در آن سوی خواستن های من
برگ های آشفته اقاقی ها
زیر بار منت باران نشسته اند
و من تمام تن
چشم شده ام
به سوی معبدگاه آرزو هایم
و چه سخت می نالیدند
پرندگانی که به آرزوی ارزنی
سیر مرا تماشا میکردند
که شاید از اینهمه تفکرات خالصانه ام
دانه ای محبت بچکد
که طعم زمستان را
تا بهار با خود هزار بار نفرین نکنند
با آنکه شنیده بودم
دروازه بهشت
را وقتی باز میکنند
که پرندگان زمستان زده
دعایت بکنند
و حیف که تفکراتم حتی ارزش گرم نگه داشتن هم ندارد
*سیمین*
من دلشوره یک زن هستم
که بادبان ندیده
بادبان زندگیش را
به دست باد نمیدهد
که دریای دلش طوفانی نشود
من تردید یک التماسم
که طعم التماس نچشیده از تلخی آن
هر جا که میرسم داد سخن سر می دهم
و من التهاب یک بودن بی نهایتم
که نهایت را ندانسته
به یک بی کرانگی خالص
دار فالی به پا میکنم
* سیمین *
به گمانم باز هم انصاف یک باد
به خصیصه زشت این آدم ها روی آورده که هنوز نوزیده
دست به گریبان خداحافظ شده است و
من عجب در انتظار یک نسیم
زیر یک درخت حتی خشکیده انجیر
که بنوازد جانم را
تا به صبح آغازین چشمم
هی هی کنان دست هایم را تکان دادم
تا به انزجار یک کابوس دچار نشوم
ولی افسوس که
بازهم این طوفان پر تلاطم افکار نا به هنگام
ذهنم را از آن دشت و از آن خواستن های همیشگی ام
هزار بار مرا دور کرد و ترساند
انگار آرزو کردن هم جرم دارد اینجا
در تنهایی خلوتی که حتی ستاره ها هم
از فرط خاک گرفتگی چشم هایم
دلشان نمیخواهد سوسو را آواز کنند
من دیوانه وار چشم به آسمان آرزو هایم دوخته ام
که شاید
ستاره ای درخشید
های زن
کجا میبری خاطرات امروز و فردای مرا
سبوی خالیت را پر کن از دیروز نا فرجام این بی آسمان بودن های من
امروز دلم پر از قاصدک بود
امروز دلم پر هوس بود
امروز دلم ..................
نه نبود
همه اینها تصورات یک نوشته آسمانی ست
که میخواندم
و هنگام چیدن این آرزو ها
قهوه ای از دلخوشی کنار م
و مینوشیدم
خواستن هایم را
آی پسر
بادبادک دلخوشی هایت را چند میفروشی به نگاهم ؟
بگذار به جبران همه آن ستاره هایی که نچیده بودم
کمی از فراز باد هایی که بادبادک احساست را
به خدا می برند در چشمم تکرارشان کنم
چقدر خسته ام
از اینهمه آرزو های کودکانه ام
که اگر دیروز از درخت تنهایی خود بالا رفته بودم
و اگر دیروز تر ها
کسی به دنبال نوشته های بارانی ام نمیگشت
همه آنها را الان نقش دیوار بودن های امروزم کرده بودم
* سیمین *
ساعت هایی که به خواب رفته اند
کتاب هایی که تا نیمه خوانده شده اند
دست هایی که نیمه راه رها شده اند
بال هایی که به پرواز در نیامده شکسته اند
واژه هایی که گفته نشده به دار کشیده شده اند
قرار های به هرگز پیوسته
سلام های به انتها نرسیده
خداحافظ های برای همیشه
تردید های پا به ماه
غمنامه های به شاهنامه رسیده
زیر صلابه نگاه های سرزنش گر حل شدن
آبستن غصه ها شدن
خاتمه همه خاطرات خوش شدن
ناقوس به صدا در نیامده فریاد شدن
همه اینها سر فصل یک کتاب آغاز نشده ایست
که میترسم
دیر یا زود
گریبان خواب شبانه ام را بگیرد
و در تمام اندوه روزانه من
پا به پای آفتاب تا مهتاب بتابد
*سیمین *
دلم برای این واژه های مانده زیر لب می سوزد
دلم به حال آن نگاه های تلخ پر تعب می سوزد
بیچاره آن حضور جرم گرفته باران
زیر آن همه انبوه باریدن اما بی ناودان
دلم برای شوریدگی حال زار یار تنگ است
دلم برای آن شکوه های پر تلاطم پر خار تنگ است
گویا که هر روزِ من با شور و حال دگریست
او که شکایت میکند روزم با خون جگریست
همه روزش او همه تن شکایت است
برای من همه روزم با آه و پر حکایت است
می سوزاند و سوزاندن را چه خوب اموخته یارم
من به حال دل عاشقم هر شب و روز خون می بارم
* سیمین *
امروز دلم هوس کرده
باز هم بی گدار به آب بزند
هوس کرده
خواب بی تو بودن را دار بزند
امروز دلم هوس هوسبازی دارد
دوست دارد
دست گلی در چشم یک خاک بکارد
تا صبح بنشیند
و از تو بگوید و ساز و آواز کند
همه عالم بدانند
و همه عمر به پای او ناز کند
.
