برای انکار تو باید چشم هایم را تهدید کنم
برای انکار تو باید واژه هایم را تبعید کنم
فایده ندارد پی بردن به انزوا
هرچه بگذرد هم سر نمیرسد انقضا
تاریخ مصرف نمانده است این عشق را
در من بمیراند مگر این افکار زشت را
شاید که باز دیوانه شدم
از خود و خود بیگانه شدم
هر چه باشد راهیم
در جاده ای بس طولانی جاریم
خدا به همراهی بگو
از من و دلم رازی بجو
شاید که فردا نیاید باز
شاید این کلام دوباره نگردد اغاز
*سیمین - فانی *
منتظر بودم کلاه از سرم برداری
نمیدانستم کلاه بر سرم می گذاری
گمان میکردم موج زلفم را شانه ای
نمیدانستم همه عمر برای رفتنت بهانه ای
دوست داشتم با تو راه جاده را بخوانم
نمیدانستم از راه تو هم خود را برانم
چشم به راه بودم که روزی از راه برسی
نمیدانستم بی من میروی و چیزی نمی پرسی
دلم میخواست عزیز جانت شوم
نمیدانستم مهمان ناخوانده ات می شوم
حال که از من خسته ای
از عشق من بی مهابا رسته ای
برو !!
دیگر کنار موج زلف من شنا مکن
با این دل زجر کشیده ام جفا مکن
منتظر بودم کلاه از سرم برداری
نه اینکه وقت رفتن کلاه بر سرم بگذاری
* سیمین - فانی *
انگار حنجره شعر دریده شده است و
من در پس خشکسالی واژه ها
با خود درونم درگیرم
و گویا دیگر جایی برای من نمانده است
که شُر شُر باران را
از نَفَس سرد احساسم
به دور ترین دور نگاهم بیندازم
انگار همه شور و حالم پوسیده اند
به گمانم در تمام پیچ و خم های روزگار خم شده ام
و همراه راه های نرفته رفته ام
و چه تنم خسته میشود وقتی
شرم نگاه دیروز تر هایم را
به دوش میکشم
و با خود هزار بار دیگر
در همه عمرم کشانده ام
ابعاد بودنم را در هیچکدام یک از
روز های بودنم احساس نکردم
مگر زمانی که در بی زمانی ها گم بوده ام
انکار عاشقانه هایم برایم رسم هر روز میشود
و در سماجت گذر ساعت
من هم سماجت میکنم
تا به تو رسیدن ، کمی ساده تر باشد
*سیمین-فانی*
ساعت کوکی را چرخانده ام
هنوز صدای نفس نفس زدن ثانیه ها را
در انتهای انزجار میشنوم .
با زندان خواب زدگی هایم
چه حرف هایی گفته بودم
و صبح را برای نتابیدن دوباره اش
محکوم کرده بودم
و نیم ثانیه مانده تا طلوع
پلک
نفس
و شروع شد
امروز بود که آغاز می شد
و من باز برای جاری شدن
و برای تعبیر سوزش آفتاب راهی شدن
به دنیا آمدم
کمی خشونت طلوع را
و ذره ای احساس زنده بودن را
در هم آمیختم
تا که باز شروع شوم
و شروع شدم
* سیمین - فانی *
امروز احساسم را اندازه گرفتم
عجب مساحتی داشت
قطر اشک هایم را حساب کردم
و به ضریب رساندن غصه هایم نمیرسید
و امروز
به انحنای یک خواستن رسیدم
که با هیچ نموداری رسم نشد
و تکرار غزل خواندن هایم را
در ضلع های موازیش پنهان کردم
و روی دفتر نقاشی کودکی هایم
به شکل یک دایره
سه بعدی موازی الاضلاع رسیدم
که با هیچ پرگا رو نقاله ای
به حدود ادراک من خطور نکرد
* سیمین - فانی *
راحتم بگذارید
امروز ناب ناب آمده ام
خالی از سراب امده ام
شکوه ندارد این دلم
پر از شباب آمده ام
راحتم بگذارید
از دل و جان خواهم نوشت
از سر عشق خواهم سرشت
با سروران خواهم نشست
