ها بشوم

با آنها پوست بیاندازم

با آنها به انتها برسم .

دلم نمی آید به تارهای عنکبوت

 خانه های گلی فراموش شده فکر نکنم .

به قایم موشک بازی موش های شاد

بام های تهی فکر نکنم .

دلم میخواهد به پایه شکسته آن صندلی پر هیاهو

 که می خواباند پیرمرد خسته را چشم بدوزم .

 اصلا مگر چه میشود از روی پرچین های آهنی عبور کنم ؟

یا که حتی سیبی بدزدم ؟

یا روی رج های گلی شالیزار ها راه بروم ؟

دستی تکان بدهم ، با آفتاب آشتی بکنم ؟

با حشرات موذی ملال آور گفتگویی بکنم ؟

اصلاً مگر چه میشود بدوم روی تکرار روزمرگی های یک روستا ؟

روی هجوم خستگی شبانه همه آن آدم های جان به لب رسیده

دلم نمی آید شال سفیدم را به باد هدیه ندهم

دلم نمی آید صدایم را به ترنم علف های هرز تقدیم نکنم

دلم نمی آید چشم انتظاری آن پسرک را

پشت درخت های تنومند جوابی ندهم

مگر چه میشود عطر تنم را با قاصدکی به پیراهن ابر بچسبانم ؟

مگر چه میشود رد پایم را روی گل های قالی خانه ای

به یادگار بگذارم؟

تازه دلم گاهی میخواهد کمی واژه نثار چوپانی بکنم

تا همبازی ساز و نی اش باشد .

دلم نمی آید بازگردم

به این آشفتگی ها و خستگیها و تلاطم ها

دوست دارم هم بازی باد باشم

دوست دارم هم خوابه رود باشم

دوست دارم هم راز ونیاز نور باشم

دلم نمی آید باز همآغوش دود و سیاهی بشوم

دلم نمی آید باز همرزم کدورت ها و ناصافی بشوم

میخواهم لبخندم را سر سقاخانه آن روستا گره ای کور بزنم

دلم میخواهد به دنبال کفشدوزک ها به خدا سری بزنم

اینجا رنگ خدا تلخ است

رنگ خدا دیر است

اینجا سجاده مادر ها بوی شببو ندارد  هیچ

اینجا چشم پیرمرد ها از گلبوته پر نیست

دلم نمی آید خاطرات شکوفه ها را توی دامن نریزم

میخواهم بمانم ...........................

 

 

*سیمین فانی *


http://aycu32.webshots.com/image/33551/2000859709290679199_fs.jpg

من و سکوت

چشمی بود و نگاهی

رازی بود و خدایی

قلبی بود و صفایی

زلفی بود و دل پریشی

عشقی بود و  عذابی

تو بودی و جفایی

من بودم و سکوتی 


نه کلامی نه نگاهی

نه حرفی و صدایی


* شعری الهام گرفته از شعر محراب سهراب سپهری *

با تو عشق را آغاز میشوم

 زیر هر نگاه بارانی تو
من پر خواهش میشوم
زیر هر احساس لبخند تو
من پر نوازش میشوم
و تو دورتر از من به منی
و من با کلامم با تو عشق را آغاز میشوم
به تکرارم عادت کرده ای خوب میدانم
به حجم ناخواسته گفتن هایم
به رونق همه واژه هایم

و به این بی انتها مانند شدن هایم
 
ولی یکبار بیا به غربت چشم هایم عادت کن
تا بدانی
همیشه نخواهم ماند و نخواهم خواند
 
آشیانه ام را به دست باد مسپار


*سیمین - فانی*

رهایم کن


رهایم کن
رهایم کن بگذار آرام باشم و بمیرم
بگذار بدانم که میخواهم بمیرم که ندانم
رهایم کن بگذار بوی رهایی را با مردن بدانم
خسته ام از من رها شو
بگذار بی قراریهایم درمانی بیابند
خسته ام از قفس تاریک دلت آزادم کن
دیگر نمیخواهم کنج آن قفس تنها بمانم
دیگر نمیخواهم خانه ام در دل تو باشد و بس
میخواهم شبگرد کوری باشم که
همه جا خانه ام باشد .
رهایم کن بگذار پرواز کنم
خسته ام از تو از قفس رنگین دلت خسته ام
رهایم کن بگذار خانه ای پیدا کنم
 پر از قناریهای عاشق 