.
.
.
.
.
.
سرگذشتی که گذشت
این چنین بود
بیگدار به آب زنیم و نزنیم
یار از بر ما رفت که رفت
آمده بودم از پرچین چشم هایت عبور کنم
و روی پل به تو رسیدن
چند صباحی در پلک هایت خانه کنم
دست من نیست که دلم آشوب میشود
رخت احساسم هر شب
روی این خاطره ها پهن میشود
من ا زهمان طلوع
که چشمم به یک آیه از نگاه تو افتاد
هر شب تو را مرور میکنم
*سیمین*
بار ها چشم هایت را خواب ببینم
* سیمین *
بار دگر اشک شدم آه شدم ناله شدم اما چه سود راهی که رفت رفت که رفت ******************
بید مجنونی که روبروی چشم ما جلوی خانه ما خانه داشت دیشب مرد وای به حال آن پرنده که از سفر بازگردد و ببینید بید مجنون مرد
************************
بیچاره سرش هوای خانه دارد اما چه کسی هست که بگوید خانه دگر یار ندارد بیهوده چشم به آن خانه مدوز ***********************
رسوا شدنم قصه هر شب و روز کوچه و بازار شده است این آه و فغان و ناله ام ، غصه جانسوز شده است ************************
انگشتان دست من ساز میزند روی کیبورد دلم و کسی نیست دگر خوب بخواند درد این کیبورد را *************************
خداحافظ چه معنای غریبی بود ولی امروز دلم آشوب گفتن شد که اتمام همه بودن شود باز و دگر هیچ سلامی در آن سویش نباشد هیچ
*************************
به آخر میرسم آخر به آن آخر ترین آخر سزای دل عاشق هم همین است و من هم به آخر میرسم آخر
*****************
دیدی چه ساده به تو دل دادم
دیدی که حتی نمیکنی تو یادم
آن عشق پر از شور و شرم یادت هست
خشکی لب و چشم ترم یادت هست
دیدی که مرا چگونه غارت کردی
رفتی و مرا یار حقارت کردی
خندیدن مستانه من یادت هست
گوش دادن حنانه من یادت هست
دیدی که مرا چگونه رسوا کردی
صد بار من و عشق را حاشا کردی
خلوتِ شب و گریه هایم یادت هست
بد جنسی و دوز و کلکها یادت هست
دیدی که زحسرتت دارم میسوزم
دیدی که زمین را به زمان میدوزم
دلتنگی و بی تابی من ،یادت هست
سوزِ تب و بی خوابی من یادت هست
دیدی که خزان به آشیانه مان چه کرد
آن بادِ وزان به لانه مان چه کرد
آن قول و قرارهامان یادت هست
راستی ،اصلا تو مرا یادت هست
* سیمین *
به تو که می اندیشم
همه تن رویا می شوم
و همه جانم مست میشود
با تو که راهی شب میشوم
همه دل آب میشوم
با تو که از تو می گویم
همه جان چشم میشوم
تا بجویم رد پایی یا که کور سویی از آمدنت
چه از تو گفتن سخت میشود
چه از تو خواندت تلخ میشود
وقتی نباشی
وقتی که بخواهم از تو بگویم
و وقتی که نباشی و
بخواهم از تو بخوانم
* سیمین *
حالیست مرا و نعره هر جانزنم
فریاد به کوه و دشت و صحرا نزنم
در غیبت تو چه کرد با ما ...غم تو
در پرده بگو که پرده بالا نزنم
* سیمین - فانی*
وقتی شاعر میشوم
وقتی از آب مینویسم
و وقتی از شور میخواهم
دیگر تاب ماندنم با ادم های هر روزم نیست
دوست دارم بی نهایت از همه دنیا پر کشیده باشم
شاید اصلا دلم از همان وقتی که شکم مادرم خانه ام بود
