سروده ها و دلنوشته های ســـیمــــین

زمانی میشود که جز سرودن و بازی با قلم و کاغذ راه دیگری نیست . من هم مینویسم تنها برای دل خود و تمام

سروده ها و دلنوشته های ســـیمــــین

زمانی میشود که جز سرودن و بازی با قلم و کاغذ راه دیگری نیست . من هم مینویسم تنها برای دل خود و تمام

هوای تازه رود

دلم نمی آید

به سکوت بی انتهای دیوار های پوسیده گوش نکنم

به شهامت بی حد تیک تاک های ساعت

 در پستوی کاهگلی خانه ها فکر نکنم

دلم نمی آید به سقف های ترک خوردۀ

فانوس های نفتی فکر نکنم

نه نه دلم نمی آید به روبند های تکراری سیاه

 زن های بندری فکر نکنم

دوست دارم گاهی حتی در اوج پرواز

به سنجاقک ها روی گندم های گندمزار ها اندیشه کنم

حتی گاهی به زالو های پر محبت

 روی پای شالیکار ها و سماجت ماندنشان فکر کنم.

گاهی هم محو جیرجیرک ها بشوم

با آنها پوست بیاندازم

با آنها به انتها برسم .

دلم نمی آید به تارهای عنکبوت

 خانه های گلی فراموش شده فکر نکنم .

به قایم موشک بازی موش های شاد

بام های تهی فکر نکنم .

دلم میخواهد به پایه شکسته آن صندلی پر هیاهو

 که می خواباند پیرمرد خسته را چشم بدوزم .

 اصلا مگر چه میشود از روی پرچین های آهنی عبور کنم ؟

یا که حتی سیبی بدزدم ؟

یا روی رج های گلی شالیزار ها راه بروم ؟

دستی تکان بدهم ، با آفتاب آشتی بکنم ؟

با حشرات موذی ملال آور گفتگویی بکنم ؟

اصلاً مگر چه میشود بدوم روی تکرار روزمرگی های یک روستا ؟

روی هجوم خستگی شبانه همه آن آدم های جان به لب رسیده

دلم نمی آید شال سفیدم را به باد هدیه ندهم

دلم نمی آید صدایم را به ترنم علف های هرز تقدیم نکنم

دلم نمی آید چشم انتظاری آن پسرک را

پشت درخت های تنومند جوابی ندهم

مگر چه میشود عطر تنم را با قاصدکی به پیراهن ابر بچسبانم ؟

مگر چه میشود رد پایم را روی گل های قالی خانه ای

به یادگار بگذارم؟

تازه دلم گاهی میخواهد کمی واژه نثار چوپانی بکنم

تا همبازی ساز و نی اش باشد .

دلم نمی آید بازگردم

به این آشفتگی ها و خستگیها و تلاطم ها

دوست دارم هم بازی باد باشم

دوست دارم هم خوابه رود باشم

دوست دارم هم راز ونیاز نور باشم

دلم نمی آید باز همآغوش دود و سیاهی بشوم

دلم نمی آید باز همرزم کدورت ها و ناصافی بشوم

میخواهم لبخندم را سر سقاخانه آن روستا گره ای کور بزنم

دلم میخواهد به دنبال کفشدوزک ها به خدا سری بزنم

اینجا رنگ خدا تلخ است

رنگ خدا دیر است

اینجا سجاده مادر ها بوی شببو ندارد  هیچ

اینجا چشم پیرمرد ها از گلبوته پر نیست

دلم نمی آید خاطرات شکوفه ها را توی دامن نریزم

میخواهم بمانم ...........................

 

 

*سیمین فانی *


http://aycu32.webshots.com/image/33551/2000859709290679199_fs.jpg

نظرات 1 + ارسال نظر
شاپرک چهارشنبه 10 تیر 1388 ساعت 10:45 ق.ظ http://neveshtehaye-limoee.blogsky.com/

خیلی زیبا و پر احساس بود...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد