سروده ها و دلنوشته های ســـیمــــین

زمانی میشود که جز سرودن و بازی با قلم و کاغذ راه دیگری نیست . من هم مینویسم تنها برای دل خود و تمام

سروده ها و دلنوشته های ســـیمــــین

زمانی میشود که جز سرودن و بازی با قلم و کاغذ راه دیگری نیست . من هم مینویسم تنها برای دل خود و تمام

مرد غریبه

اینجا گویا کمی هوا ابریست  

باران دلم را می شنوم  

و آواز حزن انگیز دوری را چه خوب تکرار میکنم  

اینجا گویا ابر وباران دعوایشان شده  

من صدای شاپرک های ترسان را میفهمم   

اینجا هوای بارانی کمی چشم هایم را می سوزاند  

کمی دست هایم را می ترساند  

باز هم رعد و برق احساس حقارت کردن هایم  

باد و باران را نفرین میکند  

پشت آن حصار ها  

در این هوای بارانی سرد غم الود  

چه کسی مینگرد دل بیچاره مرا ؟ 

من نمیبینم دلش را ؟ 

میخواهد گول بزند چشمم را ؟ 

میخواهد بترساند دلم را ؟ 

وای دیدمش  

خودش بود  

همان مرد شبگرد خواب های بیچاره کودکیم  

آمده تا بمیراند رویاهایم را ؟ 

وای نکند از دست بازیگوش های من خشمگین شده باشد  

نکند هوای بارانی این شب ترسناکم  

از پس اه بیگانه اوست ؟ 

من میترسم از سایه وهم آلودش  

شب سو ها هم سوسو نمی زنند چرا ؟ 

شنیده بودم  

دختری کامش نداد  

دیوانه شد  

اینجا هوا گویا بارانیست  

پس چرا نمیبارد باران  

نمیغرد رعد  ؟

نمیتابد برق ؟ 

من از این مرد میترسم  

نکند من تاوان ناکامی اون بوده باشم 


*سیمین - فانی *


سطر آخر

هجای نثر هایش هنوز لحظه های خاکستریم را رنگی میکند

و چله زدن های شب نشینان را

در بزم آخرین نوحه های تکراری می شنوم

و کسی را در پی تشویش

واژه های ناخواسته ای که

چون نوزاد ناخواسته متولد می شود تکرار می کنم

و به غرور چرکین مادران شوریده بخت دچار میشوم و

هرگز از پس بوی نای حرف های به ظاهر سنجیده

عبور نخواهم داد خود را

و باز بارانی ترین شعر هایم را

نثار آدم های عطش ننوشیده عاشق نمی کنم

که ریتم حزن زدگیهای این خطوط شکسته

با خط چین های عبوری راه زندگیم یکسان بشود .

و سطر آخر دل زدگی هایم

هیچ بوی لاشه واژه های در هم پیچیده شاعران را نخواهد داد

و مانند تمام تن بازی های متعفن آدم های بی شکوه

به پایان خواهد رفت .


*سیمین - فانی *

........

شعر هایم نه نیاز به قافیه دارد نه ردیف

شعر هایم طعم تلخ بی سامانی دارد و بس

شعر هایم آسان از ریتم خارج میشوند

وقتی دلم بی تابی میکند

آسان نبود دل به دریا زدن و از خود گذشتن

آسان نبود اینهمه دیوانگی کردن

آسان نبود روی تمام خاطرات گذشته خط بطلان کشیدن

آسان نبود در هجوم وحشی بی قراری غرق شدن

ولی گاه میشد

که تمام شعر هایم رنگ بی تابی می گرفت

و گاه رنگ التهاب سوزناک بی سامانیم

  