راحتم بگذارید
امروز آزاده ام
شعر ها به هوا وا داده ام
بی مهابا دل به دریا داده ام
راحتم بگذارید
میخواهم عاشق باشم
از همه ادمیان غافل باشم
راحتم بگذارید
خود به پای خود آمده ام
بی سبب در این جهان نا آمده ام
از من و من خوانده اید
دیگر بیش از این دانسته اید
اینچنین مهجورم کرده اید
از خود و خود منفورم کرده اید
دیگر راحتم بگذارید
کمی با خود درونم خلوت کرده ام
سکوت
سکوت و با زهم سکوت
دست از سر من بر نمیدارند این واژه های آشفته امروز
دیروز روی پلک آفتاب
رویاهای خیسم را نوشتم
که طلوع کند آرزوهایم امروز
و باز امروز من درگیر یک سکوت بی انتها شده ام
که نقش خنده هایم را از چهره ام دزدید و
با رفتن آفتاب
روی غروب فریاد زد
با خواهش و تمنای دلم امرو زسر دعوا دارم
در اوج سکوت
در نهایت بی کلامی و بی صدایی
جنگ سختیست بین خواهش های من و من و من
باورم نمی شود
چقدر محتاجانه التماس میکند دلم
خواهش میکند زجه میزند
که کمی به دنبال صدایی جاری بشوم
و من در اوج قدرت سکوت
هرگز تن به این التماس ها نخواهم داد
و در سکوت بی نظیر خود غرق خواهم شد
تا روزی که صدایی از دور
به استقبال
نگاه منتظر من بیاید
*سیمین - فانی *
خوب یادم نیست
چرا زاویه ها کج شده اند
چرا عاطفه ها
راه دیگری می روند
خوب یادم نیست
چرا آدم ها یخ میزند دلشان
و خوب یادم نیست
اصلا مگر آدم ها دلشان از یخ بستگی عصر یخبندان
گرم شده بود که حالا به دنبال آب شدن یخ های منجمد شده آن هستم ؟
اصلا یادم نمی آید چه شد
راه بود جاده بود خاطره بود آواز بود من بودم و ....
و چه ؟
و چه ؟
*سیمین -فانی *
امروز چادر نماز کودکی هایم
بوی تازه ای گرفت
بوی عطر خدا داشت امروز
بوی عطر آن یاسی که
مادر بزرگ
اولین بار
در سجاده احساسم پهن کرده بود
امروز بهانه چادر نماز من کامل بود
خدا دست در دست من پیدا بود
گویا تمام عمر با او بودم
گویا او زندگی کرده بودم
امروز عطر اجابت خدا می آمد
عطر قبول حاجات من می آمد
امروز با خدا بودم
در اوج و بالا
با خدا راهی شده بودم
در انتهای بی انتها
چه دلم تنگ شده برای تسبیح مادر بزرگ
چه دلم تنگ شده برای عطر آن سجاده سفید
امروز دلم خدا میخواست
*سیمین - فانی *
من تصویر یک لبخند را
روی چشم هایم کشیده ام
که روی صورت تو
با نگاه خسته ام
به تصویر بکشم
با خورشید هم آغاز شوم
*سیمین - فانی *
۱۸/۰۶/۸۸
چه از تو لبریز شدن زیباست
چه از تو مغرور شدن زیباتر
قرن تازه ای آغاز شده
یک شروع ناب
نیمه ای از دومین آغاز تنم
و یک شکوه تازه از طلوع
به صراحت واژه
کمی طعم حضور داده ام
خواستنت هم رنگ باران گرفت
وقتی که من از تو مست شدم
وقتی که تو از من سرازیر
* سیمین - فانی *
در چشم تمنای تو تاب میخورم
و چه لذتی دارد در تو
حجم ماندن را چشید
و به بی کرانه بودن ها رسید
در تلاطم پیمودن راه دیوانگی کردن مانده ام
اما در اندیشه تو شناور بودن
در ارتعاش آواز نام تو
چشم به روی شب کشیدن
و انتهای دوره گردی انتظار را دیدن
به اندازه شیطنت کودکی های دلم زیباست
و من باز گویا کودک شده ام
