چه باور های باور نکردنی از سر من گذشت
و چه غوغایی را
در چشم هایم به نظاره نشستم .
لحظه های عمری بود که می گذشت
و صدای ناله ای که فراخوان تنم می شد .
چه شکار لذیذی برای شب زنده داری های غم بودم
و چه افسون پریشانی
برای هرزگی تمنا شده بودم .
حالا باز هم
یک طلوع دیگر است
به فراخی التهاب دیروز .
شروع دیگری در من دمیده
و باید رفت
تا به قصه های دیگر عمر پیوست ...
* سیمین *
|