شعر های امروز من رنگ سرد آن تخته سیاه خالی را دارد  

که سیاه نبود  

پر بود از گچ  

سفید  

ساده  

منتظر  

بی ریا  

شعر هایم نه نیاز به رقص اهنگ ردیف دارد  

و نه نیاز به پر گشودن فعلاتن فعلاتن فعلاتن  

من هستم و یک عمر شعر  

من هستم و یک عمر نثر  

من هستم و بی قافیگی های بی ریتم  

شاکی و خسته  

شاید گاهی از خود رسته  

مثل این بیت شکسته  

موزون و ناموزون  

من شعر هایم نیاز به تجدید نگاه صاحب نظرانی ندارد که هیچ از من و از من نمیخوانند  

و از شعر تنها رقص موزون تن وازه ها را میبینند  

که ای وای چه این ادم ها هیز شده اند  

و ای وای  

 

من  

*سیمین - فانی *

امروز تنهای من

روی خروار ها خاطره چه گردی از دلتنگیست امروز

روی تمام انتظار نقش باد نیست امروز

دلتنگیم اندازه همه چشم دوختن هایم بزرگ است

اثری از باران بهاری در این تابستان دلسوز نیست امروز  

 

*سیمین - فانی *


http://th01.deviantart.com/fs10/300W/i/2006/138/1/0/dead_tree_in_shadows_by_negrasangre.jpg

تکرار

شب در من زمزمه می شود

و روز در تو تکرار

 

هستی ام بر باد میرود و

عشق تو بر دار

 

شبیخون خاطراتت شده ام

خوابگرد آسمانت شده ام

 

سارق نبوده ام که

دزد رویاهایت شده ام

 

هنوز در تو تکرار میشوم

هنوز در تو آواز می شوم

 

دیشب را به خاطر بسپار

که میهمان خاطراتت بوده ام

 

نه ایستی بود و نه بازرسی

آمدم ویران کردم و باز گشتم

 

کسی هرگز نگفت قانون رفاقت این نیست

تو خواستی و من میهمانت شدم

 

پیرهن تنم شده بود اطلسی خواستنت

چارقد سرم شده بود هوس بوسیدنت

 

 

گلبرگ مریم سنگفرش راهم شد

عطر تن من دلیل آن سازت شد

 

و هنوز هم  شب در من زمزمه میشود

و خوابگردی هایم در تو تکراری تر

 


*سیمین-فانی*


http://gallery.photo.net/photo/6809687-lg.jpg

کسی دیگر نمی خواهد تو را

بشکن این سکوت را بشکن

قفل بی پایان این غرور را بشکن

کسی از پشت آن پنجره ها

انتظار میکشد

 

این حضور بی رنگ را پر رنگ کن

کسی بوم خیالش خالیست

 

بتاب از خود،  از این همه احساس رنجش ها

کسی از پشت یک نگاه خیس میمیرد

 

کمی از خود کم کن

کسی در اوج بزرگی می نگرد تو را

 

بگستران احساس عشق را

در سفره خالی

کسی دست به آسمان برده

 

بیاسای کمی در هجوم امواج واژه ها

کسی امروز شاعر شده است

 

بچشان قدری طعم تلخ جدایی را به چشمت

کسی چشم هایش کویریست از این دوری و جدایی ها

 

 

برهان خود را کمی از ما

کسی دیگر نمیخواهد تو را

 

 

 

*سیمین-فانی*

نقطه های نانوشته

دیگر کسی طاقت داغی شن های ساحل ها را ندارد

دیگر کسی طاقت خش خش برگ های پاییزی را ندارد

دیگر کسی از دل هیچ آدمی خبر ندارد

دیگر کسی کتاب خاطراتش خواندنی نیست

دیگر کسی تیک تاک ساعت عمرش هضم کردنی نیست

دیگر کسی صدای زنگ زندگیش شنیدنی نیست

من هم روبروی همه نقطه های آخر شعر هایم

خداحافظ نوشتم

دیگر کسی نقطه های نانوشته ام را نمیخواند

دیگر کسی ...............