*سیمین - فانی *
از احساس با تو بودن بالا رفته ام
عجب فتحی کرده ام
حالا تا فردا
باید در اوج غوطه ور باشم
من تا سحر برای
با تو بودن
در خواب زدگی هایم
غلت خورده ام و با سکوت شب پلک زده ام
و انگشت خواهش هایم را
روی گیسوی سیاه شب کشیده ام
تا به خورشید
چشمم را غسل دهم
عجب کار سهمگینیست
وقتی بخواهی
شب نداند که بی تاب شده ای
و چه سخت است
که بخواهی
بداند که تو در پرواز صبح سهیم خواهی شد
من فتح تو را در تو چشیده ام و
تو را در خود دیده ام
و به شیشه ای خواستن هایت
خطی از خود به جای گذاشته ام
باران ببارد تو بارانی میشوی
و یادگار انگشت های تمناهای من پاک
اما توبارانی شده ای
*سیمین - فانی *
دل بی قراری هایم را فیصله خواهم داد
جاده بی انتهای انتظار را تمام خواهم کرد
به بهانه های هر شبم دلیلی برای خواب خواهم خوراند
چرت بی صبری را پاره خواهم کرد
روز های رفته را به امروز گره خواهم زد
نگو نمیدانی چرا
میخواهم به تو رسیدن را یاد بگیرم
فقط همین
*سیمین - فانی *
به گذر زمان عادت کرده ام
و هر روز طلوع خورشید و
و هر روز خاطراتم را ورق زدن
به حجم خواستن هایم هیچ افزوده نشده
همان قدر میخواهمت که دیروز میخواستم
تیک تاک ساعت های گذشته را بیشتر دوست می دارم
و ترنم واژه های گفته شده را بیشتر زمزمه میکنم باز
دوباره بودن هایم را دوست دارم
دوباره آغاز شدن هایم را دوست تر میدارم
به گلوگاه خاطره ها سخت هراسانم
نکند بلغزم زیر آخرین خط آن خاطره ها
چه طعم سختی دارد سکوت آخرین واژه های بودنم
و چه سخت تر می گذرد عبور آخرین هلهله های تاریخ
برای سوزاندن رسم دلدادگی هایم
دست به دعا شده ام
شمعی نمی سوزانم که نفرینش
دامان امروزم را نگیرد
فقط به حکم تکرار شدن های روزم
امروز هم با التماس های آویخته شده ام به تو
راز و نیاز میکنم
دست های دعای من باز است و
چشم های خواهشم بازتر
ولی چه سوز سردیست
سوز بدرود گفتن و رفتن
و به تنگنای این وداع هم عادت دیرینه کردن
رسم خوشایندی گویا زمزمه نشد هیچ
روز زایش عشقم در گوش من
به تمنای خاکستری های دلت آشفته بودم و
به التماس های خواستن هایت آشفته تر میشدم
زمان را هنوز سر میکشم
و عبور خاطره ها را در جویبار زندگیم سر میدهم
* سیمین - فانی *
جاده معنا ندارد
وقتی رد راه آمدنت را نمی بینم
باران معنا ندارد
وقتی چتر نگاه تو باز نیست
شعر معنا ندارد
وقتی از تو صدایی نیست در آن
من معنا ندارم
وقتی تو در من نیستی
سیمین - فانی
بیا میخواهم تو را درچشم هایم غسل تعمید دهم
بیا میخواهم تو را از جاده لب هایم عبور دهم
بیا میخواهم برایت از نفس های به تنگ آمده ام قصه ای بسازم
بیا میخواهم از تن خسته ام برایت سازی بنوازم
از خمی این قامتم عصایی بشوم برای دست های رفته ات
بیا میخواهم ننگ بی تو ماندن را فریاد کنم
بیا میخواهم آواز شوم رفتنت را
دیگر ندارم باکی از سوز سرد مردنت
دیگر ندارم طاقت شیون و فریاد دلت
بیا میخواهم سیل جاری اشکم را در تو معنی بکنم
حالا که واژه رفتن رفتنت باب است
بیا توشه ای دارم
بردار و ببر با خود
دلیست
ناقابل یار است
