بیا این انکار را معنی کن
بیا این اجبار را تعبیر کن
نه این انکار نیست
اجبار است
بیا این اجبار جانفرسا را
تهدید کن
من از اجبار بی حد و
از این انکار بی توصیف
سخت گریزانم
بیا جان را از این احساس
پر انکار
تفسیر کن
* سیمین *
می خواهم باز هم به من دروغ بگویی
می خواهم همه دروغ هایت
سرفصل آواره شدن هایم بشود
می خواهم باز هم
به دروغ از من بگذری
ولی بدانم
که تو گذشتنی نیستی
* سیمین *
آهسته می آیم
نگاهم کن
برای بار دیگر
با آن نگاه صدایم کن
کمی در خطوط آخر خواستن هایت
گم شده ام
از خودِ گم شده ام جدایم کن
تو باورم کردی
تا نفس داشتم
نگاهم کردی
باز هم نگاهم کن
باز هم صدایم کن
تو را سخت کم دارم
* سیمین*
برای فصل ماندن
گویا هنوز شکوفه نیستم
برای با تو خواندن
گویا هنوز پرنده نیستم
نمی خواهم قفس بمانم
نمی خواهم بی همنفس بمانم
برای آغاز بهار چشم هایت
بیا طلوع من باش
بیا کاری بکن
بیا نماز بی وضوی من باش
* سیمین *
--- برای بهانه ای که خواستی تا رها باشی اینهم بهانه -----
انگار بهانه می خواستی
انگار روز های بی ترانه می خواستی
باشد بهانه را ساخته ام
بیا بردار و بی من سر کن با خود و
یادت بماند که خودت خواستی
*سیمین *
صدای بی صدای تو
که در من می پیچد
را ه را گم می کنم
و زمان را به بازی می گیرم و
شاید هم گول می زنم راه را
و واژه های تو
که در من جاری می شود
در خود می پیچم
و شاید برای همیشه
در خودم تاب می خورم
و نفرین می کنم ماه را .
صدای نبض باران را نمی گیرد کسی
می شورد دلم را این هوای دلواپسی
باید که راهی بشوم
باید از این همه وابستگی خالی بشوم
دست صداقتم را کسی شاید بگیرد امروزِ روز
شاید بسوزد دل او از اینهمه آه و سوز
از اینهمه تنهاییم خسته شدم
مثل مرغی، بال و پر بسته شدم
چرا کسی حرفی از هوای تازه نمی زند باز
چرا کسی اینجا حرف تازه ای نمی کند آغاز
امروز مثل دیروز بود و
فردا مثل امروز خواهد بود
هوای خانه کمی تنگ است
دل ها مان برای کمی آواز هم در جنگ است
می خواهم راهی بشوم
مثل باد هرجایی بشوم
می خواهم از خود و خاطراتم
بگذرم و دوباره آنجایی بشوم
سد راهم نشوید
می خواهم بروم باز آوارۀ جایی بشوم
*سیمین*
آنکه می بیند جفایت را منم
آنکه می گیرد
دست هایش را روی صورت
سخت می گرید هم منم
آنکه بی مهابا با من و دل
روز و شب بد می کند
اما تویی
چاره ای نیست
باز هم
آنکه بی پروا
اشک در چشم خود
حلقه نموده روز و شب
آن منم
دست بر بالین یک خاطره
از روی ناچاری کشیده
آن منم
آن که خطی از ابطال
روی رد من و اشکِ چشم دیده
آن تویی
آن که گردی از فراموشی
روی احساس دلم پاشیده
باز هم تویی
من دچارم، چاره ای نیست
من باز هم می بارم
چاره ای نیست
ولی آنکه روزی بی تو و یادت
می رود از جان تو
آن منم
آنکه افسوس غبارِ
راه رفته ام را می خورد
تنها تویی
* سیمین *
این جا رسم بر این است
بر زمانه سلامی بکنیم
پشت پنجره به آفتاب نگاهی بکنیم
این جا رسم بر این است
به سپیده لبخندی بزنیم و
با ترنم روز صفایی بکنیم
نه که حسرت به دل یک صبح سحر
زیر یک خاطره وا مانده باشیم و
هیچ نگاهی نکنیم
نه !