کاش

من هم خسته ام

کاش نمانده بودم

کاش نخوانده بودم

کاش هیچ نگفته بودم

کاش نگفته بودم

کاش کاش کاش

کاش قناری های آواز

پشت پنجره ها

خاطره ای خوش بگذارند 



*سیمین - فانی *



http://i1.tinypic.com/2ugmjj5.jpg

چرا بودم ؟

تو دریا بودی و من سنگ ساحل
تو رویا بودی و من خار خاطر
تو عاشق بودی و من یار جاهل
تو عطر خوب عشق بودی و من دانه هل
تو مجنون بودی و من سست و کاهل
کجا بودم ؟ کجا بودی ؟
تو عاشقی مهجور و من از عشق فرسنگها دور
تو مبهوت من بودی و من مغرور و مغرور
نمی دانم
چرا بودم ؟ چرا بودی ؟


*سیمین-فانی*

عشق کودکانه

چرا هوای گریه دارم ؟
چرا دردهای تازه دارم ؟
دلم هوس ندارد ؟
دیگر قفس ندارد ؟

چرا دلم گرفته
چرا یارم گذشته
از من و هرچه داشتم
هرچه که گفته بودم

هوای بودن و عشق
چرا دیگر ندارم
حرفای نو و تازه؟
 چرا دیگه ندارم

چرا همهمه ها غریبه؟
چرا فریادها بی نصیبه ؟
برای گفتن تو
چرا حرفا هم نا رفیقه؟

تو که حرفی نداشتی
تو که کاری نداشتی
چرا دست رو دلم گذاشتی ؟

تو که با همه رفیقی
از همه کس پر نصیبی
چرا با من نارفیقی ؟

میون هرچی بودن
تو که قصدت نبودن
چرا کارت شد دل ربودن ؟

بس کن دیگه فراری
از هرچه دل ربودن
کارت شده جدایی 


*سیمین - فانی *



http://www.kim-arts.com/kim/bestfriend.jpg


چه بد شد

چه بد شد
 بی تابی دلم پیدا شد

چه بد شد بی قراری هایم هویدا شد
چه بد شد اشک چشمم این چنین رسوا شد
چه می شد اگر امروز بارانی میشد ؟

چه میشد اگر اشک من نمیشد پیدا هرگز
دل من رسوا نمیشد هرگز
چه میشد اگر میشد هم خوابه باد میشدم
چه میشد اگر میشد التماس خاک میشدم
چه بد شد که دیدی دل من بی تابی میکند

بد شد که دیدی دل من دیوانگی ها میکند
کاش که باران ببارد
کاش که روی همه احساس شرمم خوب ببارد
کاش باران ببارد
روی احساس عاشق شدنم خوب ببارد
شاید که دگر بس باشد
اینهمه دیوانگی کردن و بی تاب شدنم بس باشد

کاش می دانست آفتاب
که من از او داغترم
کاش میدانست خاک که من از او خاک ترم
می دانست باران که من از او دیوانه ترم


*سیمین - فانی*

...

در صراحت صدای قورباغه ها چرا کسی گم نمیشود ؟

در نقش نقاشی باران چرا کسی تر نمیشود ؟

در سایه وهم آلود دشت چرا کسی رد نمیشود ؟

من در همه تنهاییم با آواز قورباغه ها رقصیدم

در هجوم همه بارش ها پر شدم از تمنای باران

در تمام فراخی آن دشت ها پایکوبی کردم

قورباغه تنها نیست هیچ

باران بی کس نبود هرگز

دشت بی یار نماند هیچ

این من بودم که در انتهای باران در پی کسی بودم

در پی هر صدا و آواز دنبال دلی بودم

در آن دشت فراخ آواره و بی یار مانده بودم

پس چرا کسی دستی به وضوح دل من هیچ نکشید هرگز ؟

پس چرا کسی در پی اشک چشمم جاری نبود هرگز ؟

پس چرا قدمی ساده به این فراخی دل هیچکس نگذاشت هرگز ؟

من ساده دلی کردم

زیر باران رفتم

با قورباغه ها گفتم

در دشت خدا خفتم

اما کسی در دل من هیچ نیامدکه نیامد

هیچ نگفت که نگفت

هیچ همبستر رویای دلم نشد که نشد .


