در آن سر شهر
اما نه در شهر من نیست
مردی شعر هایم را به دوش می کشد
و تمام شب را با واژه های شعر های من
هم صدا می شود .
در یک نقطه از شهر خودمان
زنی
روزی چندین بار
واژه هایم را آب می کشد
و به بند تنهایی خویش
زیر آفتاب
می بندد
امشب
من از روح یک پریشانی
آوازی تازه ساخته ام
و در آن شعر
دود سیگار مردی
به رقص می کشاند
بودنم را
و اشک دخترکی
به ایمان من
شک می کند
چه خیانتی کرده ام به باران
چه خیانتی کرده ای به امروز
و چه خیانتی کرده اند به من و تو
و من پر شده ام
از صد ها فنجان شکسته احساس
و کسی نیست نوشم کند
* سیمین *
|