رویا دخترک و لالایی مادر

دخترکی زیر بام آرزو ها خوابید

مادرش لالایی فردا می خواند

با یه دنیا فریاد میخواند

دخترک اما شعر و ترانه را خواب میدید

مادرش درد و بی شرمی را از سرش می راند

دخترک حیران بود

چرا مادر آنقدر نگران بود ؟

دخترک خواب میدید

خواب احساس عاشق شدنش

خواب واله وشیدا شدنش

مادر اما هنوز

لالایی تلخی می خواند

آواز صدایش اندوه بود

پس چرا مادر آنقدر مغموم بود ؟

دخترک رویای افزون داشت

در بام دلش آشیانی پر مجنون داشت

مادر اما باز هم

بی تاب و پریشان بود

وای مادر

امروز دانستم که چرا لالایی تو تلخ بود

رنج و محنت داشت ، پر اندوه و سخت بود

عاشقی درد سختیست که تو خوب میدانستیش

و من اما هیچ نمیدانستم

 

مادر تو کجایی که بیایی و ببینی و بدانی

دخترت عاشق شده

در دلش روحی فارغ شده

تو کجایی که بخوانی لالایی آنروز را

تا بدانم اندوه و رنج پر سوز  را

کجایی که بخوانی

آرامم کنی یا که حتی رامم کنی

کجایی که بدانی چه آشوبیست دل

چه غوغاییست دل


*سیمین-فانی*


http://i19.tinypic.com/4ztim0x.jpg

 