ملتهب بی قراری کردن بود که صبح طلوع نکرده امدم
نمیدانم ولی خوب این را فهمیده ام
من بی قراری هایم با همه بی قراری ها فرق دارد
خوب میدانم که من بودنم برای خودم از همه دنیا سختتر میشود
و خوب میدانم هر کسی نمیتواند مرا خوب بخواند
سال ها گذشت گذشت گذشت
تا کسی آمد مرا خواند
نه مرا بلکه وازه واژه های بیتابیم را
شعر هایم را نفس کشیدن هایم را
گویا دیگر من نبودم
من او شده بودم و او من شده بود
نمیدانم چرا مادرم عریان در آب بود که من باز پا کوبیدم
و خواستم بیایم
و بی تاب تر از آنروز دریایی مادرم شوم
نمیدانم چرا همان روز همان جا ته آن آب آبی که مادرم دست و پا تکان میداد
نماندم
و با آب راهی نشدم
تا که هیجکسی را مجبور به آلوده شدن خودم نکنم
چه دلم به حال این مردم میسوزد
که دلشان به من خوش شده است
من که بی قرار بی تابی هایم هستم
چه فرقی میکند باشم یا نباشم
اگر مادرم را به دست تیغ نداده بودند
همان روز با آب یکی شده بودم
ولی افسوس من امدم
سطر آخر را بخوان
با صدای بلند
نه
بلندتر بخوانش
حالا درست شد
نوشته شده است
خداحافظ
من سطر آخر هیچ نامه وشعر ی را دوست ندارم
کسی مرا نجات بدهد از این سطر های آخر زندگی
به تکرار همه کوچه ها که می اندیشم
تنها باد هست و برگ هست و خزان
و به تکرار دیروز که می اندیشم
همه تو هستی و تو هستی و تو
و نمیدانم
فصل آخرش چیست که باید تکرار کنم
و میترسم
تکرار آن راه باشد
وتنهایی باشد
و بی تو ماندن
و اخر باید مرد
*سیمین*
و دلم به سوسوی واژه های تو
و انگار اسمان
نمیخواهد
ابی تر شود
مردم از بس که سفید بود و خاکستری
دیروزتر ها
سر هر حوض
قناری می خواند
امروز دیگر نه حوضی هست و نه قناری
کلاغ ها
قار قارشان
دل ادم را ریش ریش میکنند
تکرار امروز را دوست دارم
زیرا که از فردا گریزانم
همین فردای بی آبی و بی قناری را
میترسم
فردا مردم
یادشان برود باید خندید
باید زنده بود
باید زندگی کرد
نکند فردا جای خورشید
سطل رنگی
گولمانمان بزند
میترسم فردا
کلاغ ها هم بمیرند
خدا به داد
اسمان دلمان برسد
میترسم یادش برود گاهی بارانی بشود
بشوید غبار تنهایمان را
چشم های بد می پرد امروز
میترسم فردا چشم بسته راهی خیابان ها بشویم
و هر سنگ کبودی
لقمه نانمان بشود
وای خدایا
میترسم حتی از ان روزی که دست هایمان ازنوشتن خالی باشد
از عبور وازه ها گریزان باشد
همین تکرار امروز سوغات دلمان باشد
خدا کند امروز کپک نزند
خدا کند امروز نپوسد
خدا کند امروز نمیرد
میترسم از فردا
* سیمین*
کوچ خواهم کرد
همه با تو نبودن ها را
بار سفر خواهم بست
همه بی تو ماندن ها را
نفس خواهم کشید
عشق به تو رسیدن ها را
و در آن حوض آبی که تو برای من ساخته بودی
همه عمر پای خیالم را خیس خواهم کرد
در آن خانه با پنجره های آسمانیش
لای لای خواب زدگی ها را نقش خواهم بست
و در نگاه تو خانه خواهم کرد
اینجا شبها مردی دورگرد به باد نفرین میگیرد
