دیگر تاب ماندنم نیست
دیگر نای خواندنم نیست
اشک هایم از گونه جاریست
دیگر دفترم از شعر خالیست
یارم از من و دلم شاکیست
همه این اشکها تب درونم را حاکیست
دیگر تنهایی بر من و روزگارم راویست
همه رنجیدگیهایم باقیست
گویا که وقت رفتن شده است
گویا رسم و سنت فقط شکستن شده است
گویا قانون ما نگفتن شده است
*سیمین - فانی *
چشمهایم دو دو میزند
عبور خاطراتت را
به صلیب کشیده ام
تمام حرف های نگفته ات را
دستهایم طاعون گرفته
از بس نوشته اند
راه های نرفته ات را
ضریب ضربان قلبم
شمرده اند نتپیدن قلب شکسته ات را
حالا تو ساز کن واژه ای
هجوم فضاحت بهانه ات را .
*سیمین – فانی *
دهانت را میبویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را میپویند مبادا شعلهای در آن نهان باشد
دهانت را میبویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را میپویند مبادا شعلهای در آن نهان باشد
روزگار غریبیست نازنین روزگار غریبیست نازنین
و عشق را کنار تیرک راهبند تازیانه میزنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
روزگار غریبیست نازنین روزگار غریبیست نازنین
و در این بنبست کج و پیچ سرما
آتش را به سوختوار سرود و شعر فروزان میدارند
به اندیشیدن خطر مکن روزگار غریبیست
آن که بر در میکوبد شباهنگام به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
دهانت را میبویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را میپویند مبادا شعلهای بر آن نهان باشد
دهانت را میبویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را میپویند مبادا شعلهای بر آن نهان باشد
روزگار غریبیست نازنین روزگار غریبیست نازنین
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابانند بر گذرگاهها مستقر
با کنده و ساتوری خون آلود
و تبسم را بر لبها جراحی میکنند و ترانه را بر دهان
کباب قناری بر آتش سوسن و یاس
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
ابلیس پیروز مست
سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد
چند روزیست صدایت از من می ترسد
غریبگی میکند
چند روزیست ناسزاهای دلت
با تن و جان من بازی میکند
چند روزی می شود دلت دیگر مرا نمیشنود
بی حوصلگی می کند
چند روزیست که چشمم هذیان می بافد
به گلدسته های خواهش فخر فروشی می کند
چند روزیست رم کرده واژه های به هم تنیده ام
بی خود از خود کوچه می تازاند و بازی میکند
*سیمین – فانی *
نمیدانم شاید باید به خاطرت بیاورم
عمق فاجعه را
که تواز من می گریزی
و من در تعقیب و گریزم
نمیدانم شاید باید میخکوبی کنم
خاطرات گذشته را
به کلون شکسته دلت
که بهانه شعر هایم تو بو دی
تو هستی
نمیدانم شاید باید حرس کنم
اندیشه بی من شدنت را
که بدانی بی تو شعر عریان است
نمیدانم شاید باید به در خاطره ات
گلبوته ای از شیرینی ............ هدیه دهم
تا بدانی بی تو شدن کار من نیست
*سیمین – فانی *
آنقدر به آستانه
سقوط تو از من نزدیکم
که چشم باورم را می بندم
تا که نیبینم روزی را
که من در تو فرو ریخته باشم
آنقدر چشمه سار وازه هایت خشک شده
که ترک برداشته کلام با من سر کردنت
علف های تر دشت دوستت دارم هایت
گویا بی باران مانده اند
که حجم من از تر زدگیهای تو تهی تر از همیشه شده
چشم توقعاتم چه می پرد
امانم را بریده
دلم را به بازی جنون می خواند
من به بازی دوستت دارم ها عادت دارم
