نطفه التهاب را در من بسته اند

می دانی !


تو قانون چشم هایم را بهم می زنی


هرچه را برای روز های تو می آورم


از لیست خواستن های من قلم می زنی 



می دانی !


تو التهاب هر روز و شبم شدی


هرچه آب می کشم رخت خاطراتم را


باز که انگار تار و پود بودن و همه غمم شدی 



می دانی !


انگار در من نطفه یک التهاب را بسته اند 


هرچه می خواهم


باردار این غم که تو برایم خواسته ای نباشم


انگار رگ های خونی این آشوب را به تنم بسته اند



اصلا اینجا              می دانی !


انگار من به غروب رنگ می پاشم 


به فرجام یک روشنی روز


با طعم تلخ تاریکی ننگ می پاشم


آخر انگار


من هم روزی همبستر این خاطره ها خواهم شد


روزی دست به سر این همه احساس و


نخواستن ها خواهم شد



و چه فردا رنگ تلخی دارد


تلختر از آخرین دیدار من و صبح و خدا


و چه خوب می دانم


تو رها خواهی شد و من هم از تو جدا


* سیمین *