*سیمین-فانی*

هوای تازه رود

دلم نمی آید

به سکوت بی انتهای دیوار های پوسیده گوش نکنم

به شهامت بی حد تیک تاک های ساعت

 در پستوی کاهگلی خانه ها فکر نکنم

دلم نمی آید به سقف های ترک خوردۀ

فانوس های نفتی فکر نکنم

نه نه دلم نمی آید به روبند های تکراری سیاه

 زن های بندری فکر نکنم

دوست دارم گاهی حتی در اوج پرواز

به سنجاقک ها روی گندم های گندمزار ها اندیشه کنم

حتی گاهی به زالو های پر محبت

 روی پای شالیکار ها و سماجت ماندنشان فکر کنم.

گاهی هم محو جیرجیرک ها بشوم

با آنها پوست بیاندازم

با آنها به انتها برسم .

دلم نمی آید به تارهای عنکبوت

 خانه های گلی فراموش شده فکر نکنم .

به قایم موشک بازی موش های شاد

بام های تهی فکر نکنم .

دلم میخواهد به پایه شکسته آن صندلی پر هیاهو

 که می خواباند پیرمرد خسته را چشم بدوزم .

 اصلا مگر چه میشود از روی پرچین های آهنی عبور کنم ؟

یا که حتی سیبی بدزدم ؟

یا روی رج های گلی شالیزار ها راه بروم ؟

دستی تکان بدهم ، با آفتاب آشتی بکنم ؟

با حشرات موذی ملال آور گفتگویی بکنم ؟

اصلاً مگر چه میشود بدوم روی تکرار روزمرگی های یک روستا ؟

روی هجوم خستگی شبانه همه آن آدم های جان به لب رسیده

دلم نمی آید شال سفیدم را به باد هدیه ندهم

دلم نمی آید صدایم را به ترنم علف های هرز تقدیم نکنم

دلم نمی آید چشم انتظاری آن پسرک را

پشت درخت های تنومند جوابی ندهم

مگر چه میشود عطر تنم را با قاصدکی به پیراهن ابر بچسبانم ؟

مگر چه میشود رد پایم را روی گل های قالی خانه ای

به یادگار بگذارم؟

تازه دلم گاهی میخواهد کمی واژه نثار چوپانی بکنم

تا همبازی ساز و نی اش باشد .

دلم نمی آید بازگردم

به این آشفتگی ها و خستگیها و تلاطم ها

دوست دارم هم بازی باد باشم

دوست دارم هم خوابه رود باشم

دوست دارم هم راز ونیاز نور باشم

دلم نمی آید باز همآغوش دود و سیاهی بشوم

دلم نمی آید باز همرزم کدورت ها و ناصافی بشوم

میخواهم لبخندم را سر سقاخانه آن روستا گره ای کور بزنم

دلم میخواهد به دنبال کفشدوزک ها به خدا سری بزنم

اینجا رنگ خدا تلخ است

رنگ خدا دیر است

اینجا سجاده مادر ها بوی شببو ندارد  هیچ

اینجا چشم پیرمرد ها از گلبوته پر نیست

دلم نمی آید خاطرات شکوفه ها را توی دامن نریزم

میخواهم بمانم ...........................

 

 

*سیمین فانی *


http://aycu32.webshots.com/image/33551/2000859709290679199_fs.jpg

من و سکوت

چشمی بود و نگاهی

رازی بود و خدایی

قلبی بود و صفایی

زلفی بود و دل پریشی

عشقی بود و  عذابی

تو بودی و جفایی

من بودم و سکوتی 


نه کلامی نه نگاهی

نه حرفی و صدایی


* شعری الهام گرفته از شعر محراب سهراب سپهری *

شعری از حافظ

شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت       روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت
گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود       بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت
بس که ما فاتحه و حرز یمانی خواندیم       وز پی اش سوره اخلاص دمیدیم و برفت
عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد       دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت
شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن       در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت
همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم       کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت

با تو عشق را آغاز میشوم

 زیر هر نگاه بارانی تو
من پر خواهش میشوم
زیر هر احساس لبخند تو
من پر نوازش میشوم
و تو دورتر از من به منی
و من با کلامم با تو عشق را آغاز میشوم
به تکرارم عادت کرده ای خوب میدانم
به حجم ناخواسته گفتن هایم
به رونق همه واژه هایم

و به این بی انتها مانند شدن هایم
 
ولی یکبار بیا به غربت چشم هایم عادت کن
تا بدانی
همیشه نخواهم ماند و نخواهم خواند
 
آشیانه ام را به دست باد مسپار


*سیمین - فانی*

رهایم کن


رهایم کن
رهایم کن بگذار آرام باشم و بمیرم
بگذار بدانم که میخواهم بمیرم که ندانم
رهایم کن بگذار بوی رهایی را با مردن بدانم
خسته ام از من رها شو
بگذار بی قراریهایم درمانی بیابند
خسته ام از قفس تاریک دلت آزادم کن
دیگر نمیخواهم کنج آن قفس تنها بمانم
دیگر نمیخواهم خانه ام در دل تو باشد و بس
میخواهم شبگرد کوری باشم که
همه جا خانه ام باشد .
رهایم کن بگذار پرواز کنم
خسته ام از تو از قفس رنگین دلت خسته ام
رهایم کن بگذار خانه ای پیدا کنم
 پر از قناریهای عاشق 



رویا دخترک و لالایی مادر

دخترکی زیر بام آرزو ها خوابید

مادرش لالایی فردا می خواند

با یه دنیا فریاد میخواند

دخترک اما شعر و ترانه را خواب میدید

مادرش درد و بی شرمی را از سرش می راند

دخترک حیران بود

چرا مادر آنقدر نگران بود ؟

دخترک خواب میدید

خواب احساس عاشق شدنش

خواب واله وشیدا شدنش

مادر اما هنوز

لالایی تلخی می خواند

آواز صدایش اندوه بود

پس چرا مادر آنقدر مغموم بود ؟

دخترک رویای افزون داشت

در بام دلش آشیانی پر مجنون داشت

مادر اما باز هم

بی تاب و پریشان بود

وای مادر

امروز دانستم که چرا لالایی تو تلخ بود

رنج و محنت داشت ، پر اندوه و سخت بود

عاشقی درد سختیست که تو خوب میدانستیش

و من اما هیچ نمیدانستم

 

مادر تو کجایی که بیایی و ببینی و بدانی

دخترت عاشق شده

در دلش روحی فارغ شده

تو کجایی که بخوانی لالایی آنروز را

تا بدانم اندوه و رنج پر سوز  را

کجایی که بخوانی

آرامم کنی یا که حتی رامم کنی

کجایی که بدانی چه آشوبیست دل

چه غوغاییست دل


*سیمین-فانی*


http://i19.tinypic.com/4ztim0x.jpg

 