شب زنده داریم را
ولی شب زنده دار لحظه های تو خواهم بود
*سیمین - فانی *
شاید از درد نوشتن کافیست
شاید امروز خدا نورانیست
شاید حتی که اگر چشم بارید
امروز خدا آفتابیست
شاید امروز باید به خدا پیوست
شاید امروز باید از بی قراری ها گذشت
شاید امروز روز دگری باشد
شاید که باید از کدورت های دل بی مهابا جست
شاید امروز اگر با خدا خلوت کنیم ، رها شویم
شاید امروز اگر دست ردی به دل نزنیم از غم جدا شویم
شاید امروز روز دگریست که آمدست
اگر بی خدا نباشیم شاید که انسان شویم
خوب میدانم فرصت از من خواندنت نیست
خوب میدانم فرصت با من بودنت نیست
رنج این راه های رفته با من
فرسنگ ها با یاد تو رفتن با من
اوج احساس تو را خواستن هم با من
تو فقط زحمت کشتن این حس غریب را بکش
تو فقط زحمت دار زدن اوج بی تو بودن را بکش
* سیمین - فانی *
خاک هایی که خسته اند
راه هایی که بسته اند
پاهایی که رفته اند
شعر هایی که گفته اند
رسم هایی که شکسته اند
همه پیش کش چشم هایی که بسته اند
هیچ نمیبینند و
از این دنیا رخت بر بسته اند
بیچاره مردگان قبرستان های تاریک
چه میدانند
نقش امروز چه رنگ است
تار امروز با چند رج میشود پهن و میشود باریک
بیچاره آن خوابیده در خاک های نم گرفته
چه میدانند
باران چشم ها فزونی دارد امروز
و پاییز دل ها یک فصل نیست
و شده همه فصل های انسان های غم گرفته
ببار باران کمی کم کن
از آن شور داغ خاکستر های رفته
مردم خفته در زیر پایت
گر گرفتند از بوی شن ها
و این کویر های ماتم گرفته
*سیمین - فانی *
آی مردم
از دور نور پیداست
پشت یک وهم
سر هر سفره عشق
یک دلی شیداست
آی مردم
چه شد که عشق فراموش شد ؟
دستی به دامان بی قراری نبرده
آنهمه شور و شرر خاموش شد ؟
رنگ عشق رنگ آسمان بود
رنگ احساس خدا
از چه اینهمه شوق
تنها یک زنگ ناقوس شد ؟
آی مردم
دیشب پلک چشمتان خواب که بود
در پس یک عمر بی هم نفسی می آسود
در خانه دل من
کسی آمد
و عشق خود را به دلم آلود
آی مردم
نکند عشق از خانه اتان رخت بربندد
نکند سرخی ناری که از آن
دانه دانه شور می ریخت
از همه آدمیت های زمان
رخت بربندد
آی مردم بیدار شوید
امروز خدا رنگ دگریست
می توان بود و فریاد زد
زندگی جاریست
* سیمین - فانی *
در جاده عشوه گری های من
تابلویی نصب نیست
و هیچ کسی
بین خطوط خواهش های من نمی راند
مردم قانون شکن شده اند
و همه توقف ممنوع ها را ایستادند
و سرکی به قلب من کشیدند .
کمی پایین تر از کوچه تنهایی دلم
پر شده از گربه های ولگردی که
شعر های مرا بو نکرده
به چشم غذای امروزشان فرض میکنند .
اتوبانی نبود آن روز ها که من عاشق شده بودم
امروز همه راه های عاشقی کردن
پر است از پل ، از اتوبان های طویل .
چه سخت شده برای این دخترکان و پسرکان
تا خروجی اول باید
درد انزجار را متحمل شوند
و اگر هم عاشق شدند
انتهای اتوبان بهشت زهراست .
نمیدانم
سر کدام کوچه بود
تابلویی دیدم
با همه تابلو ها فرق میکرد
!!!
