آیا کسی هست از آن سر شهر از تو برای من خبری بیاورد ؟
و یا حتی نیم خبری از من برای تو ؟
کاش پشت آن شیب کوچه پر شیب می ماندم
کاش پشت فواره های خواهش
همه حرف های نیمه جویده ام را تا انتها می گفتم
آیا دست نوشته های
پر خاک و مکدرم هنوز پیش تو مانده ؟
یا که حتی دست نوشته های
آن روز های عاشقی کردن های تو پیش من ؟
کاش پله ها را دو تا یکی نمی پریدم
به عشق رسیدن به نگاه تو
کاش آرام تر کوچۀ آبشاری احساست را پیموده بودم
امروز هیچ آفتابی به نگاه من نمی رسید
چشم هایم چه بی سبب می پرد
به هر سویی که خودش دلش می خواهد
و من در اعماق یک التماس بیهوده
غوطه میخورم با انکار شدن های خودم
تو که صدایت را از من دریغ میکنی
جانم طاقت ماندن ندارد
تو که نگاهت را از من می دزدی
چشم هایم توان دیدن ندارد
و تو که ..........
گذشته از همه این حرف ها
کار از مدارا با چشم های تو گذشته
تو در یک سکه دو رو
هیچ روی ماندن را نمی بینی
و از من می گریزی
من در انتهای کوچه مه غلیظی میبینم
که خواندنم را سخت دشوار میکند
و من در تو
نگاهی از تردید میبینم
که بودنم را سخت دشوار تر میکند
و تو از من
به هیچ رسیدی و
من از تو به کوچه های احساس
*سیمین*
۱۶/۱۰/۸۸
یک انتظار بی حد
یک اتصال بی گمان
در خلق یک حادثه دست دارد
و کی می شود
من میهمانِ
چشم های خواستن دوباره ات شوم
و اگر آنروز بیایی
من در پس بودن با تو
همه نور های آسمان را
به میهمانی
چشم هایت می آورم
*سیمین*
۲۰/۱۰/۸۸
حریف اجبار زمان نمی شوم
و گاه گاهی
بیخ یک دیوار
مات و مبهوتِ عبور تو از ثانیه ها می شوم
و اینجا هم
حریف عبور تو نمی شوم
و هر روز
به تماشای ساده گذشتن های تو می نشینم
تا یک روز
یا زمان خواهد ایستاد
یا تو گذر کردنت به انتها رسیده
و یا من
عادت به عبور تو در گذر ثانیه ها کرده ام
* سیمین *
20/10/88
۲۰/۱۰/۸۸
گاهی وقتها
کنج تنهاییم را دوست دارم
با تمام بی تو بودن هایش
در تنهایی من
تو مهربانی
موی پریشان و
قلب بی تابم را مرهمی
در کنج تنهایی من
دست های تو مهربان است
همه نگاهت مال من است
گاهی دوست تر می دارم
در تنهایی خود
تا اوج بروم
و هیچکسی بال پروازم را نمی چیند
و تهمت روی هر شاخه نشستن به من نمیزند
در تنهایی من تو خوب میدانی که من
با خدا راز و نیاز می کنم
و خوب میدانی برای با تو بودن
دعا میکنم
و هیچکسی
حرمت نگاهم را نمی شکند
در کنج تنهایی من
حرمت شعر هایم شکسته نمی شود
و من گاه گاهی کنج تنهاییم را بیشتر دوست می دارم
چون تو مهربان تری
*سیمین *
20/10/88
فاصله شعر های من
با درک تو
فرسنگ ها فاصله دارد
کاش جاده ای می ساختند
از جنس برف
تا اگر
روی شعر های من عبور می کنی
هر بار دلت
بیشتر از دیروز نسوزد
*سیمین*
به خیالم دستم نای نوشتن ندارد
دلم هم تاب از تو نگفتن ندارد
به گمانم همه جانم
مست خواب است
و یا که شاید
توان خواندن ندارد
فصل یخ که می رسد گویا
دل من هم یخ تر از یخ می شود
کسی را تاب با من ماندنش نیست
پای من هم پای ماندن ندارد
چنان بی طاقتم کرده نبودت
که جان طاقت بودن ندارد
* سیمین *
با همه مردم دنیا که نمی شود عهد بست
که نیازارید دلم را
که نخراشید جسمم را
که نکشید روحم را
با همه طعم تلخ که نمیتوان در افتاد
که کمی شیرین باش