اینجا رسم بر این است
که آفتاب خدا هم پیدا نبود هیچ اگر
باز هم ماجرای صبح را باور بکنیم
چه رسم عجیبی دارد این صبح سحر
با دل آن پرندۀ از قفس زده پر
به نگاهی از آسمان دل خوش کرده
به جرعه ای از قطره باران منقار پر کرده
اینجا رسم بر این است
هر صبح سحر
لب لبخند زنی
بلرزاند دل خورشید را
امید دل مردی
برقصاند صبح سپید را
اینجا رسم بر این است
به امروز سلامی بکنیم
* سیمین *
تیک تاک ساعت خوابم را نپراند
فکر فردا
خواب را از من فراری داد و از من راند .
فریاد صبح سر به سرم نگذاشت
فکر این بار سنگین اطاعت ها
قلقک داد سرم را و بعد
پا به فرار گذاشت .
من از صبح ترسیدم
من از امروز هراسیدم .
من از تیک تاک ساعت ها
از انزجار آفتاب و ابرها
از همه نگاه ها و حقیقت ها
در کابوس شبانه ام
فرار می کردم ،
من از صدای التماس آن حیوان بیچاره
دم سرمای سحر گاهی اسفند ماه
خوابم نپرید ،
من از این باور سخت انسان بودن و انسان ماندن
تنم رخت از جان امیدم درید .
من از حجم واژه ها
که مثل انفجار یک دنیا
بر سرم آوار می شد
من از تن سختی دل های این مردم
که بر باورم آزاد می شد
پریشان می شدم
هراسان می شدم
از خودم ترسیدم
نکند من هم انسان بشوم
سخت و سنگ و بی رحم .
نه من گمان می کنم امروز
هوای ماندن کمی سخت است
باید رفت
گمان می کنم امروز
جان من
نای ماندن ندارد هیچ
باید رخت بربست
* سیمین *
فریاد نزن
دست هایم می لرزد
تو که در من فریاد می شوی
جان من می ترسد
من صدای خراشیدن پلک را
روی خواب می شنوم
و نم نم باران را
روی خشکسالی زمین
من فریاد رگبرگ گل ها را
که با موسیقی باران جان می گیرد را
می شنوم
فریاد نزن
من صدایت تو را هم می شنوم
فریاد نزن
دست هایم می لرزد
و پلک خوابهایم می پرد
فریاد نزن
می ترسم
* سیمین *
وقتی گریه می کردم
کسی بیدار نبود
زیر آن گنبد سخت کبود
وقتی گریه می کردم
کسی هوشیار نبود
در انتهای آسمان بی معبود
وقتی گریه می کردم
کسی اشک هایم را نمی دید
از روی ترحم هم
کسی لا به لای ناله هایم نمی خزید
پس امروز هم گریه دارد این تنم
اشک دارد همه بدنم
باز هم اشک خواهم ریخت
گریه خواهم کرد
چون اینجا باز کسی
اشک هایم را نخواهد دید
* سیمین *
من به اصالت این شعر ها
که می خوانم
شک دارم
نه مادرشان را می شناسم
نه پدر و برادر و خواهرانشان را .
من به اصل این واژه ها مشکوکم
مثل یک سیب گاز زده می ماند گاهی
که یک رد دندان
ولی بی اثر از طعم یک لب
در یک سبد پر از ادعا
جا مانده باشد..
من به این شعر ها که
هر روز این مردمان
به هم می بافند مشکوکم .
من در صف یک نانوایی هم دیدم
پیرزنی
به جای آن دعاهای مرسوم
هر یک آن دانۀ آبی را که می انداخت
واژه ای زیر لب می گفت
شعر بود یا ناسزا ؟
من به آن ثنا هم مشکوکم
نکند خدای ما هم شاعر بوده
یا که او هم با واژه عشق بازی کرده
من به خدا هم ..........