*سیمین - فانی *
نمیدانم چرا اینقدر گریه با من بازی میکند
گویا تر شدن هم با ما آب بازی میکند
چرا خیالش این است که طاقتم زیاد است ؟
شاید که برای نماندنم راهسازی میکند
*سیمین - فانی *
من به شک تو حسودی میکنم
به حضور یک ظن در تن زن من
من به حسادتت فخر نمیفروشم
به کسالت احوالاتم
چند روزیست سلامی کرده ام
هر روز تحفه ای دارد
روزی بی تابی میکند کاسه صبرم
روزی بی قراری میکند
پلک زدن های چشمم
من به گمانه زنی های تو عادت ندارم
میخواهم دورش بزنم
من به شکاکیت روزنه های نگاهت ترسانم
دست التماسم کوتاه شده است
قدیم تر ها چشمه های خواهشم جاری تر بود
و یا نه شاید کسی آبتنی نمیکرد
در آبشار تمنا های من
هنوز باورم نیست
که مادرم گفت دوست بداری
تو را در فراوانی آرزو هایت رها میکنند
کسی به گمان تو زهر پاشیده
به اعتقاداتت چیزی خوراندند
باورت نگاهش قلبم را میترساند
و حجم ماندنم را کم میکند
گمان میکنم
آب میشود زیر آفتاب نخواستن هایت
من که برای تو تمنای ناب بودم
ولی گویا تو
دست کتمانت روی سینه ام زده خواهد شد
هنوز نمیدانم چرا
؟
*سیمین - فانی *
بیا شروع کنیم به چشم چرانی
غزل های این و آن
بیا سفر کنیم به عمق دلگویه های
شعر های کهنه شاعران
بیا جفا کنیم به خاطرات
اشک آلود عاشقان
بیا صدا زنیم به عمد
حضور مخمور حاسدان
بیا رها شویم در تب یک روز
با همه تن و جان
بیا فنا کنیم به یک ندا
همه شعر ها و کلام
بیا شروع کنیم سفر کنیم جفا کنیم
صدا زنیم رها شویم
این ها همه بهانه بود
بیا با برای هم فنا شویم
ختم کلام
*سیمین – فانی *
چند ماه مانده به آفتاب
چند کوچه آن طرفتر
پای برهنه کفتری پیداست
چند ماه مانده به غروب
چند خانه آنطرفتر
لختی دلتنگیم پیداست
بند رخت پریشان حالیم پاره شده
تشت کف آلود بهانه گیریم
زیر شکنجه غصه هایم
جان به جان تسلیم کرده
چند ماه مانده به کسوف
چند سیاره آنطرف تر
طاقچه خاطره ها ترک برداشته میشود
حوض آبی بی ماهی شکواییه هایم
تنگ بلوری شب عید را هم شکسته
سکه ای نمانده برای ته هفت سین
شاهنامه های پاره شده
همه ورق های دلم کاهی شده
دست زرد برگ هم
مرا ورق نمیخوراند
مجمعه های مسی مغزم
زنگ زده
دیوار های کاهگلی شرارت هایم
انگشت به دهان اینهمه سکوتم شده
* سیمین – فانی *
غبار چشم هایت را می دزد ؟
چه کسی بعد از من
سکوت تنهایت را گلباران میکند ؟
چه کسی بعد از من
ساز دلتنگیت را کوک می کند ؟
چه کسی بعد از من
به یاد دلگویه هایت اشک میریزد ؟
چه کسی بعد از من
دلیل خوابگردی های شبانه ات می شود ؟
چه کسی بعد از من
بهانه بازیگوشی زلفت با باد می شود ؟
چه کسی بعداز من
دست تنهایی تو را میگیرد ؟
چه کسی بعداز من
فاجعه عاشقی کردنت را تکرار میکند ؟
چه کسی بعد از من
رسوایی چشم هایت را پنهان میکند ؟
چه کسی بعد از من
غریق نجات شعر های به گل نشسته ات می شود ؟
چه کسی بعد از من
موج خاطراتت را شانه می کند ؟
چه کسی بعد از من
نامت را روزی هزاران بار فریاد می زند ؟
چه کسی بعد از من
مرا در تو تکرار میکند ؟
*سیمین - فانی *
سفره التماس هایم
باز تر از این نمیشود
تا که تیک تیک قدم های رفته ات را
آشوب بی برکتی هایش کنم
و انقضای پاکتی چشم انتظاریم را
به دستمال تر اشک آلودگی هایم هدیه کنم
و تار و پود احساس دست بافم را
که نخ نمای واژه های سرد دیروز تر هایت شده
به دار قالی خاطراتم
گره ای کور بزنم
فقط برای اینکه
شکایت صدایم نباشی .