درخت دل تنگی من

کسی دستی به دلتنگی من می برد آیا ؟

دل تنگم خوب رسیدست

وقت چیدن شده است

کسی سبد خالی احساس دارد آیا ؟

دل تنگم پر بار است

وهم آلودۀ دلم بی رنگ است

میچکد سرخی نار در دلم

کسی حوصله شنیدن پختگی این دل را دارد آیا ؟

آی مواظب باشید

نخورد به زمین سخت دست مردمان نامحرم

دل من خوب صبور است

سر فرصت بچینید دلتنگی مفرط آنرا

هرکسی از سر تفریح

چید دو کلام از دل من

کسی اینبار سبکتر خواهد کرد شاخه پربار دلم را آیا ؟

دل من سخت دل تنگ است به دادش برسید

امروز هم گذشت

کسی هرگز از سر ترحم هم

به دلتنگی من هیچ سلامی هم نکرد

یا که حتی

زیر سایه این دل بیچاره من

کمی نیاسود تا که تنها هیچ نمانم باز


*سیمین - فانی *



http://parvan.files.wordpress.com/2009/04/del-reza-tang-ast.jpg

چای آلبالو

میخواهم که باشی و داستان فنجان و آلبالو را برایت تعریف کنم

فنجانی که پر بود از چای داغ احساس مردی

و آلبالوی سیاهی از عمق نگاه زنی

که با بی تابی میخواست

به گوشش آویزان کند حس درونش را

که هم عشوه باشد و هم هویدا

و مرد سر بکشد همه حس خواستنش را

و نسوزد لب تبدارش

فنجان پر حرارتی که هر روز تکرار میشد

و هرگز سرد نمیشد

و آلبالو ها تنها فصل تابستان بود

که آغاز می شدند و

زیر لب عشق می چکیدند

 و گاهی به گوشه لبی باقی می ماندند

تا چشیده تر باشد

چه حکایت داغیست

حکایت چای آلبالو ی امروز


*سیمین - فانی *



http://www.zendehrood.com/files/filebox/albaloooo.jpg

وای وای

وسعت آوارگی دل چه زیادست وای


حجم این بودن و هیچ نگفتن ها چه سخت است وای


رنگ بی تابی من بی نور


سقف دلتنگی من بس فراخ است وای


*سیمین - فانی *


http://i43.tinypic.com/oig2mh.jpg

از من فرار نکن

از من فرار نکن من اجبار نیستم

از من رها مشو من انکار نیستم

من نسیمم یک نسیم صبحگاهی

نفسی تازه کنی از عشق

من جاری میشوم در تو

یا که حتی ببویی گلی را از ته دل

عطر تن من در تو عبور خواهد کرد


از من فرار نکن من سخت نیستم

از من رها مشو من بخت نیستم


من چون باران نرم و لطیف خواهم بود

اگر دست نوازشی بکشی بر روی قطره اشکم

من سرنوشتت را تنها دعا خواهم کرد

اگر ببوسی با لب عشق زندگی تازه را


از من فرار نکن

راه رهایی بسیار است 

راه رها شدن ها

راه پر گشودن ها

راه بال زدن ها

من خود به تو آموختم

دست سردم آزارت داد

آرام به شاخه ای دیگر برو

راهی بجو

جایی بیاب

از من جدا شو

اما از من فرار نکن

من اجبار نیستم


*سیمین - فانی *


http://no-words.com/blog/images/fadeout2.jpg

اوج دلتنگی من

من میان حجم امروز و فردا غوطه ورم

دست های بارانی من

بوی استفهام دارد

دلشوره دارد چشم من

سخت می ترسد از سکه ای که دو رو دارد

رنگینک های تلخ دلتنگی من

زیر امواج خروشان بی اعتنایی هاست

باید که کسی دستی ببرد

به شاخه های شک و تردیدم

سبدی پر بچیند برای معبد اخلاص

سر های سجود و پاهای رکوع بسیارند

کسی اما طاقت باز کردن این گره کور را ندارد

کسی بیاید شاید بتوان

جان ناقابل من پر شوق بودن بشود

و من از اوج این دلتنگی باز فراری بشوم



*سیمین - فانی *




http://persiano.persiangig.ir/Nirvana/I_miss_you_by_aslicik.jpg

عبور

از عبور حنجره

تاب میخورد باز هم

واژه های خاطره

نمیدانم نمیدانم، واژه هر عشق وشورم شد

نمیخواهم نمیخواهم، کلام آغازین وجودم شد

در عبور یک کلام

در حضور یک سلام

باز هم افسانه ای بازهم ترانه ای باز هم دیوانه ای 

واژه بسیار است ولی

بهانه هایم هر صبح سحر پر میکشند

تنها ماندن هم برایم یک تکرار ساده است


*سیمین - فانی *


http://night-skin.com/gn/albums/userpics/10001/10349de8928e617bc12bc4d49be651e50de2_h.jpg

تو پیدا شدی

پشت پنجره احساس و خیال

    روز من پیدا شد

     رفتم و در پی یک حس و نیاز

                        چشم به خورشید دوختم و

        باز خدا پیدا شد

دل من هوس عشق و نوازش دارد

   بی جهت نیست

که من همه عمرم در پی یک عشق بودم و

 امروز پیدا شد



*سیمین - فانی *

http://www.scottmyersphoto.com/the_uses_of_light/flood-window.jpg

یکی بود یکی نبود

وقتی میگن (یکی بود یکی نبود )

یادت  می یاد پشت اون یکی بود و یکی نبود

چیا بود و چیا نبود

یادت مونده هنوز

زیر اون گنبد کبود

دوتا پرنده بودن

ولی راهشون هیچوقت با هم یکی نبود

یادش به خیر

همیشه کبوترا بودن توی قصه هامون

اما یکی شونم سفید نبود

یادته

توی اون یکی بودو یکی نبود

من بودم - تو بودی و خدا بود

ولی آخرش

به جز خدا هیچکی نبود .

یادش به خیر

یکی بود یکی نبود اول یه قصه ای بود

اما بعدش دیگه اون قصه نبود

خاطره درد همه بود و دیگه خنده نبود .

نمیدونم یکی به من بگه

به من بگه

خدا کجا بود که دیگه هیچکی نبود

یکی بگه خدا کجا بود که نبود

 

*سیمین- فانی *


http://aminiasl.googlepages.com/Yeki.jpg

آن مرد را می شناسم

من مردی می شناسم که

با واژه های شعرش کلبه ای ساخت

و نقطه هر واژه را

دانه دانه به کبوترها می داد

آنمرد را میشناسم که

هر صبح به برگ برگ درختان

در کوچه پس کوچه های زندگی سلام میکرد

به تپه های بلند عشق لبخند و

به برجهای سخت خشونت تعظیم

من مردی را میشناسم که

که به احساس پدر گریان بود و

صبحگاهان به میله های سقاخانه اجابت

تکه ای پارچه به رنگ آسمان گره ای کور می زد .

من مردی را می شناسم که خانه اش

کنار معبد صداقت بود و

اعتقادش کنار شرافت

می شناسم مردی را که

شرم نگاه عریان دخترکی میکشتش

و در انتظار هوس در گوشه ای خود را می میراند

جز من کسی ندید آن مرد را که

چشمهای بی نورش را هر صبح

با آب شفا می شست

که روزی برگ درختان را ببیند

که معنی تپه و برج را بداند .....