عشق بازی ممنوع
اما چرا ؟
ده سال پیش
این جاده لغزنده نبود
این اواخر
دوربین هایی هستند
در جاده های عاشقی کردن
که از سرعت التهاب دل بالاتر بروی
نوری چشمت را می آزارد
آن روز ها اینها نبود
در جاده عاشقی کردن های من
دیگر سر هر کوچه عبور دلداده ای
مردی خشمگین
کاغذی به دستت میدهد
تا بیش از حد زمان دیوانگی ، دیوانگی نکنی
چه خوب که آن روز ها
این مرد هم نبود
راستی دخترک
پشت پیچ اول
تند نپیچی
تازه اول راه است
نپیچیده
چپ نکنی
هنوز پیچ های زیادی هست
آنجا هم تابلویی نصب شده
دیوانگی کن
اما با سرعت مجاز
مردی با لباس آبی و سفید
دستت را رو خواهد کرد
راستی پسرک
تو هم بیهوده خرابی احساست را بهانه نکن
ماشین قرمزی
دلت را به پارکینگ دل های از رده خارج خواهد برد
آرام عبور کن
عاشق شدی
با عشق راهی میشوی
.
.
.
.
.
.
* سیمین - فانی *
هجاهای تا خورده شعر های من
دیوانه ام کرده
نه ابتدایی دارد و نه انتهایی
بی پروا مینویسم
از تو ، از خود
از امروز ، از فردا
نه!!
فردا را نمی دانم
فردا را نمی شناسم
شاید که نباشی
شاید که نباشم
و شاید آواز آخر من باشد
که میخواند امشب
بیت بیت شده است روزگارم
گاهی چنگ به دل میزند
گاهی ساز دهل مینوازد
قافیه های روزگار را باخته ام
ورق آخر بود که رو شد
دستم خالی شده است
و هیچ در بساط قمار زندگی نیست
که رو کنم
و تا اخر اخرت با تو بمانم
تاب میخورم در خود روزگار درونم
و از هوس دلدادگی ها خسته ام
بد به تنم تیشه میزند این شعر ها
بد به ریشه ام می تازد این حرف ها
گویا بازی تمام شده
و کسی دیگر در پی شوری احساس دلم
نوش نخواهد گفت
و من میمانم و من
چشم من از همان ابتدای زایشم
سرمه ای از شعر داشت
و من غزل سرایی نکرده بودم هرگز
ولی روزگارم غزلی شده است
و کسی هر صبح من را
با غزل هایش
به امروز میکشاند
و من با بیت های آشفته ام
روزگاری می گذرانم
تا که به آخر برسد
این فنجان نیمه جان ابیات
چشمهای تو آبروی مرا می برد
مرز ماندن با رفتنم ناپیدا می شود
و دیگر از خودزادگی رها می شوم
یادم میرود حجم تولد به دنیا آمدنم را
و تعلق به باران داشتنم را
چشم های تو
آبرویم را به باد میدهد
مرا نگاه نکن
آب میشوم
و تکرار زمان را از یاد میبرم
به گمان اینکه
امروز دیروز است و دیروز فردا
چشم های تو
حرمتم را بازی میدهد
نگاهم نکن
تا بودنم مثل بید نلرزد
و زیر هر سایه آفتاب نخورده ای
عرق شرم بر پیشانی روزگار نکشانم
هنوز مهر بی آبرویی چشم های تو
در چشم های دیوانه ام
تاب میخورد
نگاهم نکن
* سیمین - فانی *
تمام عرض چشم مرا پیمودی
از آنسوی نگاه من عبور کردی
به اینسوی آبرو مرا کشاندی
بی شرم تر از چشم تو ندیده بودم
که در دریای خواستن من
غرق شد
اما هرگز آبتنی کردن را
به من نیاموخت و رفت
تمام فصل های عمرم را نوش کردی
از آن بهار به این پاییز مرا کشاندی و
بی مهابا
مرا با سوز زمستان جدایی ها رها کردی
و هرگز رهایی را نشانی ندادی و رفتی
تمام ورق های تا خورده قصه زندگی را خواندی و
مو به مو آشفتگیم را چشیدی و
بی خبر خمیازه ای از انتهای دلزدگی
نثارم کردی و رفتی
و هیچ انتهای داستانم نشدی
ولی کور خوانده چشمهایت
این متن آخر داستانم رانوشته ام
