سروده ها و دلنوشته های ســـیمــــین

زمانی میشود که جز سرودن و بازی با قلم و کاغذ راه دیگری نیست . من هم مینویسم تنها برای دل خود و تمام

سروده ها و دلنوشته های ســـیمــــین

زمانی میشود که جز سرودن و بازی با قلم و کاغذ راه دیگری نیست . من هم مینویسم تنها برای دل خود و تمام

....

چقدر آسان بهانه ها می شکنند

چقدر ساده

دو خط ممتد از هم جدا می شوند

همان جدایی های همیشگی

که بشکند یک خط

خطاست

اگر نشکند رسیدن بی معناست .


چقدر پرواز ساده ای می شود

وقتی دو خط هرگز به یکدیگر نمی اندیشند

اما

چه دلهره ای دارد 

آن که واژه ای را بی صبرانه می خواند

آن که از بی نوایی خود

تا سحر می نالد


چه آسان می شود برید

چه آسان می شود رها شد

ولی چه سخت است

زنده ماندن

به یاد داشتن

و هر گز فراموش نکردن


* سیمین *


http://no-words.com/blog/images/fadeout2.jpg




شکوفه احساس

سر فصل یک باران می شوم

  

          و به حجم احساس های ترک خورده پایان می دهم.


در شهر من


              همه نگاه ها بیابانی ست


               هیچ لبی شکوفه نخواهد داد  فصل بهار


من سر خط یک بارش ناب می شوم


                         تا سر انجام روییدن یک عشق


                به بار بنشیند


 و یا که شاید حتی


نطفه یک التهاب


از زیر یک انتظار


                                       جان سالم به در برد


* سیمین * 



کاش ......

کاش می گذاشتیم

در خانه دلمان

هوای ماندن بیشتر جاری می شد


در پس یک پنجره در حسرت آفتاب

بیشتر خورشید پیدا می شد


گلدان احساسمان کمی

با خدا آشنا می شد


کاش می گذاشتیم

اگر نور امیدی هست

بماند در پس یک خواهش پاک


و یا حتی

کاش راه باران را

برای غسل یک توبه

از عاشق نشدن باز می گذاشتیم 


کاش می گذاشتیم

زیر آوار این واژه و شعر

چند قلم از شادی و نور پر می کشید


از دل آن حس حضور

یک فنجان  شوق و شور سر می کشید 


کاش می گذاشتیم

اگر راه رفتن جریان یافت

راه برگشت جاری تر می شد


و اگر در پس یک نیم نگاه خواهش

پاکی بود

کسی باز هم می فهمید


کاش دلمان پر بود از شور و ماندن ها

از تاب و از عشق گفتن ها


ولی افسوس

رسم دوست داشتن ها


زجر سختیست

که هر فرهاد کوه کنی را

زیر بار تمنا خم می کند


از برای یک روز بیشتر ماندنش

در خودش کم می کند


کاش می گذاشتیم

شعر شیرین و لیلی هایمان

تلخ نباشد هرگز


یا اگر بود

مرگ فرهاد و مجنون هایمان 

زجر نباشد هرگز


کاش می گذاشتیم


* سیمین * 



http://img33.picoodle.com/img/img33/9/10/7/f_o16m_ca0eec3.jpg




زندگی

زندگی آن حجم نامتعالی از


افکار به سموم نشسته امان نیست


که باورش به تلخی خوردن آن فنجان قهوه


 از ته مانده های بی سرو سامانی مان باشد .


زندگی یک عرض ناپیموده از


راه هرگز ندیده است


که فوران سخت احساس در آن جاریست .


* سیمین * 



شهادت می دهم

خدایا

شهادت می دهم


شهر من دیر زمانیست

       میهمان همه شاپرک های تو است

هم قدم همه پاکی هاست


شهادت می دهم

             هیچ نگاهی انزجار ناباوری را نچشیده


شهادت می دهم

   دست های مردم شهر من 

        هرگز دستی را به سردی از خود نرانده

و هم راز هیچ سِحری از وادی جنون نبوده


خدایا شهادت می دهم 

                هیچ مردی درونش از ناپاکی فوران نکرده هرگز

         و هیچ زنی

               در خیال هرزگیش غوطه ور نبوده


خدایا شهادت می دهم

         شهر آشوبی در قلب هیچ کدام از مردم این شهر نمانده


                             پروردگارا

زمانه افسون را که بگذرانم

         زمانه التهابم را منکر بشوم


توان پس گرفتن همه شهادت هایم را دارم


اما حالا


                شهادت میدهم


من در قعر افسونگری وا مانده ام

     و در التهاب حضورم


سخت پریشانم


* سیمین *


http://rack1.vladstudio.com/jpg_low/1024x768/vladstudio_blueflame_1024x768.jpg

       



..