که کمی متین باش
با همه مردم شهر که نمی شود جنگید
که کمی عشق را آویزه گوش کنند
که کمی دل به حرف یک یار هم آغوش کنند
نه کمی دیر است
برای فریاد شدن
برای بیداد شدن
کمی دیر است
ما به بطالت زمان محکومیم
ما به فروش یک دست شعر بی کلام مجبوریم
عصر یخبندان نیست
اما
عصر بدیست به نام
عصر انتظار های مجازی
عصر سردیست به نام
نوشتار به جای عشق بازی
نه نمی شود
به ضرب یک واژه کسی را مجبور کرد
به حکم یک نگاه ندیده کسی را معدوم کرد
نه نمی شود
به اجبار واژۀ عشق کسی را مصدوم کرد
عصر عصر یخبندان نیست
یا که حتی عصر آهن نیست
بدتر از آن عصر هاست ولی
عصر انتظار مجازیست
عصر انتظار بدلیست
و من تنها یک محکوم به حکم حبس را میشناسم
و آن هم
........
* سیمین *
چوب خط انتظارم پر شده است
و آبرویم از بس که بی تاب شدم به گِل نشست
و من با مرداب بی قراری ها سر دعوا دارم
که پایم را بند کرده
و تو هیچ نمیدانی
جان سالم به در بردن از یک دلهره
چه سخت است
*سیمین *
نفس هایم را
دانه به دانه
مانند تسبیح مادر بزرگ می شمارم
تا روزی که به شماره بیفتد
مثل نفس های آخر مادر بزرگ
نفس هایم
شبی از زیر نور ماه خواهم گذشت
و در بساط یک کرم شب تاب لانه خواهم کرد
دیر یا زود
تو از آزار من
به همان بساط
کم سوی شب تاب ها خواهی رسید
*سیمین*
اگر شعر پیشه ام نمی شد
روی آسمان خدا
پولک می دوختم
از ابرها بالشی می ساختم
اگر شاعری را دوست نمی داشتم
با مداد نتراشیده بچه ها نی لبک می ساختم
یا که حتی از تار عنکبوتی
حصاری برای شقایق ها می بافتم
اگر شعر خواب و خوراکم نمی شد
با تن یک شاپرک
نقش زیبایی روی یک سایه می کاشتم
اگر شاعری کردن شب و روزم نمی شد
در کنار ملخکان دشت ها
عرض و طول یک دشت را می تاختم
مادرم که شاعر نبود
پدرم هم
اما من نمیدانم چرا
صبح سلامم رقص یک شعر دارد
شب تاب یک نثر دارد
نمیدانم چرا گاه گاهی
زیر یک واژه قایم میشوم
یا که از شعر کنج دنجی می سازم
سالیانی به طول یک قرن ساعت
شعر می گویم
اگر شاعر نبودم
شاید زیر بال مرغی خانه می کردم
موهای پریشان رود را شانه می کردم
کسی آمد چیزی گفت
شنیدم
خوب هم شنیدم
گفت شاعری کجا و تو کجا ؟
گفتم شاعر نیستم
پیشه ام شعر است
شعر می بافم
شعر می دوزم
شعر می گویم
شعر میخوانم
شعر می سازم
پس من زنی شاعرم
که می بافد
که می دوزد
که می گوید
که میخواند
که می سازد
و آخر هم
حسرت به دل
می میرد
* سیمین *
و ایکاش کمی آن طرف تر از احساس تو
من خانه ای داشتم
و یا که حتی
گل بی خاری در دلت می کاشتم
من نمیدانم چطور
از این همه مهر و صفا
چشم می پوشی و از من می گریزی ؟
اما
من هنوز باغبانِ
همان باغچه کوچک دل هستم
که به روزی نتابیدن این اشعار دلم
گل آن باغچه می پژمرد
ولی امروز
از من می گریزد و
به تمنای خورشید دیگر می تازد
بیچاره من که باغبانی را
تنها برای دل او آموخته بودم و بس
و چه آسوده در این باغ می آسودم
به خیالی که او، تنها از آن من است
و صد افسوس
* سیمین *
کمی سکوت کنیم
شاید طعمش با همه آن بی قراری ها فرق داشته باشد
کمی سکوت کنیم
شاید طلوع احساس را سبب شود
کمی سکوت کنیم
شاید طعنه باران به زمین به گوشمان برسد
طاقت آفتاب تمام شد
بس که تابید و
کسی هیچ ندانست پر سوز است دلش .