درخت دل تنگی من

کسی دستی به دلتنگی من می برد آیا ؟

دل تنگم خوب رسیدست

وقت چیدن شده است

کسی سبد خالی احساس دارد آیا ؟

دل تنگم پر بار است

وهم آلودۀ دلم بی رنگ است

میچکد سرخی نار در دلم

کسی حوصله شنیدن پختگی این دل را دارد آیا ؟

آی مواظب باشید

نخورد به زمین سخت دست مردمان نامحرم

دل من خوب صبور است

سر فرصت بچینید دلتنگی مفرط آنرا

هرکسی از سر تفریح

چید دو کلام از دل من

کسی اینبار سبکتر خواهد کرد شاخه پربار دلم را آیا ؟

دل من سخت دل تنگ است به دادش برسید

امروز هم گذشت

کسی هرگز از سر ترحم هم

به دلتنگی من هیچ سلامی هم نکرد

یا که حتی

زیر سایه این دل بیچاره من

کمی نیاسود تا که تنها هیچ نمانم باز


*سیمین - فانی *



http://parvan.files.wordpress.com/2009/04/del-reza-tang-ast.jpg

چای آلبالو

میخواهم که باشی و داستان فنجان و آلبالو را برایت تعریف کنم

فنجانی که پر بود از چای داغ احساس مردی

و آلبالوی سیاهی از عمق نگاه زنی

که با بی تابی میخواست

به گوشش آویزان کند حس درونش را

که هم عشوه باشد و هم هویدا

و مرد سر بکشد همه حس خواستنش را

و نسوزد لب تبدارش

فنجان پر حرارتی که هر روز تکرار میشد

و هرگز سرد نمیشد

و آلبالو ها تنها فصل تابستان بود

که آغاز می شدند و

زیر لب عشق می چکیدند

 و گاهی به گوشه لبی باقی می ماندند

تا چشیده تر باشد

چه حکایت داغیست

حکایت چای آلبالو ی امروز


*سیمین - فانی *



http://www.zendehrood.com/files/filebox/albaloooo.jpg

وای وای

وسعت آوارگی دل چه زیادست وای


حجم این بودن و هیچ نگفتن ها چه سخت است وای


رنگ بی تابی من بی نور


سقف دلتنگی من بس فراخ است وای


*سیمین - فانی *


http://i43.tinypic.com/oig2mh.jpg

از من فرار نکن

از من فرار نکن من اجبار نیستم

از من رها مشو من انکار نیستم

من نسیمم یک نسیم صبحگاهی

نفسی تازه کنی از عشق

من جاری میشوم در تو

یا که حتی ببویی گلی را از ته دل

عطر تن من در تو عبور خواهد کرد


از من فرار نکن من سخت نیستم

از من رها مشو من بخت نیستم


من چون باران نرم و لطیف خواهم بود

اگر دست نوازشی بکشی بر روی قطره اشکم

من سرنوشتت را تنها دعا خواهم کرد

اگر ببوسی با لب عشق زندگی تازه را


از من فرار نکن

راه رهایی بسیار است 

راه رها شدن ها

راه پر گشودن ها

راه بال زدن ها

من خود به تو آموختم

دست سردم آزارت داد

آرام به شاخه ای دیگر برو

راهی بجو

جایی بیاب

از من جدا شو

اما از من فرار نکن

من اجبار نیستم


*سیمین - فانی *


http://no-words.com/blog/images/fadeout2.jpg

بیا برویم

شاید رنگ دلتنگی من با همه دنیا فرق دارد

شاید امروز دلتنگ من زیاد بی تابی میکند

شاید باید هوایی بخورد

حوصله صبر سر رفته

میخواهم شاخه ای سبز به احساس کودکیم گره بزنم تا امروز کمی با هم به سراغ بادبادک بازی برویم

میخواهم کمی با خود آشتی کنم ُ با خود درون بی تاب خودم کمی سر سازگاری بگذارم

دستی بکشم به روی قهر دلم شاید پذیرفت و نگاهی کرد به چشمم و آرام به دنبالم آمد

میخواهم سر حرفی باز کنم به دو دست بی تابم که این اواخر کارش شده بازی با واژه و ساز نوشتن کوک کردن

میخواهم کمی با بی حوصلگیهای دلم شعر بخوانم ُ شعر باران شعر توپ های رنگا رنگ

شاید هم کمی با دست تکان دادن هایم مرد خسته ای را بخندانم

یا که شاید زبان درازی بکنم به یک کودک بیچاره و تنها که کمی شک بکند به عقل من

میخواهم امروز برای باور هایم یک دفتر نقاشی بخرم

عکس گرگ و کرکس و کفتار نکشم

میخواهم کمی نقش باران بزنم

روی قالی آن احساس و صفا

می خواهم کمی توپ بازی بکنم با دلم یک توپ او میزند من میخندم و میگویم گللللللل یک توپ من میزنم و میگویم وای گل نشد

میخواهم آرام سرکی بکشم به گلگی های سرم

کم کمک شعری بخوانم از دل ُُ سوتی بزنم آهی نکشم و کمی آرام شود 

چه قشنگ است که بشود مثل کودک بودن من و بزرگی بابا که روی جوی آب راه میرفتم بازهم راه بروم