*سیمین - فانی *
زمین از من گرم تر
چیزی روی زمین فریاد میزند
هق هق های باران را همه جشن می گیرند
و صداقت آفتاب را نفرین میکنند
که میمیراند موریانه های عاشقی را
زمانه بدی شده
شبسو ها را لای یک زر ورق میپیچند
تا خشک شود نورشان .
بیچاره خورشید
چه غریبی میکند زیر ملحفه ماهتاب.
کسی انگشتر کفشدوزک ها را به لالایی برگ وصلت نمیدهد.
و کل نمیکشد کسی
و کسی سازی نمی نوازد برای آغاز فصل ماهی ها .
و کسی جدال نابرابر
کسی هیچ نیمه عریان
چه میشود گاهی آدم ها
از جنس سنگ می شوند ؟
چه میشود گاهی
با خنکای تگرگی
عشق را می چینند ؟
تو می دانی چرا گاهی دلت
همساز تنبور غم هایت میشود ؟
شاید کوک نشده باشد غنج رفتن های دلت .
من گاهی با شاخه گلی از کرشمه های وحشی
پشت تار زدگی های دلت ایستاده ام
کمی نفسم را به جان بچشانی
نگاه ملتمسانه ام را خواهی شنفت .
*سیمین - فانی *
ابعاد بودنم را
در وسعت زندگی ضربدر حجم خواستنت میکنم
ضریب آشنایی را
با سکوت نا خالص ها جمع می کنم
تقسیم بر
اعداد حبس شدن های نفس می کنم
تمام نتیجه میشود تو
*سیمین – فانی *
نمیخواهم که هیچکس را بخوانم
نمیخواهم معبود کسی شوم
لعنت به خواب آلودگی صبح هایم
که رقص واژه ها را از خاطرم می پرانند
و بازیچه دست طلوع میشوم
نمیخواهم غروب باشم دیگر
نمیخواهم سکون باشم دیگر
میخواهم نوازش احساس خواستن را در خود مشق کنم
بیست هزار بار هر واژه
واژه چه بود ؟
گنگ ترین خط بدون نقطه و هاشور و منحنی
شکستگی خطوط را دوست ندارم
بالا پایین
نه همه را صاف هزار بار بنویسم
مشق شب نه
میخواهم روز مشقش کنم
مکتب خانه سختی نیست
برای خواندنش وقت میخواهم
نمیخواهم آموزگارم ترکه اش
ریشه افکارم را بمیراند
نمیخواهم کسی را آغاز بشوم دیگر
میخواهم در انتهای هر خط
بـــــــــــــــــــلند بنویسم
نقطه ســـــــــــــــــــــــــــــر خـــــــــــــــــــــط
*سیمین - فانی *
و زمان آبستن غم هاست
و باید دستی بالا زد
گویا کسی نمیخواهد
متولد بشود غم درونمان را
و مرداب خواستن های خالی امان را خالی تر کند
که پایمان
نه به گمانم جانمان
گیر نکند لای این گل و لای از خود بی خود شدن هایمان
و کسی ساعت شماته دار را کوک کرده
تا هر ثانیه اش گریه باشیم در حجم زمان
**********
گویا هنوز واژه هایم لبریز نشد
تا جانم ارام شود
باید که بنویسم
که من نیز غرق یک مرداب شده ام
که دوستش می دارم
و بستر خواب آلود من شده است هر شب و صبح و ....
و حجم خالی من را پر میکند
برای دوباره بودن هایم
تا انتهای خواهش هایش را
برای بودن های دوباره اش پر بشوم
و برای تعلیق افسوس های خورده اش
چایی بیاورم
و دستی به بالا ببرم و رنجی را با جارو های بلند بزدایم
و از خواب شبانه پریشانیش کم بکنم
و دست سفید رویاهایش را تداعی روز های رفته اش باشم
و من دوست دارم که گاه گاهی
هیچ از این مرداب بیرون نخیزم
و از تکرار فرو رفتگیم مست باشم
و کسی از حجم عشق بازی من با او خبر دار نباشد
*سیمین - فانی *
راستی من هنوز هستم
نمیدانم چرا
نمیدانم شاید اگر تو بودی
بودنم هوای دگری داشت
اگر تو بودی بودنم رنگ دگری داشت
شاید اگر تو می ماندی شاید .
.
.