* سیمین *
حالا دیگر نمی خواهم
کسی به خاطره هایم بخندد
گرچه من هنوز در خودم وامانده ام
و در یک بقچه خالی از حس درونم جا مانده ام .
دیگر تمنا کردن هم راه چاره نیست
من سخت گرفتار خود شده ام
و حالا
دیگر نمی خواهم
کسی به تشت خیس احساسم
رخت چرکی از واژه هایش باز
بار کند
که من در همین دو خط
آخر هم وامانده ام .
* سیمین *
پا به پای خیابان راه می افتم
به همه کوچه پس کوچه ها
سلام می کنم
فقط برای اینکه
کسی جایی
روی مناره ای
اسم تو را خوانده بود
و در خیالم
با تو پرسه می زنم
و من به دنبال تو
پا به پای خیابان را ه می افتم
* سیمین *
از من که گذر می کند این ثانیه های بودن
گویا
به فتح بزرگی رسیده ام
که تو در من هنوز می تپی
و گاه که
هر عبور لحظه ای
سنگین تر از نبودنت می شود
گویا
به قعر تار ترین
انحنای شکست می رسم
شاید فتح تو
ساده از کنار جریان زندگی می گذرد
ولی چرا من
هیچ گاه فاتح نبوده ام ؟
* سیمین *
کمی از شعر های مسموم را
در تو خورانده ام
مسموم واژه هایم که باشی
همیشه مال من خواهی بود
و کمی عطر تنم را
روی جانت جا گذاشته ام
هر جا که باشی
من با تو خواهم بود
و تو را در ناب ترین عشوه هایم
به اسارت گرفته ام
هرجا که قفسی بود
به یاد قفس واژه های من خواهی بود
و در تو نفسم را
میخکوب کرده ام
هرجا که باشی
نفسم
از تو عبور خواهد کرد
* سیمین*
در تن مسیحایی تو
در عطر مریم وار چشم های تو
گوشه ای مات و مبهوت
غرق در خلوص واژه هایت
جان باخته ام
و خوشه هایی از
انهدام تو در من
کشیده ام
به تاب زلف پیچکیم
* سیمین*
کمی از تو در خودم با فته ام
و کمی درحض یک مزه مانده ام
چه شیرین بود این طعم و چشیدن ها
ولی افسوس
جیره فردامان
به یک اتفاق مربوط می کند خود را
و در بساط یک صبحگاهان
شاید کمی از یک التهاب باقی مانده باشد
و وای چه دل انگیز است آن طعم
که من بلعیده بودم
و در هیجان افسون مانده بودم
وای چه هوس انگیز بود
این کهنه بوسه آخر
* سیمین *
کمی نگاهم کن
مثل یک کودک
در هجای واژه های الفبایی که هر گز نیاموخته .
کمی تامل کن
امروز می خواهم
واژه تازه ای را
به دفتر مشقم هدیه کنم .
واژه ای که از جنس هیچکدام از واژه ها نیست
کمی در من خودت را مرور کن
می خواهم
به آغوش کودکانه ام
تو را هدیه کنم
کمی در صدای من درنگ کن
می خواهم
نام تو را بخش بخش بخوانم
حالا بگذار
با آستین لباس شعر هایم
بخار عینک سیاهت را پاک کنم
تا کمی بیشتر مرا ببینی
می خواهم
از دور بادبادکی از شور درونم هوا کنم .
دستم را ببین
همان که تکان میدهمش
به سوی آفتاب .
چشمت را نبند
به سوی من آغاز شو
می خواهم
روی ساحل افکار تو
کمی خود را رها کنم .
* سیمین *
تو را که دیکته می کنم
سر خط هیچ دفتری
طاقت ماندنش نیست
با که پریده ای تو
که هیچ کتاب عشق من
توان خواندنت نیست ؟
* سیمین*
ساز هایی که کوک نمی شود
و دست هایی که ریتم هیچ سازی را
به خراش نمی کشد ،
دلم را آشوب می کند .
تکرار همه هجای نت ها
سخت مرا درگیر یک اتفاق کرده .
