و ایکاش کمی آن طرف تر از احساس تو من خانه ای داشتم و یا که حتی گل بی خاری در دلت می کاشتم
من نمیدانم چطور از این همه مهر و صفا چشم می پوشی و از من می گریزی ؟
اما من هنوز باغبانِ همان باغچه کوچک دل هستم که به روزی نتابیدن این اشعار دلم گل آن باغچه می پژمرد
ولی امروز از من می گریزد و به تمنای خورشید دیگر می تازد
بیچاره من که باغبانی را تنها برای دل او آموخته بودم و بس
و چه آسوده در این باغ می آسودم به خیالی که او، تنها از آن من است
و صد افسوس
* سیمین *
|