.ولی هستم
شاید انتظار رنگ چهره ام شده باشد
شاید امید طاق نقش بسته خیالم شده باشد
هستم
ولی نمیدانم چرا
هستم ولی نمیدانم چرا و
قتی مینویسم برای تو
واژه ها مکث نمیکنند
واژه ها ادا در نمی آورند
واژه ها بازیگوشی نمیکنند
دست هایم ریتم نوشتن را خوب بلد شده
چشم هایم نایژه هایش نفس نمی کشد
تا بلغزد خطم
وقتی برای تو مینویسم
هوای دلم بارانی تر میشود
معطر تر میشود
وقتی برای تو مینویسم
ساحل شنی خاطراتم پر رنگتر میشود
شاید اگر بودی
روی گلبرگ ها میشد با تیغ سرخ رز ها نوشت ما اینجا بودیم
شاید اگر تو بودی
رنج مروارید لب های عطش گرفته کمتر میشد شاید اگر بودی
.
.
.نمیدانم
شاید اگر بودی
چه میشد
ولی اگر بودی
رنگ نوشته هایم ارغوانی تر میشد
میدانم تو که باشی
من از تو پر میشوم
چشم هایم نفس میکشد
و دست هایم دیگر نمی نویسد
از خواستنت سیر نمیشوم
و در تو تکرار میشوم
و در سقوط اعتقاداتم اصرار میکنم
اگر تو می ماندی
عطر تنم را به گلبوته های نگاهت هدیه میدادم
اگر تو می ماندی
وای از این اگر ها و اگر ها و اگر ها
وای از این شاید ها و شاید ها و شاید ها
*سیمین - فانی *
نسخه های چاپی از معادله های حل نشده
پرینت های رنگی از کنسرت های به آواز در نیامده
فاکس هایی با کارتریج های به نیمه رسیده می نوت های خوانده نشده
دست نوشته های غلیظ شاعری به نام نرسیده
اسکن های سیاه و سفید پرونده های به انتها نرسیده
.
.
.
.
.
.
.
همه اینها روزمرگی ساعت لنگ اتاق کار م بود که گفتم
شاید باز هم تلاقی امروز با دیروز
مرا به گریه وا میدارد
شاید باز هم اصرار ثانیه ها
چشم هایم را تر میکند
به گمانم گریزی نیست
دیده را باید شست از با تو بودن ها
شاید توازن واژه ها بهم خورده
که من مترادف همه غصه ها شده ام
*سیمین - فانی *
تِه گلایه ره کِجه بَوِرِم یار ؟
تِه سوی چِشمِه کِجِه بَوینِم یار ؟
دست بَوِردی مِه دِل سَرِه
ته دلبازی ره کِ رِ بَوِوم یار؟
تِه دِلِ بَخونِستِن نِداشتی ، ته دل بَمونِستِن نداشتی
چِه مِره شِه پَلی بَوِردی کوه. یار ؟
همه شب و روز بَیه گِلایه
تو دَنی باشی هم بمونسته ته سایه
چِتی تِ یادِ خط بَکِشِم یار؟
چتی تِ غم رِ سَر بَکِشِم یار ؟
مِه دل تِ ره خانه یار
مِه لب ت ره گِنه یار
بَمُون بَمُون مِه پَلی
نَشو نَشو مِه چِش شُونِه تَلی
مِه رَقیبُون چَش بِه رانِه
مِه دِل و جان فَقِط تِه رِه خانه
*سیمین -فانی *
برای هزارمین بار تو را خواندم
ولی ندیدم من چرا چشمی ، دلی ، دستی
تکرار تو را دوست داشتم
ولی حالا چه سخت است
اگر بخواهم نبودنت را تکرار کنم
برای بیست و هشتمین سال
چشم هایم با آفتاب هم آغوشی کرد
پلک هایم روی انتهای ارزو هایم لغزید
و دست هایم بار ها
صدای زنده بودن
را احساس کرد
برای بیست و هشتمین سال
لمس عشق را در خود تکرار کردم
و برای .......
مهم نیست برای چندمین بار
امروز هستم
متولد شده ام
نه برای اینکه متولد شده باشم
برای اینکه باید متولد میشدم و امروز هم
باید که می بودم و می ماندم و میگفتم و .............