عمر بودنمان

           

                   حتی به قدر خوردن یک استکان چای داغ

                                           هم نرسید 


 تنها داغی خاطره چای 


               لبت را سوزاند و 


    حسرت نوشیدن احساس تو



                  قلب مرا 




بانوی قصه های تو

بانوی قصه های تو اگر منم


بگذار راهی بشوم،  راهی که نه جاری بشوم


این خواسته تو بود .


بانوی قصه های تو


چند صبحیست طلوعش دیر شده


چند شبیست در تاریکی ها اسیر شده


خون غزل های تو، در رگ این بانو چکید


خواندی و بعد راندی و خون به دلش سخت خزید


شعر ناب می گفتی برای بانوی دلت


تا تاب بیاورد ، بماند نرود شورِ شیدایی  از سرت .


بانوی قصه های تو اگر منم


دیر زمانیست شکستست کمرم .


چه سخت است  راهی شدن


چه سخت است  خدایی شدن


اما چه کنم


از من گذشتی تا راهی بشوی


یا که شاید بروی خدایی بشوی


اما صد افسوس ندانستی


که بانوی قصه های تو


سخت پریشان شده است


از بی تو بودن سخت حیران شده است



* سیمین *

بگذار بگریم

اگر امروز نوبت اشک های من است


بگذار بگریم .


اگر امروز نوبت مُردن من است


بگذار بمیرم .


اگر از اوج نگاهت چون برگ پاییزی


به زیر پایی اوفتادم


بگذار در همان زمین خاکی ، خاک باشم .


اگر چون دُر سپیدی


غلطیدم از چشم سیاهت


بگذار خالی شوم از تو 


در تو بمیرم .


اگر از اوج عشقت سقوط کردم


بگذار در قعر بمانم .


اگر صدای من صدای خوش نوایی نیست دیگر


بگذار در غم بخوانم .



برو از من رها شو


از دلدادگی ها و عاشقی ها جدا شو


من همان گنه کار خطاکارم


که در مستیِ بی می


به می خوارگی هایی که نکردم محکوم بودم .


اگر امروز نوبت مستانگی هاست


بگذار در خود مست باشم


بی تو و بی تو در خود بی هست باشم


اگر امروز نوبت اشک های من است


بگذار بگریم .



* سیمین *

چشم تَر

انگار از من هیچ بانویی دیگر


زاییده نخواهد شد .


به گمان از من هیچ دیگر


تطهیر نخواهد رویید


و به خیالم 


از حجم واژه های من دیگر 


هیچ شعری خلق نخواهد شد .


به خوشی همه چشم هایی


که تَر می خواستند چشمم را


چشمِ تَری دارم


هزار فرسخ


و انگار دیگر 


این چشم هم برای من چشم نخواهد شد 


* سیمین * 


http://img.blogcu.com/uploads/aslanbasol_karsinojen_gozyasi.jpg


دلنوشته های امروز

انگار همه سکوت باورش شده هیچ نسیمی نخواهد وزید


 و دست های آلوده ای به خاطرات


در هوای بی تو ماندن پرسه خواهد زد .


انگار همه امروز من باورش می شود


 و یا خواهد شد که چشم هایم


دیگر هیچ دل انتظاری نخواهد داشت


و انگار بی رمق مانده صدای باور های من .


چه تاب می خورم امروز


روی خاطراتی که گذشت و


صاعقه هایی که به اشک هایم اصابت کرد .


کاش می توانستم


درد تلخ یک انکار را


به جان بخرم


و یا حتی تو را برای آخرین بار انکار کنم .


ای کاش پایم جان دویدن


برای فرار همه آنچه گذشت را داشت .


ولی انگار باز هم


من متلاطم در یک فاجعه افکار شده ام


و در مه غلیظ باور های مسموم غرقم .


گمان هایی باطل از داشتن هایی باطل تر


مرا می خورد


و من از انزجار با تو نماندن


پا به فرار خواهم گذاشت.


و ای وای


دست هایی که توان تاب دادن گیسوی مرا نداشت


حکم به ناپاکی تن داد و رفت


چشم هایی که تاب هم نوا شدن نداشت


مجرمم کرد به دیده آلوده و رفت .


و انگار باز هم


من به غربت یک انفعال دچار شده ام


و هیچ گمانی مرا آرام نخواهد کرد



·         سیمین

....

من نظر کرده آن چشم سیاه

 

           زیر یک خروار اندوه گناه


      از خود و خود بیزارم


من حرمت این نام کی شکستم

   

       که چنان هستی تودر پی آزارم ؟



  من نظر کرده یک فوارۀ خواهش ِ پردردم 

       

                         کی می شود 


دور شود اندوه  از دل سردم ؟


به چنان واژه تلخ


                  دلم آزردی که دگر 


هیچ نتوان گفت و شنفت 


تا به کی


درد این آزار به تن باید سفت ؟



* سیمین * 



http://www.g-unleashed.com/forums/uploads/1210244047/gallery_0_1_21699.jpg