طاقت باران طاق شد و
کسی هیچ نبویید عطر بارش آنرا .
صبر ستاره تمام شد
بس که درخشید و
کسی هیچ ندید سوسوی بی تابی کردنش را .
کمی سکوت کنیم
شاید امروز همان اوج بوییدن آفتاب باشد.
شاید امروز روزِ چشیدن طعم باران باشد .
کمی سکوت
به هیچ جای دنیا بر نخواهد خورد
اگر زبان به دهن بگیرد
این بی تابی هر روزِامان
کمی سکوت کنیم
شاید امروز
شاید حالا
کسی دچار واژه ها و بی تابیمان باشد .
* سیمین *
مگر احساس چه رنگی دارد ؟
مگر اینجا چه شوری دارد ؟
مگر آنجا چه دردی دارد ؟
احساس دلم بی رنگ است
شور دلم بی حال است
و دردی هست اینجا
که به گمانم گویند
فراموشی
که خود را در خود
که دیروز را
و امروز را
و هر چه که بود را
فراموش خواهی کرد
و تو میشوی و
یک مشت خاطره ها
و صدایی که دیگر
هیچ نخواهد آمد به گوش
نزدیک تر از جان به گوشت دیگر
و نگاهی که نخواهد شد با تو عجین
مگر آنجا چه خبر بود؟
مگر اینجا چه کسی بود ؟
مگر احساس چه رنگی داشت ؟
از آنجا خبری هیچ نمیدانم باز
ولی اینجا شوره زاریست بی طاقت آب
اینجا که کسی نیست
ولی آنجا دلی هست بی قرار و بی تاب
و آنجا احساسی رنگ جنون دارد و بس تنگ است
وقت ماندن نیست
باید رفت
وقت گفتن نیست
باید شنید
وقت از خود ساختن و بافتن نیست
باید گریخت
*سیمین *
پرسه زدن ها و خیابان گردی های کودکانه امان
چه شور و حالی داشت
چه صفایی داشت
پشت فواره پنهان شدن هایمان
چه دنیایی داشت
کاش همیشه شب بود
کاش همیشه سوز زمستان بود و
داغی یک دنیا احساس جانسوز بود
کاش همیشه شب بود
و احساس یکی شدن تو در من و من در تو
کاش نمیشد سحر و وقت سفر
کاش میشد
تا ابد راه رفت و پرسه زد و .........
ولی افسوس
سوت قطار زندگی زود صدا کرد
زود وقت سفر شد
زود باید که رفت
*سیمین *
تو صاحب هزار فرسنگ خاطره شدی
و
من صاحب هزار چشم فواره
تو صاحب سالیان دراز عشق شدی
و
من صاحب هزار آفتاب غصه
و
حالا
من درگیر یک شعر ناب شدم
و
تو دچار من
و
.
.
.
.
