طلوع بودنت

پشت تمنای چشم های تو


چشم گذاشته ام


مثل همان کودکی هایم


روی دلم حباب آرزو کاشته ام .


صبح به صبح


پای باغچه بودن تو


می شوم باران و می بارم


چه طلوعی می شود آن روز


که من خورشید را 


برای چشم های تو می خوانم


در من طلوع می شوی


با من غروب می کنی


چه حسی دارد آن فصل با تو بودن ها


چه شوری دارد از تو گفتن ها


و همه دلهره ام این است


نکند روزی بشود


تن تب دار من و


واژه سرخ دل و 


حجم سنگین خواستنم


نگذارد که ببینم


تو از پشت نقاب چهره ات طلوع کرده ای


* سیمین *