پوسیده اما واژه هایش عطر دیروز دارد
*سیمین - فانی *
جاده دوره
بزارش باشه
راه من دورتر از اون
بزار باشه
میخوام فقط راه برم
هرچی دورتر
بزار باشه
کوه و جنگل و ویرونگی
بزار باشه
ولی توش ادم نباشه
توش حرف نباشه
بزار غروب اما بمونه
بزار توش خورشیدم باشه
کاش کسی حتی به تنهایی من سر بزند
یا که حتی نم نم به در خانه این دل وامانده من در بزند
ولی افسوس
او که نباشد
خانه ام سوت و کور است
بی صاحب و لب گور است
حالا چه فرقی میکند
من باشم یا نباشم
چه فرقی میکند
بمانم یا نمانم
چه فرقی میکند
بگویم یا نگویم
اصلا چه فرقی میکند
شعر بنویسم یا شکایت
واژه که کم بیاید
شکوه و شکایت
رنگ شعر میگیرد
واژه که نباشد
هر نوشته ای
خواندنی میشود
و اگر هم نشد
در دفتر خاطرات
ماندنی میشود
دل که پر گلایه میشود
شعر و ترانه رنگ می بازد
هرچه بنویسی
رنگ آفتاب نمیگیرد
هرچه که بخوانی
رنگ احساس ندارد
حالا تا فردا بنویسم
بگویم
بخوانم
بسرایم
دلِ پر درد جز ناله ندارد
جز شکوه و گلایه نداند
دست به قلم میبری
خم میشود
دست به کاغذ میکشی
جمع میشود
دیگر با چه باید نوشت ؟
با چه باید سرشت ؟
حرف دلم بود
چیز تازه ای نبود
سردی احساس کسی بود
که از ما گذشت
خود میرود
و ما در آن جا مانده ایم
*سیمین - فانی *
خشکیده شعر هایم در گلو
کاری بکن
واژه هایم نم گرفته
حرفی بزن
با تو هستم
از فراتر از من دور شو
در تردید مانده ام
شب و روزم لرز کرده
از ترس بی تو ماندن
کاری بکن
تب دارد احساس دلم
کمی از سوز دلم کم کن
چاره ای کن
۸۸/۰۶/۰۷
* سیمین - فانی *
سال به پایان نرسیده
سال من تمام شده
فصل به خزان نرسیده
دل من خزان زد
ابر به باران نکشیده
من بارانی ترین شده ام
آی مردم بیابید آنکه را
عمرم را تباه کرد
بهارم را خزان و
چشمم رابارانی .
* سیمین - فانی *
شعر هایم آفتاب و مهتاب ندیده
تعبیر خالص بهانه گیری دلم شده .
شعر هایم به واژه واژه بی بهانگی هایش
لعنت فرستاده
و او ، همان او که صبح تا شب
دلم بهانه اش را میگیرد
نهایت بهانه های شعرم شده .
می خواهم بهانه های شعرم را
با یک بغل خیانت عوض کنم
و بهتون تمام بدی ها را با خود به دوش بکشم
و کم از زنان سرخ موی سینه پیدا نداشته باشم .
خیالت آرام باشد
بعد از عبور سخت ترین گریه ها
معنی جاری شدن خواهم گرفت
و چکه های خوش نامی را با
خود بار خواهم کرد
تا باز هم به تنگنا برسم .
* سیمین - فانی *
اشک هایی که غرق می شوند در من
و صدایی که متلاطم میشود در تو
دیگر اثر نخواهد داشت
روی تاریخ هایی که ورق میخورند
و اثر نخواهد داشت روی تیک تاک ساعتی
که مغز ماندنم را می جود
و روی تمام هستی خنده هایم
مشتی تلخی دوری می پاشند .
هر روز جدایی را مزه مزه می کنم
تا طعم آخرین وداع را
که به دفتر خاطراتم ستجاق خواهد خورد
و چشیدن آخرین صدایی که طنین نام من بود
را با خود کول میکنم
و هیچ باکی از نگاه تحقیر آمیز
کسانی که هرگز طعم بهانه گیری
عاشقانه را نچشیده اند ندارم
و هنوز صدای من آواز ترک شوق زدگی تو میشود
و باورم را می کشم
تا نکشم بار تنهایی و حقارت را .
