..................

از بس دور این جن و پری های شعر هایم 


دود بلند کردم 


که خواب زده نباشند 


و اراجیف به خورد چشم های تو ندهند 


از نفس افتاد خواستن های دلم



از بس هیاهوی واژه هایم را 


زیر خروارها 


نادانی ام پنهان کردم که 


فردا نیایی و بگویی 


شعر هایت 


بوی باتلاق شکایت می دهد 


از تاب و توان افتاده          دست نوشتنم 



از بس 


حواس این شعر هایم 


پرت از تو گفتن شده 


یادم رفته به خودم بگویم شاعر 



راستی 


رسالت این نوشتار ها را 


تا کی 


مثل خرمن های نکوفته 


با خود 


از این ور خیابان افکار 


به آن ور کوچه های افکار باید برد؟



 اما خب


خوب آموخته ام شعربری کردن را


و از بس 


اینهمه تشت حرف و واژه 


در مغز من 


به آفتاب نرسیده اند

و شبا هنگام 


به کام خواب رفته ام 



دیر شده همه شاعری کردن هایم 


* سیمین *