درست مثل دختر همسایه
زیر چادر قرار هایم
بی قرار بودم
و درست مثل سیب های چیده شده
در سبد های احساس بال بال می زدم
و درست زیر یک نگاه بود که
احساس کردم
توان دوباره جوانه زدن را ندارم
مادرم می گفت سبز چه به چشمانت زیباست
ولی افسوس
من چشم هایم سبز نیست
*
شاید مادرم ویار دختری
با چشمان سبز را کرده
و
من همان دختر حوا که هرگز
نچشید طعم یک سیب را
خواهم شد
به گمانم امروز
دلت بارانی بود
از همه آدمیان شاکی بود
به گمانم امروز
دست یارم لرزید
همه دنیا ، بر سرش چرخید
به گمانم دل یارم سخت تنگ بود
با خود و دل خود در جنگ بود
کاش میشد
دست بی جانم را
به دست لرزانش می دادم
تا که جاری شود با من
تا که راهی شود با من
کاش میشد
در هوای دلِ تنگ یارم امروز
جایی می داشتم
برای دل تنگی او
راهی می داشتم
دلش خون و چشمم خون
که عمر آمد و زود گذشت
و صد افسوس چه بی عشق گذشت
* سیمین *
کاش میشد بارون چشمای تو باشم
کاش میشد پر پرواز خیال تو باشم
کاش میشد اوج نگاه تو باشم
وقتی دلت گرفته
کاش میشد انتهای محال آواز تو باشم
وقتی چشمات پر اشکه
کاش میشد التهاب دل بیمار تو باشم
عشق من !
اگه دلت گرفته
راهی شـــــــــــــــــــــــــــــــــــو
اگه چشات پر اشکه
جاری شـــــــــــــــــــــــــــــــــــو
* سیمین *
اگر امروز به فرض های محال دچار نمی شدم
میتوانستی باز هم
موهای پریشانم را
در رودخانه ای از احساست
که من در آن غسل عشق گرفته بودم شانه کنی
اگر امروز به وسوسه های جاده دچار نمی شدم
میتوانستی باز هم
در قعر نگاه من، شب را به سحر گره ای کور بزنی
اگر امروز هوس بیگدار به آب زدن در تنهایم را نمی کردم
میتوانستی باز هم
هم بازی قافیه های شعر های کهنه ام باشی
اگر امروز زیر باران هراس قدم نمی زدم
میتوانستی باز هم
هم قدم لحظه های ناب خواب من باشی
و اگر امروز
دچار من نمی شدی
آرامتر از همیشه
آسمان را می دیدی
* سیمین *
میخواستیم گرفتار جاده نباشیم
گرفتار راه به تو رسیدن شدیم
میخواستیم اسیر باد سوزناک زمستان نشویم
اسیر آه جانسوز تو شدیم
میخواستیم هلاک آفتاب کویر و تابستان نباشیم
هلاک گدازه های طاقت فرسای نگاه تو شدیم
میخواستیم تکرار طوفان زدگی های آسمان نباشیم
تکرار تلاطم امواج سر درگم خواستن های تو شدیم
*سیمین *
ببار باران
ببار و بزن بر جان این زمین تشنه
که من سخت از این تشنگی ها بیزارم
ببار باران
به جان خسته عاشق
که من سخت از این التهاب بی پایان گریزانم
ببار باران
ببار بر آن چشم بی اشک یار من
که من سخت از این چشم های بی اشک هراسانم
ببار باران
ببار بر آن لب های آشفته
که سخت از آن تر شدن های شرر بارش پریشانم
ببار باران
پس کجای آن آسمان مینگری
اینهمه تشنگی ها را
ببار باران
نفس هایی در این دنیا بس تنگ است
قلب هایی بس بی رنگ است
ببار باران
دلی آشفتگی می خواهد
دلی بی تاب اشکی ست
ولی افسوس شرم بی یاری
چه خشکانده چشمی را
ببار باران
ببار بر خانه آن مرد ویرانه
بر قلب آن زن بیچاره
ببار باران
ببار و بی مهابا
در دلی زار و پریشانی را بشوی و رهایش کن
*سیمین *
تو بردی و من باختم
تو رفتی و من ماندم
تو ساختی و من سوختم
تو گفتی و من خواندم
حالا دیگر با تو
ماندن و نماندم
رفتن و نرفتنم
گفتن و نگفتنم
من اگر بودم
به رسم باران که کارش باریدن است
من اگر بودم
به رسم باد که کارش وزیدن است
باریدم و وزیدم
اگر تو چتر به دست گرفتی
که باران را نبینی
اگر پشت پنجره ماندی
که با باد نستیزی
گناه من نیست
باور کن
* سیمین *
گفتی چطور می شود در دل تو باشم
وقتی .........