زیر سبک بالی خود
در همه فصول
قدم خواهم زد
بدون تو
بدون تو
و بدون تو
* سیمین - فانی *
باز هم چشم های وحشی من
رم کرده اند
و روی دودو زدن های چشم تو
بالا و پایین می روند
و شهامت دست هایم
برای چیدن بوسه ها
زیاد شده است
شاید امروز
حیا نداشته باشد قدم هایم
و میهمان خوابت شوم
حالا دیگر میخواهم تا ابد
خواب مرا ببینی
و سبد سبد شکفتن را بربایم از تو
و باز وحشی صفت
آشفته کنم زلف پریشان خوابت را
* سیمین - فانی *
تو را لای هزار بار صدا کردن پیچیده ام
و زورق انتظار را
روی تپش های بودنت خم کرده ام
که مبادا
ببرد طنین فراموشی روزگار از یادت
خواستن های مرا
* سیمین - فانی *
کمی خواستن های مرا باور کن
و به تار های سپید موهایت
مرا و التماس هایم را بیاویز
شاید اگر به عمر تو رسیده بودم
هیچگاه خواستنم رنگ امروز نبود
شاید اگر از فرط گذشت زمان
سپید شده بود تار های زلفم
امروز بی تابی رسوایم نمی کرد
کمی دلدادگیم را بنوشان به صبوری کردن هایت
دلم بی تاب تر از هر صبح بود
دور بود
آرام گریختم از دور بودن ها
آمدم
به تو رسیدم
ولی باور هایت
تحیر های بی انتهایی
نثار انتظار من کردند
و باز باورم سر خم کرد و
تو باز مرا ننوشیده
رها کردی به امان خدا
یادم رفت
خدا ؟؟؟؟؟
خدای تو رنگ خدای من نیست گویا
دست تو مثل من به آسمان نمیرود
در بی قراری های دلت
نیایش های تو رنگ دگری دارد
کمی نگاه کودکانه ام را
به حضور متعالی دلت بنوشان
صبور میشوم
اوج میگیرم
و با تو راهی میشوم
تنها کمی با من بمان
راهی نشو
پیچک زلف هایم را باز کنی
من هم مانند تو
آواز طنین زدگی عمر و سال میشوم
صبوری کن
باورم را باور کن
نوشم کن
نوش جانت میشوم
باور کن
*سیمین - فانی *
قرار است تا فردا ببارم
و زیر مناره های آفتاب
لم نداده خواب فردا را ببینم .
قرار است امروز از پس کوه ها و دشت ها
زهوار یک قصه را در بیاورند
و امروز را با دیروز کوک نزده به تن کنند .
قرار است امروز طعم یک بوسه
خاطره آسمان شود
و به فرمان ادیان
هیچ گناهی ثبت نشود
پای بوسیدن های بی بهانه .
حالا به گمانم چهار راه های افکار
بیست بار دیگر دور یک چراغ خاموش میگردند
تا قرار های من و آسمان
بازیمان تمام شود .
و اگر قرار باشد
تمام قرار هایم را
با چشم های اسمان ندیده
بخوانم
همه هوا می فهمند که
قرار است
دیوانه از قفس چشم های من
راهی شود
و دیگر جای هیچ دیوانه ای نخواهد بود اینجا
حالا آخر داستان نشده
خوابت برده
و من قرار است
پای همه قصه های خیالیم
اسم تو را بنویسم
و بخواب که قرار است فردا من نباشم
* سیمین - فانی *
کسی شکوفه های خیالم را چید
و به گمان خاطرخواهی هایش پیوند زد
و به انگار های آرزوی من خندید
و من در زیر صاعقه های زن بودنم
تمام خاطرات عاشق شدنم را
لب جوی وهم
به دست جاری آب سپردم
و هیچ فرهاد کوه کنی
زیربار التماس کال من نرفت
و هنوز طوفان اشک هایم
بلای جان مسافران فرداست .
کنار جوانه زدن ارزو های نرسیده ام
خواهشی مرا روزی چند بار می نوشد
و من کوله بار زن بودنم را بسته ام
و هیچ روزنه خورشیدی
بال پروازم را
آلوده نخواهد کرد
و من در مسیر نجابت راهی خواهم شد .
* سیمین - فانی *