*سیمین - فانی *



http://i2.tinypic.com/xm5y5g.jpg

چه کسی در راه است


کسی آمد سنگی پرتاب کرد

مرداب دلم آشوب شد

یاس کبود بی تحرک در دلم جنبید

پرنده ای پرواز کرد

و همه احساسم تکانی عجیب خوردند

من نمیدانم چه کسی در راه است ؟

شاید آن قاصدک

شاید آن شاپرک

من نمیدانم که چرا ولوله میخواند در دل

چه کسی خواهد آمد

و آبگیر نگاهم چه زلالی شده است

تیک تاکی و زمان و همگان میگذرند

آیا کسی در راه است ؟

من نمیدانم اگر آمد با کدام گل تار زده ام پذیرا باشمش ؟

اگر آمد چه بگویم ؟ چه بخواهم ؟ یا که اصلا چیزی باید گفت ؟ چیزی باید خواند ؟ چیزی باید خواست ؟

تو بگو مسافرم

من کجا و تو کجا ؟

این دل مردابی من کجا و قدم پاک مطهر تو کجا ؟

من پریشانیم از آمدنت نیست هرگز

من پریشانم که زلف جلبگ زده ام چکونه آنروز روان باشد و صاف ؟

من پریشانم که دست پینه بسته سردم را

چگونه آذین کنم تا نخشکاند سبزی دستان ظریفت را

نمیدانم چه کسی در راه است

ولی دل مرداب زده ام آشوب است


*سیمین - فانی *


http://mindanao.globat.com/~iranwarez.net/files/g0hyvyira176hx5qaoe1.jpg

پرنده مرا یادت هست ؟

پرنده مرا یادت هست ؟
من سیمینم
همان عاشق دیروز
چه دلم مست بود و عاشق
چه رخم سرخ بود و گلگون
ولی حالا سردم
آنقدر سرد که می میرم گاهی
چه کنم ندارم دیگر
به پس کوچه های عاشقی راهی
پرنده مرا یادت هست ؟
من همان حیران دیروزم
که امروز فراموش کرده ام خود را
مرا یادت هست قناری ؟
من سیمینم
همان دریای طوفانی
همان پر شور رازهای نهانی
کسی یادش هست ؟
من همانم که دلم آشوب میشد
روحم فریاد میزد
عشق را با خود آواز می کرد .
من همانم که بوی دست عشق را تا صبح همراه بودم
من همانم که دلم پر می کشید در آسمان عاشقی 
پرنده مرا یادت هست ؟
من پرواز را از یاد برده ام
سردم
دریای دلم آشوب نیست هیچ
من عشق دلم خاکستری شده است
هیچ آتشی نیست در آن
پرنده یاریم ده
باد سرد فلاکت مرا خواهد برد
میهراسم یاریم ده
بگذار پرواز در آسمان عشق را
بازهم بخاطر بیاورم
پرنده یاریم ده
یاریم ده
سردم آنقدر سرد که می میرم گاهی


"سیمین - فانی "


http://www.aftablog.com/uploads/m/mashooghe-siyahi/12271.jpg

حراج دل

چوب حراجی زده ام

بر دل شکسته ام

چوب حراجی زده ام

بر دل آشفته ام

دیگر کسی خواهان نیست

نیم بهایی بدهید

تکه ای احساس ترحم هم

شاید که کافی باشد

 

من نمیدانم قیمت ان قلب نا شکسته ام چند بود

که بی مقدار بشکستند و رفتند

 

حالا بیا چوب حراجی خورده است

بر قلب شکسته ام

 

سبدی پر از احساس قشنگ

یا که یک بغل عطر بودن

یا که حتی

نیم نگاه خواهشی هم

نمیخواهم ، دلم از آن تو

 

وای بر تو سیمین

که همان او که دلت را بشکست

خریدار دلت شد باز

 

بشکست که بهایش کم شود ؟

بشکست که چوب حراجی بزنم ؟

بشکست که ........