یادم رفته بود
وقتی بابا را دوست داشتم نمی شد
بادبادک را هم خیلی دوست داشته باشم
یادم رفته بود
نمی شود هم مادر را دوست داشت
و هم در عالم کودکی آن سرسره های پارک را
و امروز که بزرگ شده ام
نمی شود هم تو را دوست داشت
هم زندگی را
جای چشم هایم خالیست
که باز بارانی شود
که باز گمان کردم می شود عاشق بود
و ترس جا نشدن همزمان
عشق به زندگی با تو
مرا گیج به دیوار توّهم کوباند
من در رقص واژه های تلخ تو درگیرم
و از اوج پرتاب شدنم
به قعر خاطره های تاریکت
هر لحظه ویرانترم از لحظه پیش
*سیمین*
سکوت چنگ را روی یک فا سوار کردم
و باز هنوز یک ریتم از رسیدن من کم آمده
راستی دولا چنگ آخر آهنگ خداحافظ تو
صدای بمی داشت
که گوش هر صبح را می آزرد
و تو هنوز زیر سایه مسمومیت افکارت
درگیر یک سه لاچنگ مانده ای
و من به تکرار ریتمهای عاشقی رسیده ام
*سیمین*
تو را پایانی بود و
من تو را بی پایان انگاشته بودم
تو با وداع هم خانه بودی و
من تو را یک سلام پنداشته بودم
از تو گفتن رسم این وامانده لب بود
از تو خواندن کار هر روز و شب بود
با تو ماندن رسم این دل پر تب بود
ولی افسوس
دل و دست راهی شدنت نیست
بیهوده تقلا می کنم من
با خاطراتت شب را به سحر رساندن
کار هر ساعت و لحظه ها شد
آسایش و آرامش از بر و روی من جدا شد
ولی افسوس
که به هنگام فرو ریختن این اشک چشمم
چشم تو در خواب و هوا بود
* سیمین *
باغ سبز آرزوهایم را آبیاری خواهم کرد
زیر سکوت بی قراری ها، اشک هایی جاری خواهم کرد
دیگر از تند باد بی احساسی او نخواهم ترسید
در بر هر احساس تلخی جانفشانی خواهم کرد
من و باران و زمستان سالهاست با هم آشنایی داریم
می نشینم زیر احساس تکرار بی مهری ، آوازه خوانی خواهم کرد
با همه شور و شرری که در چشم ها داشتم
با دل و عشق و زندگی بازی خواهم کرد
چه رنجی کشیدست دلم از بی تابی ها و بی قراری ها
با همه خاطرات نوشته و ننوشته ام خداحافظی خواهم کرد
به فراسوی همه آن دیده سرد خواهم رفت
از خود و با خود نبودن ها دلم را راضی خواهم کرد
*سیمین *
من از رعد و از این باران نمیترسم
من از طوفان سرگردان نمیترسم
من از این مردمان بی مهر و پر آزار
از این ندیده دیده های گریان
از این ندیده دل پریشی های حیران
سخت می ترسم
خداوندا
من از گرد و غبار کوچه های شهرمان هرگز نترسیدم
اما از این بی دلی و حیرانی ها
سخت می ترسم
خداوندا
موج سیل آسای دریایت
به از این سیلاب جانفرسای بی مهری هاست
خداوندا
من ا زاین مردمان سخت پریشان حال می ترسم
*سیمین *