و چشم هایم را که می بندم
آواز ننواخته یک حس را
هزار بار تکرار می کنم .
انگار من با یک کوک نا موزون
همه خودم را باخته ام
و با یک شعر بی قافیه
بار ها در خود پیچیده ام
و به وزن هیچ شاعری
ایمان نمی آورم
رقم زده ام گله هایی را
در بطن باور هایم
و من سخت درگیر یک
ساز به آهنگ ننشسته
و یک شعر به وزن نرسیده ام
* سیمین *
جان همه شعر هایم تب دارد
پاشویه کردم واژه را
آب تشت خاطرم
سخت ملتهب شد ، گَر گرفت
* سیمین *
آن روز که مادرم مرا زایید
خالی شد از من
و من همان روز
پر شدم از یک دنیا احساس
نمی دانم
وقت زایش این افکار متلاطم کی خواهد بود ؟
مادرم از من در تنش خم نشد هرگز
اما من خم شدم از اینهمه من بودن در تنم
* سیمین *
کاش کسی مرا صدا نمی زد
در عبور جاده ها
تا به سلامت جان به در برم
از هجوم واژه ها
کاش می شد فصل دلتنگی را
از چوب خط زندگی حذف کرد
کاش کسی نمی گفت آی زن
پیرهن خاطراتت پوسید
نمی گفت گوشواره شعر هایت
تک مانده در گوش روزگار
کاش می شد کسی صدا نمی زد نامم را
آی سیمین
واژه هایت بوی شرجی بودن و نم دارد
کسی نمی گفت هرگز
چشم هایت به کتابی زل زده
که هر گز هیچ کس دست خطی روی آن ننوشت
کاش مثل کاغذ که به رقص در می آید با باد هوا
من به رقص فریاد می شدم در صدا
کاش کسی مرا صدا نمی زد
*سیمین*
یک گاز ساده
به آن میوه سر بسته احساس دلت
کافی بود
تا به طعم گس آن پی ببرم
و کمی پای کوبی کودکانه
روی آن جاده همیشه بن بست
کفایت می کرد
تا به غبار هرگز آفتاب ندیده چشمت
پی ببرم
کمی زاغ سیاه
بودنت را چوب زدن کافی بود
تا بدانم که
تو به دنبال طعم نابی
از بودن بودی و بس
*سیمین*
چشم هایم به پای چشم های تو تباه شد
دست هایم به خاطر خاطره هایت فنا شد
چه بی رحمیست اینگونه مردن ها
احساس من در راه به تو رسیدن ها رها شد
گاهی به سخاوت باران شک می کنم
مثل همان روز هایی که
به بخشش چشم های تو شک داشتم
گاهی به آفتاب حسادت می کنم
مثل همان روز هایی که
به بودن آفتابی تو حسادت می کردم
گاهی به دنیا بدبین می شوم
مثل همان روزهایی که
به رفتن های تو بدبین بودم
گاهی به همه پرندگان خدا ناسزا می گویم
مثل آن روز که
تو قصد رفتن داشتی و من هیچ نفهمیدم
و به خود ناسزا گفتم
* سیمین *
امروز کوله باری دارم
پر از خودم
پر احساس نابم
پر از شور و عشق
پر از بودن
و گاهی هم
این کوله بارم
تکه هایی از دلتنگیست
امروز نقش گلبوته های دو چشمی
روی پلک خواهش های من
سوسو می زند
امروز لحظه های ناب من
با خورشید تقسیم می شود
امروز چه دیوانه ام ، مستم
سخت به دنبال خودم هستم
نمی دانم
شاید کسی از من ندارد خبری
ولی مانده از من
روی قلب یک نفر، اثری
شاید که نشود
تعبیر این خواب را با کسی گفت
ولی من خواب باران دیدم
خواب آب و رود و چشمه ساران دیدم
من زیر یک حجم وسیع
از دل دادگی ها و عاشق ها
از همه دنیا عاشق تر بودم
رنگ چهره ام
از همه چهره ها آفتابی تر بود
چه طلوعیست امروز
* سیمین *