 

وای بر من

که چه آسان میخواستم دلم نثار او کنم

دلم فدای او کنم

ولی هیچ ندانست و شکست

حالا خریدارش شده



*سیمین - فانی *

سر چیست این ولوا؟

دل بید می لرزد

در آن طرف مرداب قورباغه ای می ترسد

صدای مرگ می آید

زیر شاخه ها مورچه می رقصد

نه از شادی که از درد

باد بارانی در راه است

شاید که طوفانی در راه است

آدمها کجایند ؟

سر چیست این ولوا ؟


قاصدک خبری دارد

از همه دنیا صدا می آرد

کسی کمکی می خواهد

چشمی آواز وداع می گوید

از سر چیست این دعوا ؟


*سیمین - فانی *


کوی تنهایی من

من و یک تصویر سیاه از دل و بزم  گناه
من و یک سبد جنگ فنا
تا  کجا باید رفت ؟؟

عمق این دلتنگی
تا  کجا میکشاند ما را ؟

میکُشد ؟ یا که هر جا که بخواهد می کِشد ؟
من و این همه واژه سر دعوا داریم
گاه گاهی میل ولوا داریم
کسی از کوچه تنهایی من،عبوری خواهد کرد ؟
که به دامان به ظاهر پاکش
چنگی بزنم
یا که شاید حتی
از برای دزدیدن  آن ظاهر پاک
تقلایی بکنم
کسی آمد گذری کرد
از کوی تنهایی من
ولی افسوس که جز
یک هسته گندیده احساس درون
هیچ با خود نداشت هرگز


من به امید بذر نگاهی
که برویانم در  خود

هر سحر گاه با خود زمزمه ها کردم

ولی افسوس

دیر زمانیست این کوی تنهایی من
جز چند برگ خزان و کمی اندوه علف
میهمان دگری هیچ نداشت

باز من ماندم و یک تصویر دل و یک هزاران بار افسوس



*سیمین - فانی *

با که بگویم ؟

نازنینم درد دل با تو بگویم یا آن دگری ؟

آنکه فرسود دلم

یا که افزود غمم ؟

آنکه محجور نمود راز دلم ؟

نازنینم غم من از تو گفتن نیست

با تو بودن نیست

غم من دوری چشم من از یار است که نامش خداست

غم من دلگیری یار است ز من

غم من و.......................

نازنینم گاهی غم من شکستن بال مرغابی تنهاست

که هر صبح و شبش یک صدای تنهاست

گاهی غم من شکستن شاخه ایست که امسال بهار

شکوفه ای روی آن سبز شده بود

نازنینم غم دل با که باید گفت ؟

با که از دلمردگی ادم ها گفت ؟

با تو بگویم شاید

غم من بشکند خاطر نازت را

 

*سیمین – فانی *

نکند مست شوی ؟

 

تو گویا سفر کردی

از من و من گذر کردی

از  خواهش تن حذر کردی

نکند عطر تن من مستت بکند ؟

نکند خواهش بدنم بی هستت بکند ؟

تو کوله بار سفرت عاشقانه بود

واژه های راه نرفته ات عارفانه بود

زمزمه خواستنت صادقانه بود

نکند گولت بزند بی شرمی تنم

نکند نیمه راهت بکند بی حیایی بدنم ؟

مسافر چشمم بودی و از راه رسیدی

سفر کرده واژه هایم شدی و جاده ها دریدی

بی قراری ها کردی ، جانفشانی ها کردی

نکند بیمارم شوی ؟ مست و پریشانم شوی ؟

من کوله بار سفرم پیشتر ها بسته بود

راه و مسیر رفته ام پیموده ماه و هفته بود

نکند راه تو را کج بکند رد پای خسته ام ؟

نکند تار و پود راه رفته را نارج بکند چشم بسته ام ؟

 

من بی قراری نمیدانم ، بی تابی نمیدانم برو

من همزاد یک بادم

گذر خواهم کرد

 

نکند باد شوم ، در بکنم رخت تننت ؟

نکند مست شوی دیوانه شوی با عطر تنم ؟

نکند بی هست شوی از شرم بدنم ؟

 

 

*سیمین – فانی *

انتظار آدمیت

از لا به لای کتاب هایی که خوانده بودم

از برگ برگ کاغذ هایی که سوزانده بودم

روی تمام طاقچه های احساس

بر فراز همه برج های بی احساس

در فراغ همه پرستو های مهاجر

در بساط همه پرنده های مسافر

در سکوت همه معبد های خاطر

من به دنبال یک واژه ساده می گشتم

به دنبال کلامی ساده تر از امروز

به دنبال حرفی روشن تر از آفتاب

که بپیچم لای یک تکه احساس حقیقت

هدیه کنم به یک حس عشق و صداقت

من از تن زدگی ها خسته ام

از همه بی شرمی ها خسته ام

من به دنبال کسی از اوج خدا می گردم

به دنبال کسی فارغ از نفس و هوی می گردم

من از این هوای نفسانی تن فراریم

من از این دلدادگی بی شرم بدن فراریم

من به دنبال کسی میگردم

که مرا با خود به اوج بودن ببرد

به تلاطم همه نهفتن ببرد

من از همه چشمها که دیده ام

از همه حس ها که چشیده ام

از لابه لای رنج ها

در میان آلونک های زجر ها

به دنبال تکه ای شاید که حتی کمتر

احساس آدمیت می گردم

 