* سیمن - فانی *
امشب در معرکه گیری چشم های بارانی تو *
خیس خواهم شد *
و در جادوی افیون واژه هایت خواهم رقصید *
تکه تکه های شرم نم گرفته ات را *
با خود به بستر رفاقت های *
دیگرت خواهم افزود *
و زدودن پلیدی های نگاهت را *
از سر خواهم گرفت *
آسوده با بستر نفرینی هایت *
خوش باش *
که اخرین ورق تاریخ برگشتگیت هم *
همراه من خواهد مرد .*
*سیمین - فانی *
01/06/88
نفس شعر هایم بند می آید
وقتی تو به چشم های من شک میکنی
و خراب میشود روی سرم همه
خواستن های دلم
میشکند قافیه و وزن شعر های من
وقتی که تو به وزن آهنگین بودنم مردد می مانی
و تلافی همه چشم انتظاری های مرا
هر صبح
بی وفایی های تو
با دل من میکند
*سیمین - فانی *
چرت خواب را پاره کرده ام
و زیر ملحفه خاطراتم
تو را کشیده ام
روی تمام احساس خواب آلودگیم
و جا مانده ام زیر یک کابوس نم زده ،
بوی نا میدهد
تکرار بی تو بودن در خواب زدگیم
و در شرقی ترین طلوع چشم تو
رنگ آبی خوابم را برای زمزمه پرندگان
نقش یک فنجان خالی میکنم .
شمعدانی ها هم خوابشان پریشان است
وقتی که تو
مرا بی خود از بودنت
در هجوم پریشانی شب رها میکنی
حتی به نفس باران هم حسادت میکنم
که او را از من بیشتر دوست داری
و باز هم چرت خواب پرید
من و یک کابوس تلخ بی تو ماندن
*سیمین - فانی *
من به سبک جدیدی از خودم رسیده ام
به توازن خطوط اشعارم ایمان آورده ام
و به تکراری ترین واژه ها دلخوش کرده ام
نمی هراسم از نگاه های پر ز سئوال
خود را در تکه های کهنه شعر پنهان میکنم
تا نبیند هیچ نگاهی از سنگ مرا
پرم از احساس شعف
و حتی شعر های پلاسیده ام را
روزی سه بار
غسل می دهم
شاید که به چشم آسمان بیاید .
پرم از عاشق شدن
دیوانه شدن .
شعر هایم را روزی دو بار
به خورد باران میدهم
تا خیسی واژه هایش
دل برهوت یارم را بترساند .
و هنوز در پس بیکرانگی های
شاعری کردن مانده ام
که جا بمانم در پس شوری از
خواستن های بی منتها .
بیچاره دل هنوز به گمانش من بد مانده ام
خوب نشده ام
انگار های افکارش زیاد شده .
بیچاره دلم هنوز دنبال
لنگه حرفی از ناتمامی من میگردد .
پیدا شده ام در ادراک خودم
و فقط آنکه باید مرا هیچ میبیند.
* سیمین - فانی *
وقتی که رفتنی باشی
حتی نمیتوان زمان را کشت
حتی نمی توان گریست
وقتی که رفتنی باشی
رفتن در تو معنا گرفته
من وجودم توان نگه داشتن پای رفتن را ندارد
وقتی که رفتنی باشی
هیچ صدایی در تو تکرار نمیشود
و باید که بروی
و من در رفتن تو آب میشوم
میمیرم
و به کسی هیچ نمیتوانم شکایت کنم
که تو رفتنی بودی
که من خود خوب میدانستم رفتنت را
ولی ایکاش وقت وداع
نمی ماندم
که قدم های رفتنت را تا به انتها بشمارم
وقتی رفتنی باشی
حتی آسمان هم میداند
حتی زمین هم در انتظار تو می ماند
وقتی که رفتنی باشی
دیگر تلنگر باران هم آرام رفتنت را می شناسد
خسته ام از رفتنت
دیوانه ام ا زنبودنت
.
.
.
.
.
.
*سیمین - فانی *
به آخر فصل پاییزی چشم انتظاری رسیده ام
و به تو ایمان آورده ام که
تو هم شکوفه دادن را آموخته ای به قلب سنگیت
به آخر لحظه شماری های گلایه کردن دلم رسیده ام
و ایمان آورده ام
که تو در کنار سرد بودن دستانت
دلی پر تب و تاب داری
میخواهم با تو آغاز یک فصل را چشم باز کنم
و طلوع یک باران را در
نفس های باد بشمارم
و ریسمانیَش کنم
خواستن های تو را
دور گردن التماس های خودم
مثل آخرین گردن بند ناله هایی که بسته بودم
گویا خدای بودنت را ایمان آورده ام
که فصل به فصل خواستنت را دوست دارم
و دلم می خواهد تو را همیشه بخواهم
* سیمین - فانی *