برای چندمین بار هست که
واژه زندگی را در گوش های من تلاوت میکنند
بسم الله الرحمن الرحیم
زنده ای
زنده بمان
زندگی کن
خدای درونت را به خاطر بسپار
و باز هم آهنگ لبخند مادرم
پیر شده است
دست هایش توان باز کردن گره های موهای پیچکیم را ندارد
اما
باز میخندد
کاچی را به خاطرش می آورم
شیرینی لبخند بابا را
بیست و هشت سال گذشت
چقدر واژه ها کم می آورد
وقتی می خواهم تو را معنا بکنم
چقدر حقیر می شوند
وقتی می خواهم رنگ چشمانت را به تصویر بکشم
رویش یک دانه انار
در شکم بزرگ باردار خیال
پس کی زاییده میشود
اینهمه افکار غریب و شاخ دار ؟
قابله را بیاورید
متولد بشود یک ذهن مشوش و سال دار
کی آغاز شد ؟
صبح بود
جیک جیک پرندگان
ولگردی گربه ها و شاپرکان
سبزینگی تعارفش کنید
کمی از علوفه ها سر راهش پهن کنید
فکر من کم از غذای ماده گاو ها ندارد امروز
من و خواب و خیالم
زاییده نشدیم چرا هنوز ؟
باز ترش اناری
پیوست یک تکه کاغذ است و
خیال باطل زاییدن آن
رویش باران کو ؟
یک نطفه تازه شاید
شکم فکرم باز باد کند
کمی افسوس غم تلخ خاطره ها
کمی دود سیگار و
کمی پز مردانه و عشقبازی ها
کمی ادویه از جنس روشنفکر ها
فردا به دنیا خواهد آمد
افکار نوشکفته ام با نوا و ساز ها
*سیمین - فانی *
سر یک جاده خاکی
سوسکی تخمی گذاشت
مورچه ای دید
فریاد زد و رقصید
وای امشب نیم رو داریم
*سیمین فانی *
در بساطمان امروز سکوت پر شده است
و دیوانگیها حراج .
دلبرکان عاشق
سبد خاطره هاشان پر شده است .
دست خالی ، جیب خالی تر
هر پلک زدن نفس بار فراوان شده است .
مرد لوتی و تسبیح شاه مقصود کوچه بازار ها
قصه هم نیست فراموش شده است .
سر کوچه ، کبوتر ها
پر پر زدنشان باب شده است .
دانه کجا بود ، لانه کجا بود ؟
لانه داشتن رویا و خواب شده است .
دل روی کفه ترازو
کار هر روز ما دستفروشی شده است .
از سر پسرکان بی عار، عاشقی رفته
کارشان دوره گردی شده است .
دخترکان کولی
جای مهر سبز پیشانیشان
خاک مالی شده است .
وای این نوشته ها، شعر ها
دیگر تهی و خالی شده است
*سیمین - فانی *
دنیای کاغذیم را سپردم دست قلم هایی که رقص روی سفیدی کاغذ را آموخته بودند
دنیای خاکیم رو سپردم دست پاهایی که دویدن را روی آن را خوب بلد بودند
دنیای سنگیم را سپردم دست تیشه دارانی که ساختن را فراموش نمی کردند
دنیای بیهودگی ام را سپردم دست خیال های باطلی که شب را به روز خوب میدانستند چطور باید رساند
دنیای ندامت هایم را سپردم دست مفتشانی که آموخته بودند چگونه وجدانم را بیدار نگه دارند
دنیای گناهکاریم را سپردم دست خدایی که بخشیدن را خوب میدانست
دنیای جنجال و ولوایم را سپردم دست آوازهای دوره گردان که بهانه ولوا را خوب میخوانند
و دنیای دلدادگیم را سپردم دست تو که .......
که ؟؟؟؟
که میدانی باید چه کرد با آن ؟
که میدانی بی وفا باشی میمرد دنیای بیچاره من ؟
که میدانی رها شوی میمیرانی بودنش را ؟
دنیای کوچکی بود ولی پر از خواستن
پر از خواهش
پر از بودن
پر از انتظار و بیقراری
*سیمین - فانی *
باران جوابی بده
دلم خشکیده از دست این آدم های پوشالی
گلبرگ نگاهی بکن
به این دل کویری ساده لوحم
خاک کلامی بگو
پای ترک خورده ام نای نفس ندارد
آسمان رحمی بکن
لب تشنه تر ز من کجاست ؟
خدا جوابم بده
دلم هوای تو دارد انگار