 

*سیمین- فانی *

کار من نیست

شاید به فریاد تو رسیدن کار من نیست

در حضور بارانی چشمت چتر بودن کار من نیست

من پشت حصاری گم مانده ام

شاید به دامنت، پر یاس شدن کار من نیست

من تو را به دست یک نسیم خواهم سپرد

من سر طاقچه احساست

 یک سبد عشق به یادگار خواهم گذاشت

سر کوچه عبورت

رد پایی از احساس خواهم گذاشت

شاید کار من نیست که روی رد پای پر احساس تو قدم بگذارم

شاید کار من نیست .............



*سیمین-فانی*

هیچ نمیدانستم

اگر میدانستم آغوش نگاهم آزارت می دهد

اگر میدانستم حجم خواستنم

روی تن هوس انگیزت بی تابی می کند

اگر می دانستم هیاهوی قلب شوریده ام

رنگ پریشانی دلت را افزون میکند

با قاصدکهای لب طاقچه ها

هم بازی می شدم

 با پر پروانه های خانه ات راضی می شدم

اگر میدانستم پا کوبیدن های دلم

پلک خوابت را بی قرار می کند

با پرستوهای کنج دلت راهی می شدم

من گمانم این بود که تو

آغوش نگاهم را دوست داری

 

هیاهوی دلم را دوست داری

من نمی دانستم تو را اشفته خواهم کرد

نمیدانستم هجرت چلچله های خواب تو خواهم بود

من هنوز هم در پس یک تمنای حضور

پشت آن پنجره ها خواهم نشست

تا که بیایی به برم

تا که باشی همسفرم

تا که باشی تاج سرم



*سیمین فانی *

بی بهانه گی های امروزم

چقدر امروز بی بهانه ام

چقدر امروز دیوانه ام

چقدر زیر باران احساس بودن ها ویرانه ام

چرا باید همیشه خندید ولی دلشاد نبود ؟

چرا باید همیشه واژه ها رنگ سبز داشته باشند اما سبز نیستند

چرا باید امروز بی ترانه بماند چشمم دستم روحم ؟

چرا هر جا خبری نیست من هستم و هرجا خبری هست من نیستم ؟

چرا تنها مانده ام باز ؟

چرا راهم گم شده امروز در پیچ و خم بارانی که نمیبارد ؟

چرا باران نمیبارد؟

چرا هنوز باران نیامده چتر هامان پشت درب خانه ها سنگر گرفتند ؟

خسته ام

دیوانه ام

ویرانه ام

هیچکس نمی فهمد بی راه ماندن و در راه نبودن چه سخت است

هیچکس نمیداند حتی سنگلاخ راهی حتی نا پیدا زیباتر از بی راهیست

چقدر چشمانم خسته اند

چقدر دستانم بی رمق

چقدر روحم بی اثر شده امروز

کسی بهانه ام بشود

کسی حرفی بزند

خسته ام

خسته


*سیمین - فانی *

 

فراری

گویا فراری شده است

لابه لای رنج و محنت جاری شده است

گویا در آخرین بیت غزل

جنگ و ستیزی شده است

وای خدایا خدایا

کسی امد به سراغ دل وامانده او

نم نمک ،  آرام و آهسته جاری شده است

گویا از غمش کاست و همیشه باقی شده است

دلش  عاشق شده است

گویا زبان عاشقی میخواند و شیدا شده است

تاریکی محزون در آن شعرهای بی تابش کجاست ؟

آن واژه های ملعون و سیاه در نابترین اشعارش کجاست ؟

گویا عشقی یافته

گویا که یاری یافته

گویا عبورش می دهند

آب حضورش میدهند

تعمید روحش میدهند

رنگ رخسارش حرف دگر می گویدم

گویا راه ظهورش میدهند

رنگ و رویش چه شیدا شده است

هر چه در دل دارد هویدا شده است

گویا که عاشق شده است



*سیمین - فانی *