دیگر نمیخواهم به نگاه پیرزن های کدر گوش کنم چه نگاهشان سرد است

میخواهم پشت دیوار دلم قایم باشک بازی کنم 

میخواهم ژست یک خانو م معلم بگیرم و به دو چشمم درس بدهم مهربانی را 

همه اینها برای دلتنگ نماندنم بود که گفتم

ولی باز دلم

آه و ناله سر میدهد چرا ؟

پس کجایی که بیایی برویم به کناری بنشینیم و دلمان را آزاد کنیم و 


خودمان نظاره کنیم بازی کودکانه دلمان را 

پس کجایی که بیایی و ببینی دسته گلی چیده دلم برای دو چشم تنهای تو و بس



باشد دل من بیا برویم

کسی خانه نیست که هم بازی امروز و دل تنگمان بشود

بیا برویم که کسی باز نخواهد کرد در خانه دلش را


بیا برویم تا که آفتاب هست راهی بجوییم و راهی بشویم





اوج دلتنگی من

من میان حجم امروز و فردا غوطه ورم

دست های بارانی من

بوی استفهام دارد

دلشوره دارد چشم من

سخت می ترسد از سکه ای که دو رو دارد

رنگینک های تلخ دلتنگی من

زیر امواج خروشان بی اعتنایی هاست

باید که کسی دستی ببرد

به شاخه های شک و تردیدم

سبدی پر بچیند برای معبد اخلاص

سر های سجود و پاهای رکوع بسیارند

کسی اما طاقت باز کردن این گره کور را ندارد

کسی بیاید شاید بتوان

جان ناقابل من پر شوق بودن بشود

و من از اوج این دلتنگی باز فراری بشوم



*سیمین - فانی *




http://persiano.persiangig.ir/Nirvana/I_miss_you_by_aslicik.jpg

کسی اینجا ........

کسی اینجا بال شاپرک را میشکند

کسی اینجا نور شمع را می سوزاند

کسی اینجا حرف عاشقانه را پر پر میکند

کسی اینجا راه خنده را بسته است

کسی اینجا مرده ها را بیدار میکند

کسی اینجا لانه کبوتر ها را ویران می کند

به فریاد برسید

اینجا کسی هست که راه تازه ای یافته

برای مخروبه کردن چشم های ساده

کسی اینجا قلم ها را انکار میکند


به فریاد برسید

گویا عشق را دیگر کسی در چشم ندارد هرگز

کسی اینجا دزدیده عشق را

به فریاد برسید


عبور

از عبور حنجره

تاب میخورد باز هم

واژه های خاطره

نمیدانم نمیدانم، واژه هر عشق وشورم شد

نمیخواهم نمیخواهم، کلام آغازین وجودم شد

در عبور یک کلام

در حضور یک سلام

باز هم افسانه ای بازهم ترانه ای باز هم دیوانه ای 

واژه بسیار است ولی

بهانه هایم هر صبح سحر پر میکشند

تنها ماندن هم برایم یک تکرار ساده است


*سیمین - فانی *


http://night-skin.com/gn/albums/userpics/10001/10349de8928e617bc12bc4d49be651e50de2_h.jpg

تو پیدا شدی

پشت پنجره احساس و خیال

    روز من پیدا شد

     رفتم و در پی یک حس و نیاز

                        چشم به خورشید دوختم و

        باز خدا پیدا شد

دل من هوس عشق و نوازش دارد

   بی جهت نیست

که من همه عمرم در پی یک عشق بودم و

 امروز پیدا شد



*سیمین - فانی *

http://www.scottmyersphoto.com/the_uses_of_light/flood-window.jpg

...


راستی سبد میوه های احساسم را چند می خری ؟

زیاد گران نیست

خرجش فقط کمی محبت است

راستی قلبم را هم از روی نیاز به حراج گذاشته ام

میخواهی آنرا ؟

آقا تو روخدا بخریدش از من

مادرم بیمار است

مادر روحم را می گویم

چند صباحیست گم است در خود

آقا آقا بخریدش از من

سبد هم از آن شما

فقط کمی محبت جای ان لای یک روزنامه و یا کاغذ بپیچید و به من بدهیدش

آقا خانوم نگاهم بکنید و ببینید چه رنجور شده است دستان محبت ندیده ام

پس چرا کسی نیست در این خلوتگاه تاریک شهر ؟

پس چرا کسی عبور ش از کنار سبد احساسم پیدا نیست ؟

پس چرا کسی از این بیتوته گذر نمیکنید ؟

آهای مردم

چه میشود شما را ؟

کسی اینجا زید گوش هایتان فریاد میزند

چرا کسی واژه ای حرفی کلامی ندارد که بگوید که شاید ارام گیرد قلب محتاجی

من نمیدانم در کدامین عصر بود که هر کس دلش میگرفت گوشه  رودی

چشمه ای

بساط احساسش را پهن میکرد

و همه مردمانش ارام نگاه میکردند و در کنارش می نشستند و او میگفت درد دلش را

من نمیدانم در کدامین قرن بود که

از پس احساس همه یک شاخه گل مهر پیدا بود

من نمیدانم خود ما حالا

در کدامین عصر امده ایم حالا

که کسی هرگز نمی نگاهی حتی

به دفتر خاطرات احساس کسی هیچ نمی اندازد

من نمیدانم حالا از کدامین بیتوته ای مشغول فرار کردن هستند

که مبادا

که مبادا

نگاه نابیناییشان

به کمی احتیاج احساس افتد

بگذریم

آقا خانم

سبدمیوه من هر روز پژمرده تر خواهد شد

کسی حتی بیاید و بپرسد قیمتش چند

چند صباحی ارام و قرار دارم

ولی گویا همه در خوابی که هنوز علتش پیدا نیست

به بی پنداری احساس فرو رفته اند و من

با ز تنها

اینجا در کنار بساط احساسم باید بنشینم تا سواری شاید گذری بکند از بر ما



من و چشم های رهگذر

راستی

کسی آمد که ببیند من هنوز نفسی در پی یک آهنگ دارم ؟

کسی آمد که بداند دلم به دنبال دلی در کوچه های بی احساس هنوز می گردد ؟

البته ناگفته نماند

مرا هر روز رهگذری می بیند ولی آنقدر شهر شلوغ است که او

هیچ نمیداند

هر روز من در پی او می آیم

آنقدر آشوب است کوچه ها

کسی دست بر یقه ای بنهاده

کسی دنبال یک کاغذ خیس روی شاخه ای می گردد

کسی پی آراستن سیرت نا زیبای خودش

و منم در پی آن رهگذر دور از خود

پس چرا هیچ نمیخواند از من ؟

پس چرا هیچ نمیگوید از من ؟

من که دیروز نه پریروز نه که شاید پارسال ها بود

خاطره هایم را برایش خواندم و گفتم

پس چرا یادش رفت ؟

یادم رفت زیر امضایم بنویسم سیمین

وای چه بد شد

نکند آن رهگذر هم هر روز

در این شلوغی و آشوب به دنبالم میگردد

آمدم اینجا دیدم اینجا غوغا تر از آن کوچه ها شده است

آخر او نوشتن آموخت از من

شاید آمد که بنویسد از من

نمیدانم حالا اینهمه سوغات پائیز را چه کنم

تا کجا با خود ببرم

کسی نمیداند او به کجا ها می رود

که من از پی رفتنش جای پایم را هدیه کنم تا خسته تر از این نشود ؟

آه خسته شدم

بس که از عبور شاخ و برگ پائیز با چشمم عکس گرفتم

برای روز دیدارم هدیه دهم با یه عالم خاطره پائیزی

آه دستهایم کوفته شده

بس که از پریشانی این مردمان چشم و دل ناسیر نوشتم

که بخوانم روزی که او را خواهم دید

کسی از او سراغی، حرفی، رد پایی ندیده ؟


http://www.mypixshare.com/images/3628/5292/00000035.jpg